مختارنامه – عطار نیشابوری
همچون من و تو علی الیقین ای ساقی
همچون من و تو علی الیقین ای ساقی بسیار فرو خورد زمین ای ساقی تاکی کنی اندیشه ازین ای ساقی العیش! که عمر رفت هین…
هم در بر خود خواندگان داری تو
هم در بر خود خواندگان داری تو هم از درِ خود راندگان داری تو هم خوانده و هم رانده فرو ماندهاند ای بس که فرو…
هرکاو رخ تو بدید حیران ماند
هرکاو رخ تو بدید حیران ماند وز لعل لب تو لب به دندان ماند وانکس که سرِ زلفِ پریشانِ تو دید کافر باشد اگر مسلمان…
هر کوزه که بیخود به دهان باز نهم
هر کوزه که بیخود به دهان باز نهم گوید بشنو تا خبری باز دهم من همچو تو بودهام درین کوی ولی نه نیست همی گردم…
هر روز ز نو پردهٔ دیگر سازی
هر روز ز نو پردهٔ دیگر سازی تادر پس پرده عشق با خود بازی چون تو نفسی به سر نیائی از خویش هرگز به کسی…
هر دم که زنم چو جانم آید به لبم
هر دم که زنم چو جانم آید به لبم از زندگی خویشتن اندر عجبم عمرم همه صرف گشت در غصّه چنانک یک خوش دلیم نبُد…
هر دل که به بحرِ بینشانی افتاد
هر دل که به بحرِ بینشانی افتاد در روغنِ مغزِ زندگانی افتاد زان کون که جای غایبان بود گذشت در عینِ حضورِ جاودانی افتاد
هر چند که این حدیث جستی تو بسی
هر چند که این حدیث جستی تو بسی از جستن تو به دست نامد مگسی چیزی چه طلب کنی که در هیچ مقام هرگز نه…
هر انجمنی، در انجمن ماندهاند
هر انجمنی، در انجمن ماندهاند دایم تو و من در تو و من ماندهاند ذرّات زمین وآسمان در شب و روز در جلوه گری خویشتن…
نه عقل، بدان حضرت جاوید رسد
نه عقل، بدان حضرت جاوید رسد نه جان به سراچهٔ جلال تو رسد گر میجنبد سایه و گر اِستادست ممکن نبود که درجمال تو رسد
نه جان رهِ جان فزای خود یابد باز
نه جان رهِ جان فزای خود یابد باز نه دل درِ دلگشای خود یابد باز مرغِ دل شوریدهٔ من آرامی وقتی گیرد که جای خود…
میترسم و بیقیاس میترسم من
میترسم و بیقیاس میترسم من چون خوشه ز زخم داس میترسم من شک نیست که سخت وادیی در پیش است زین وادی پُر هراس میترسم…
من ماندهام و لیک بی من منییی
من ماندهام و لیک بی من منییی فارغ شده از تیرگی و روشنییی چون حاصل شد مرا ز من ایمنییی نه دوستیم بماند نه دشمنییی
مستم ز می عشق و خراب افتاده
مستم ز می عشق و خراب افتاده برخاسته دل بیخور و خواب افتاده در دریایی که آنست در سینهٔ ما جان رفته و تن بر…
ماییم که جز درگهِ ما درگه نیست
ماییم که جز درگهِ ما درگه نیست گرچه همه ماییم کسی آگه نیست از خود تو به صد هزار فرسنگی دور وز هستی ما، تا…
ماتم زدهٔ تو جانِ سرگشتهٔ ماست
ماتم زدهٔ تو جانِ سرگشتهٔ ماست غرقه شدهٔ تو دلِ آغشتهٔ ماست چون شمع به سوزِ رشتهٔ جان سوزم دردِ دل و سوزِ عشق سررشتهٔ…
لعل تو براتِ کامرانی دهدم
لعل تو براتِ کامرانی دهدم منشور به عمر جاودانی دهدم بر روی تو صد بار بمردم هر روز تا لعلِ تو آبِ زندگانی دهدم
گه خلوت بینِ هفت گلشن بودم
گه خلوت بینِ هفت گلشن بودم گه گوشه نشینِ کنجِ گلخن بودم در گردِ جهان دست برآوردم من دیار نبود بندِ من، من بودم
گل گفت که تا چشم گشادند مرا
گل گفت که تا چشم گشادند مرا دیدم که برای مرگ زادند مرا هر چند که صد برگ نهادند مرا بی برگ به راه سر…
گل روی نمود از چمن ای ساقی
گل روی نمود از چمن ای ساقی بلبل ز فراق نعره زن ای ساقی مَیکش که بسی کشند می بی من و تو ما روی…
گفتم که اگرچه هست کارم بنظام
گفتم که اگرچه هست کارم بنظام از ترس تو میطپم چو مرغی در دام گفتا ترسان به از خداوند غلام چون میترسی مترس و میترس…
گفتم به غمم قیام کی بود ترا
گفتم به غمم قیام کی بود ترا گفتا غم من تمام کی بود ترا گفتم همه نام وننگ شد در سر تو گفت این همه…
گفتم «چو تنم ضعیف و لاغر باشد
گفتم «چو تنم ضعیف و لاغر باشد دل در برت از سنگ قویتر باشد» گفتا «بی شک چو من به میزان کشمت زر بیش دهی…
گر نام ونشان من توانستی بود
گر نام ونشان من توانستی بود کس را غم جان من توانستی بود ای کاش که اسرار دل پر خونم مسمار زبان من توانستی بود
گر مرد رهی ز ننگ خود پاک بباش
گر مرد رهی ز ننگ خود پاک بباش بی هستی خویش چست و چالاک بباش گر میخواهی که مرده خاکی نشوی جهدی بکن و به…
گر صبح شبی واقعهٔ من دیدی
گر صبح شبی واقعهٔ من دیدی در پرده شدی پردهٔ من نَدْریدی ور دم نزدی یک سخنم نشنیدی تا حشر دمش فرو شدی نَدْمیدی
گر در همه عمر آرزوئیم بوَد
گر در همه عمر آرزوئیم بوَد از وصلِ تو قدرِ سرِ موئیم بوَد بی روی تو بر روی ازان میگریم تا پیشِ تو بو که…
گر جان خواهد از بن دندان بدهم
گر جان خواهد از بن دندان بدهم جان خود چه بود هزار چندان بدهم دل میخواهد تا به برِ من آید آری شاید، دل چه…
گر برکشم از سینهٔ پرخون آهی
گر برکشم از سینهٔ پرخون آهی آتش گیرد جملهٔ عالم ماهی زین حیرت اگر ز دل برآرم نفسی بر هم سوزم همه جهان ناگاهی
گاهی ز خیال دلبر آئی زنده
گاهی ز خیال دلبر آئی زنده گاه از سخن چو شکر آئی زنده گم گرد و خوشی بمیر و جانی کم گیر زیرا که به…
کوثر که لبِ ترا ندیم افتادهست
کوثر که لبِ ترا ندیم افتادهست سر بر خطِ سبزِ تومقیم افتادهست آفاق ز روی تست روشن همه روز خورشید بهانهای عظیم افتادهست
کس نیست که دریا همه او را افتاد
کس نیست که دریا همه او را افتاد یا جنگ و مدارا همه او را افتاد با این همه هر ذرّه همی پندارد کاین کار…
قومی که به خاک مرگ سر بازنهند
قومی که به خاک مرگ سر بازنهند تا حشر ز قال و قیل خود باز رهند تا کی گوئی کسی خبر باز نداد چون بیخبرند…
عمری دل من غرقهٔ خون آمده بود
عمری دل من غرقهٔ خون آمده بود بر درگه عشق سرنگون آمده بود از بس که زد این در وکسش درنگشاد او بود که از…
عشقش به وجود متّهم کرد تو را
عشقش به وجود متّهم کرد تو را خو کردهٔ صد گونه ستم کرد تو را چون او به وجود از تو اولیتر بود نگرفت وجودت…
عاشق که همه جهان به روی تو بداد
عاشق که همه جهان به روی تو بداد جانی که نداشت ز آرزوی تو بداد هر عافیتی که داشت در هر دو جهان بفروخت و…
شیر اجلت چو درکمین خواهد بود
شیر اجلت چو درکمین خواهد بود در خاک فتادنت یقین خواهد بود در دور زمان مساز املاک و بدان قسمت ز زمان دو گز زمین…
شمع آمد و گفتا منِ مجنون باری
شمع آمد و گفتا منِ مجنون باری ننهم قدمی ز سوز بیرون باری چون بر سرمّ آتشِ جهان افروز است بالا دارد کارِ من اکنون…
شمع آمد و گفت من به صد جان نرهم
شمع آمد و گفت من به صد جان نرهم وز آتش سوزنده تن آسان نرهم از هستی خویش ماندهام در آتش تا نکشندم ز آتش…
شمع آمد و گفت شهر پر خندهٔ ماست
شمع آمد و گفت شهر پر خندهٔ ماست ابر از سر درد نیز گریندهٔ ماست چون من ز سر راستیی بر پایم سر میفکنندم که…
شمع آمد و گفت دادِ من باید خواست
شمع آمد و گفت دادِ من باید خواست کز آتشِ سوزنده بمانْدَم کم و کاست تا در سرِ من نشست ناگه آتش گویی تو که…
شمع آمد و گفت بر نمیباید خاست
شمع آمد و گفت بر نمیباید خاست تا پیش تو سرگذشت برگویم راست نی نی که زبان من بسوزد ز آتش گر برگویم ز سرگذشتی…
شمع آمد و گفت آمدهام رنگ آمیز
شمع آمد و گفت آمدهام رنگ آمیز بر چهره ز ابر آتشین طوفان ریز من از سر عشق میزنم لاف و تو هم تا خود…
شمع از در جمع چون درآمد حالی
شمع از در جمع چون درآمد حالی گفتم که تُرا کار برآمد حالی گر آتش سوزنده در افتاد به تو شکر ایزد را کان به…
سودای ترا پشت سپه میدارم
سودای ترا پشت سپه میدارم اندوهِ ترا توشهٔ ره میدارم چون از درِ اندوه درآمد کارم دایم درِ اندوه نگه میدارم
ساقی به صبوحی می ناب اندر ده
ساقی به صبوحی می ناب اندر ده مستان شبانه را شراب اندر ده مستیم و خراب در خرابات فنا آوازه به عالم خراب اندر ده
زلف تو که بود آرزوئی همه را
زلف تو که بود آرزوئی همه را جز دیدن او نبود روئی همه را موئی ز سرِ یک شکنش برکندم کآویخته بود دل به موئی…
زان روز که عشق تو به من درنگریست
زان روز که عشق تو به من درنگریست خلقی به هزار دیده بر من بگریست هر روز هزار بار در عشق توام میباید مُرد زار…
روزی که ز خود شوی توناچیز آخر
روزی که ز خود شوی توناچیز آخر توحید رهاندت ز تمییز آخر بسیار کشیدیم و دگر در پیشست آری،جانا! بگذرد این نیز آخر
راهی که درو پای ز سر باید کرد
راهی که درو پای ز سر باید کرد ره توشه درو خون جگر باید کرد خواهی که ازین راه خبردار شوی خود را ز دو…