مختارنامه – عطار نیشابوری
تا چند روم که این ره کوته نیست
تا چند روم که این ره کوته نیست وز هر سویی که راه جویم ره نیست چون شمع میان آب و آتش شب و روز…
تا تو به بلای عشق تن در ندهی
تا تو به بلای عشق تن در ندهی هرگز نرسی به وصل آن سروسهی میسوز چو شمع و صبر میکن در سوز آخر چو بسوزی…
پیوسته دلی گرفته از غیرت باد!
پیوسته دلی گرفته از غیرت باد! در بادیهٔ یگانگی سیرت باد! هر نقش که از پرده برون میبینی چون پرده براوفتد، همه،خیرت باد! خود را،…
پروانه به شمع گفت میسوزم زار
پروانه به شمع گفت میسوزم زار شمعش گفتا که سوختن بادت کار زان میسوزی که میپرستی آتش آتش مپرست و کافری دست بدار
پر کن شکمی به اشتها ای ساقی
پر کن شکمی به اشتها ای ساقی از قافِ قرابه تابهها ای ساقی خون شد دل من به ابتدا باده بیار تاتوبه کنم به انتها…
بی روی تو چشم بر چه خواهم انداخت
بی روی تو چشم بر چه خواهم انداخت بیآرزوی تو سر چه خواهم انداخت هر تیر که در جعبهٔ وُسْعِ ما بود انداخته شد دگر…
بنگر بنگر، ای دل! اگر مرد رهی
بنگر بنگر، ای دل! اگر مرد رهی تا تو ز حجاب هر دو عالم برهی این شعبدهٔ لطیف را بر چه نهی هم حقّه از…
بستیم میان و خون دل بگشادیم
بستیم میان و خون دل بگشادیم پندار وجود خود ز سر بنهادیم ما را چه کنی ملامت، ای دوست که ما در وادی بینهایتی افتادیم
برخیز که ماه میزند خیمه ز شب
برخیز که ماه میزند خیمه ز شب خورشید همی رود سراسیمه ز شب شمع آر و شراب و نُقل و خندان بنشین کاندر شکند تمام…
بر خاک چو بادم ای دل افزای هنوز
بر خاک چو بادم ای دل افزای هنوز بر آتش و چشمم آب پالای هنوز بر خاک نشسته بادپیمای هنوز آبم شد و آتش تو…
بحر کرم و گنج وفا در دل ماست
بحر کرم و گنج وفا در دل ماست گنجینهٔ تسلیم و رضا در دل ماست گر چرخ فلک چو آسیا میگردد غم نیست که میخ…
با زهر اجل چو نیست تریاکم روی
با زهر اجل چو نیست تریاکم روی کردند به سوی عالم پاکم روی ای بس که نباشم من و پاکان جهان بر خاک نهند بر…
این هر دو جهان عکس کمالی پندار
این هر دو جهان عکس کمالی پندار وان عکس کمال او جمالی پندار وین هیکل زیبا که تواش میبینی بازی و خیال است خیالی پندار
ای واقعهٔ عشقِ تو کاری مشکل
ای واقعهٔ عشقِ تو کاری مشکل خورشیدِ رُخَت فتنهٔ جان، غارتِ دل هرکاو نَفَسی بدید خورشیدِ رُخَت دیوانه بوَد اگر بماند عاقل
ای مورچهٔ خط! بدمیدی آخر
ای مورچهٔ خط! بدمیدی آخر برگرد مهش خط کشیدی آخر گویند که در مه نرسد هرگز مور ای مور! به ماه چون رسیدی آخر
ای کاش ترا دیدهٔ دیدن بودی
ای کاش ترا دیدهٔ دیدن بودی یا گوش مرا هیچ شنیدن بودی در کرّی و کوریم نبایستی بود گر یک سر مو روی رسیدن بودی
ای عشقِ تو عینِ عالم حیرانی
ای عشقِ تو عینِ عالم حیرانی سودای تو سرمایهٔ سرگردانی حالِ من دلسوخته تا کی پرسی چون میدانم که به ز من میدانی
ای صبح چرا اسبِ ستیز انگیزی
ای صبح چرا اسبِ ستیز انگیزی یعنی به دمی آتشِ تیز انگیزی گر دم زنی امشب که شبِ خلوتِ ماست همچون دمِ صور رستخیز انگیزی
ای شمع! تُرا ز سوز محروم کنند
ای شمع! تُرا ز سوز محروم کنند گر سوز منتْ تمام معلوم کنند فرقی است ز سوزی که همه جان سوزد تا آن که به…
ای دوست ز اندوه دل ریش چه سود
ای دوست ز اندوه دل ریش چه سود پیش از من و تو چو رفت از پیش چه سود صد سال و هزار سال اگر…
ای دل ز هوای عشق کیفر میبر
ای دل ز هوای عشق کیفر میبر در کشتن خود دست به خنجر میبر وی دیده تو کردهیی که خون گشت دلم چون خون زتو…
ای در هر دم دو صد جهان پر چاره
ای در هر دم دو صد جهان پر چاره در وادی جست و جوی تو آواره آتشکدهٔ دلِ مرا باز رهان از صحبتِ نفسِ گبرِ…
ای چرخ ز دریوزهٔ تو میگریم
ای چرخ ز دریوزهٔ تو میگریم وز خرقه پیروزهٔ تو میگریم وی صبح چو بر همه جهان میخندی از خندهٔ هر روزهٔ تو میگریم
ای پردهٔ دل پرده نوازت بوده
ای پردهٔ دل پرده نوازت بوده جان هم نَفَسِ پردهٔ رازت بوده من چون سرِ زلفِ تو به خاک افتاده دست آویزم زلفِ درازت بوده
ای بس که به هر تکی دویدم بی تو
ای بس که به هر تکی دویدم بی تو وی بس که زهر سویی پریدم بی تو چون روز قیامتم شبی میباید تا با تو…
ای آن که به گِل، گُل چمن پوشیدی
ای آن که به گِل، گُل چمن پوشیدی در زیر زمین مشک ختن پوشیدی دی از سر ناز پیرهن پوشیدی و امروز به خاک در،…
آوازِ خروس صبح در سمع افتاد
آوازِ خروس صبح در سمع افتاد آتش ز فروغ باده در شمع افتاد برخیز و صبوح کن که چون ابرِ بهار از خندهٔ صبح گریه…
آنها که به عشق گوی بردند همه
آنها که به عشق گوی بردند همه نقش دو جهان ز دل ستردند همه صد بادیه هر لحظه سپردند همه تاگرسنه و تشنه بمردند همه
آنجا که تویی هیچ مبارز نرسد
آنجا که تویی هیچ مبارز نرسد پیک نظر و عقل مُجاهِز نرسد فی الجمله، به کنه تو که کس را ره نیست نه هیچ کسی…
آن کس که تمام متّقی خواهد بود
آن کس که تمام متّقی خواهد بود ایمن بدنش احمقی خواهد بود جز در دم واپسین نگردد روشن تا خواجه سعید یا شقی خواهد بود
آن راز که هست در پس صد سرپوش
آن راز که هست در پس صد سرپوش سرپوش بسوز و باز کن دیده بهوش در یک صورت اگر نمییاری دید پس در همه صورتی…
آن دل که سراسیمهٔ عالم بودی
آن دل که سراسیمهٔ عالم بودی یک ذرّه ندید از همه عالم سودی هر سودایی که بود بسیار بپخت حاصل نامد زان همه سودا دودی
آن بحر که هر لحظه دگرگون آید
آن بحر که هر لحظه دگرگون آید از پرده کجا تمام بیرون آید یک قطره از آن بحر که ما میگوییم از هژده هزار عالم…
امروز منم شیفتهای حیرانی
امروز منم شیفتهای حیرانی نه دین و نه دل نه کفر و نه ایمانی از دست شده بی سر و بی سامانی از پای در…
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم وز آسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم دردا و ندامتا که تا چشم زدیم نابوده دمی بکام، نابوده شدیم
از مال همه جهان جوی داری تو
از مال همه جهان جوی داری تو وز خرمن عالم دروی داری تو تو مرد عیان نهای که از هرچه که هست گر خواهی وگرنه…
از عشق تو آمدم به جان چتوان کرد
از عشق تو آمدم به جان چتوان کرد سرگشته شدم گرد جهان چتوان کرد چیزی که ز مین و آسمان تشنه بدانْسْتْ من سیر نمیشوم…
از خود نتوان راه معانی کردن
از خود نتوان راه معانی کردن آهنگ به ملک جاوانی کردن یک قطرهای و هزار بحرت در پیش آخر چه کنی یا چه توانی کردن
از بس که شکر فشاند عشق تونخست
از بس که شکر فشاند عشق تونخست جاوید همه جهان شکر خواهد جست هرچیز که مییابم و میخواهم جست گویی شکر لعل تو دارد بدرست
از آتش شهوت جگرم میسوزد
از آتش شهوت جگرم میسوزد وز حرص همه مغز سرم میسوزد چون پاک شود دلم چو این نفس پلید هر لحظه به نوعی دگرم میسوزد
یک روز به صلح کارسازی میکن
یک روز به صلح کارسازی میکن یک روز به جنگ سرفرازی میکن چون از پس پرده سر بدادی ما را در پردهٔ نشین و پرده…
یا رب غم تو چگونه تقدیر کنم
یا رب غم تو چگونه تقدیر کنم از دست بشد عمر، چه تدبیر کنم از جرمِ من و عفوِ تو شرمم بگرفت در بندگی تو…
وقت است که بیقراری ما بینی
وقت است که بیقراری ما بینی در عزت خویش خواری ما بینی باری بنگر به گوشهٔ چشم به ما گر میخواهی که زاری ما بینی
هم عقل درین واقعه مضطر افتاد
هم عقل درین واقعه مضطر افتاد هم روح ز دست رفت و بر سر افتاد گفتم که گشایم این گره در سی سال بود آن…
هرگاه که در پردهٔ راز آیم من
هرگاه که در پردهٔ راز آیم من در گرد دو کون پرده ساز آیم من گویند کزان جهان کسی نامد باز هر روز به چند…
هر لحظه می یی به جان سرمست دهد
هر لحظه می یی به جان سرمست دهد تا جان، دل خود به وصل پیوست دهد این طرفه که یک قطرهٔ آب آمده است تا…
هر سر که درین هر دو جهان داشتهاند
هر سر که درین هر دو جهان داشتهاند از بهرِ نثارِ فرق جان داشتهاند هر چیز که در پرده نهان داشتهاند با جانت همیشه در…
هر راز که هم پردهٔ جان تو شود
هر راز که هم پردهٔ جان تو شود آنست که نقد جاودان تو شود تا وارد غیبی سفریست آن تو نیست هرگه که مقیم گشت…
هر دل که تمام از سردردی برخاست
هر دل که تمام از سردردی برخاست هستیش ز پیش همچو گردی برخاست آنگاه اگر مخنثّی در همه عمر در سایهٔ او نشست مردی برخاست
هر چند که نیستی کمت خواهد بود
هر چند که نیستی کمت خواهد بود صد ساله برای یک دمت خواهد بود یک روزه وجود را که بنیاد منی است تا روز قیامت…