مختارنامه – عطار نیشابوری
پیوسته چو ابر این دل بیخویش که هست
پیوسته چو ابر این دل بیخویش که هست خون میگرید زین ره در پیش که هست گویند چه کارت اوفتادست آخر چه کار بود فتاده…
پروانه به شمع گفت کم سوز مرا
پروانه به شمع گفت کم سوز مرا شمعش گفتا شیوه میاموز مرا شب میسوزم تا برهم روز آخر چون روز آید خود برسد روز مرا
بی یادِ تو دل چو سایه در خورشید است
بی یادِ تو دل چو سایه در خورشید است با یادِ تو در نهایتِ امید است هر تخم که در زمین دل کاشتهام جز یاد…
بی پیش و پسی تو و پس و پیش تراست
بی پیش و پسی تو و پس و پیش تراست دوری ز کم و بیش و کم و بیش تراست در خاطر هیچ کسی نیاید…
بلبل به سحرگه غزلی تر میخواند
بلبل به سحرگه غزلی تر میخواند تا ظن نبری کان غزل از بر میخواند از دفتر گل باز همی کرد ورق وز هر ورقش قصّهٔ…
بس سرکش را کز سر مویی کُشتم
بس سرکش را کز سر مویی کُشتم و آلوده نشد به خونِ کس انگشتم وین کار عجب نگر که با جملهٔ خلق رویارویم نشسته پُشتاپُشتم
بر لوحِ دلت نقشِ دو عالم رقم است
بر لوحِ دلت نقشِ دو عالم رقم است رو لوح بشوی و ز ناحق دودم است ور با عدمت برَند اصلت عدم است انگار نزادهای…
بد چند کنی کار نکو کن، بنشین
بد چند کنی کار نکو کن، بنشین سجادهٔ تسلیم فرو کن، بنشین چون شیوهٔ خلق دیدی و دانستی خط بر همه کش روی بدو کن،…
با قوّت پیل، مور میباید بود
با قوّت پیل، مور میباید بود با ملک دو کون،عور میباید بود وین طرفه نگر که حدّ هر آدمی یی میباید دید و کور میباید…
با درویشان، «کن و مکن» نتوان گفت
با درویشان، «کن و مکن» نتوان گفت جز از عدمِ بی سر و بن نتوان گفت گر در فقری، زخود فنا گرد وبدانک در فقر…
این کار که صد عالم پنهان ارزد
این کار که صد عالم پنهان ارزد پیدا نشود مگر کسی کان ارزد کاری نبود که تربیت یابد کار هرگه که به دل رسید صد…
ای همچو سگی به استخوانی قانع
ای همچو سگی به استخوانی قانع تاکی باشی به خاکدانی قانع چون هر نَفَست هزار جان در راه است از بهرِ چهای به نیم جانی…
ای ماه به چهره یا گلی یا سمنی
ای ماه به چهره یا گلی یا سمنی وز خوش بوئی شکوفه یا یاسمنی شیرین لب و پسته دهن و خوش سخنی المنة للَّه که…
ای قاعدهٔ عشق تو جان افزایی
ای قاعدهٔ عشق تو جان افزایی خاصیت حسن تو جهان آرایی سلطان زمان شوم من سودایی گر صبر دهی مرا درین تنهایی
ای صبح! امشب علاج دیگر نبرم
ای صبح! امشب علاج دیگر نبرم گر دست به زلف آن سمن برنبرم با هر سرِ موی او سری دارم من چندین سر اگر تیغ…
ای شمع! مگر چنان گمانْت افتادست
ای شمع! مگر چنان گمانْت افتادست کاتش ز زبان در دل و جانْت افتادست هر دم گویی در دلم آتش افتاد این چه سخنی است…
ای شب تو طریقِ زلفِ جانان داری
ای شب تو طریقِ زلفِ جانان داری یعنی نتوان گفت که پایان داری ای صبح مرا جان به لب آمد امشب آخر نَفَسی بزن اگر…
ای دل! تو چو مردان به رهِ پرخطری
ای دل! تو چو مردان به رهِ پرخطری زان درویشی که از خطر بی خبری بسیار برفتی نرسیدی جایی وین نادرهتر که همچنان در سفری
ای دل چو حجاب و پرده در کار بسی است
ای دل چو حجاب و پرده در کار بسی است خون خورکه درین حجاب خون خوار بسی است چون در ره او خرقه و زنار…
ای خون شده در غمت دل پاک همه
ای خون شده در غمت دل پاک همه ز هر غم عشق تست تریاک همه اول همه را ز عشق خود خاک کنی وانگاه به…
ای جان تو در ذُلِّ جدائی قانع
ای جان تو در ذُلِّ جدائی قانع گشته دل تو به بی وفائی قانع این سخت نیایدت که میباید بود سلطان بچهای را به گدائی…
ای بود تو پیوسته بنا بود آخر
ای بود تو پیوسته بنا بود آخر تا کی باشی به هیچ خشنود آخر از هیچ پدید آمدهای اول کار گرچه همهای، هیچ شوی زود…
ای آن که همه گشایش بندِ منی
ای آن که همه گشایش بندِ منی یاری دهِ جانِ آرزومندِ منی گر نیکم و گرنه، بندهٔ حکمِ توام گر فضل کنی ورنه خداوندِ منی
ای از تو فلک بی خور و بی خواب شده
ای از تو فلک بی خور و بی خواب شده وز شوق تو سرگشته، چو سیماب، شده هر دم ز تو صد هزار دل خون…
آواز به عشق در جهان خواهم داد
آواز به عشق در جهان خواهم داد پس شرحِ رُخِ تو بیزبان خواهم داد چون زَهره ندارم که به روی تو رسم بر پای تو…
اندر طلب حضرت جاوید آخر
اندر طلب حضرت جاوید آخر ماندی تو میان بیم و امید آخر یک ذرّه وجود تست و در یک ذره چندی تابد فروغ خورشید آخر
آن مرغ عجب در آشیان کی گنجد
آن مرغ عجب در آشیان کی گنجد وان ماه زمین در آسمان کی گنجد آن دانه که در دل زمین افکندند گر شاخ زند در…
آن شب که بود وصال جان افروزم
آن شب که بود وصال جان افروزم من جملهٔ شب حیلهگری آموزم از هر مژه سوزنی کنم تا شب را بر صبحدم روز قیامت دوزم
آن را که درین دایره جانی عجب است
آن را که درین دایره جانی عجب است در نقطهٔ فقر بینشانی عجب است هستی تو ظلمت آشیانی عجب است وآنجا که تو نیستی جهانی…
آن پسته میان مغز چون افتادست
آن پسته میان مغز چون افتادست یا آن خط فستقی کنون افتادست یا مغز دران پسته نمیگنجیدست وز تنگی جایگه برون افتادست
امشب بر ماست آن صنمِ جان افروز
امشب بر ماست آن صنمِ جان افروز ای صبح! مشو روز و مرا جان بمسوز گرچه همه شب به لطف زاری کردم هم بر دم…
امروز دلی سخن نیوش اولیتر
امروز دلی سخن نیوش اولیتر در ماتم خود سیاه پوش اولیتر چون هم نفس و همدم و همدرد نماند دوران خموشیست خموش اولیتر
از هم نفسانم اثری نیست امروز
از هم نفسانم اثری نیست امروز وز کار جهانم خبری نیست امروز یک خوشدلیم بیجگری نیست امروز سرگشتهتر از من دگری نیست امروز
از کارِ قضا در تب و در تفت چه سود
از کارِ قضا در تب و در تفت چه سود وز حکم ازل بیخور و بیخفت چه سود تا کی به هزار لوح خوانم بر…
از ذرّه ز اندازهٔ ذرّات مپرس
از ذرّه ز اندازهٔ ذرّات مپرس یک وقت نگهدار وز اوقات مپرس قصّه چه کنی دراز در غصّه بسوز در صنع نگه میکن و ازذات…
از جان سیرم ازانک تن میخواهد
از جان سیرم ازانک تن میخواهد بی یوسفِ مهر، پیرهن میخواهد موری که به سالی بخورد یک دانه انبار به مُهرِ خویشتن میخواهد
از بس که تو خود به خویشتن مینازی
از بس که تو خود به خویشتن مینازی یک لحظه به عاشقی نمیپردازی با پشت خمیده همچو چنگی شدهام تا بوک چو چنگ یک دمم…
اجزاء زمین تن خردمندان است
اجزاء زمین تن خردمندان است ذرات هوا جمله لب ودندان است بندیش که خاکی که برو میگذری گیسوی بتان و روی دلبندان است
یک حاجت بیدلی روا مینکنند
یک حاجت بیدلی روا مینکنند یک وعدهٔ عاشقی وفا مینکنند این است غم ما که درین تنهائی ما را به غم خویش رها مینکنند
یا رب چه دمم بود که دمساز نداد
یا رب چه دمم بود که دمساز نداد دل برد و دمم داد و دلم باز نداد گفتم که مرا یک نفس آواز دهد جانم…
هیچ است همه، وسوسهٔ خاطر چند
هیچ است همه، وسوسهٔ خاطر چند از هیچ بلا، چند شود ظاهر چند تو هیچ بُدی و هیچ خواهی گشتن بر هیچ میانِ این دو…
هم درد توام مایهٔ درمان بودست
هم درد توام مایهٔ درمان بودست هم شوق توام زندگی جان بودست تعظیم تو در دلم فراوان بودست اما سگِ نفسم نه بفرمان بودست
هرکو سخنی شنود، یکبار، از من
هرکو سخنی شنود، یکبار، از من بنشست به صد هزار تیمار از من کو مستمعی که بشنود یک ساعت صد درد دلم بزاری زار از…
هر لحظه تحیر به شبیخون آید
هر لحظه تحیر به شبیخون آید تا جان پس ازین کجا شود، چون آید میسوزم از آن پرده که چون برخیزد چه کار ز زیرِ…
هر روز غمی به امتحانم آمد
هر روز غمی به امتحانم آمد وز حیرت دل کار به جانم آمد از بس که وجوه مینماید جان را بر هیچ فرو نمیتوانم آمد
هر دیده که راه بینشانی نشناخت
هر دیده که راه بینشانی نشناخت در پرده بماند و زندگانی نشناخت هر چند که جاوید بقائیش دهند میدان که بقاءِ جاودانی نشناخت
هر دل که به توحید ز درویشان است
هر دل که به توحید ز درویشان است بیگانهٔ عشق نیست کز خویشان است تا کی بینی خیال معدود آخر آن پیشان را نگر که…
هر چند که بیرون و درون خواهی دید
هر چند که بیرون و درون خواهی دید مشتی رگ و استخوان و خون خواهی دید هر روز،هزار پرده بر خویش تنی با این همه…
هر پرده که بند پرده در خواهد خاست
هر پرده که بند پرده در خواهد خاست این پرده مثال آن دگر خواهد خاست در پیش تو صد هزار پردهست نهان مشتاب که پرده…
نه غیر تو را با تو اثر میبینم
نه غیر تو را با تو اثر میبینم نه غیر تو من هیچ دگر میبینم هر لحظه مرا به صبر میفرمایی صبر از تو ز…