بر لب، خط فستقیش، پیوسته بماند

بر لب، خط فستقیش، پیوسته بماند و آن پسته دهان با جگری خسته بماند ازتنگی پسته مغز را گنج نبود از پوست بجست و بر…

ادامه مطلب

بر بوی وصال میدویدم همه سال

بر بوی وصال میدویدم همه سال گفتی بنشانمت ازین کار محال جانا منِ برخاسته دل شمع توام گر بنشانی مرا بمیرم در حال

ادامه مطلب

با گل گفتم چو یوسفِ کنعانی

با گل گفتم چو یوسفِ کنعانی در مصرِ چمن تُرا سزد سلطانی گل گفت که من صد وَرَقم در هر باب خود یک وَرَقست این…

ادامه مطلب

با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم

با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم وز خویشتن و جمالِ خود مینازیم از خویش چو هیچ کس دگر نیست پدید یک لحظه به هیچ کس…

ادامه مطلب

این عین مکان همان مکان است که بود

این عین مکان همان مکان است که بود وین عین زمان همان زمان است که بود صد جامه اگر به ذرهای در پوشند انگشت بر…

ادامه مطلب

ای هم نفسان فعل اجل میدانید

ای هم نفسان فعل اجل میدانید روزی دو سه داد خود ز خود بستانید خیزید و نشینید که خود بعد از این خواهید به هم…

ادامه مطلب

ای مانده ز خویش در بلایی که مپرس

ای مانده ز خویش در بلایی که مپرس هرگز نرسیدهای به جایی که مپرس از هر چه بدان زنده دلی پاک بمیر تا زنده شوی…

ادامه مطلب

ای عین بقا! در چه بقائی که نهای

ای عین بقا! در چه بقائی که نهای در جای نه و کدام جانی که نهای ای جان تو از جا و جهت مستغنی آخر…

ادامه مطلب

ای صبح! اگر بلندیت هست امشب

ای صبح! اگر بلندیت هست امشب از بهر خدا که صبر کن پست امشب تا دور ز رویت من سرمست امشب در گردنِ مقصود کنم…

ادامه مطلب

ای شمع! فروختی و لاف آوردی

ای شمع! فروختی و لاف آوردی آتش به سر خود به گزاف آوردی در سینه چو من نهفته در آتش عشق از بهر چه سر…

ادامه مطلب

ای زلفِ تو دامن قمر بگرفته

ای زلفِ تو دامن قمر بگرفته ماه تو به مشک سر به سر بگرفته طوطی خط فستقیت بر عناب حلقه زده و گردِ شکر بگرفته

ادامه مطلب

ای دل همگی خویش در جانان باز

ای دل همگی خویش در جانان باز هر چیز که آن خوشترت آید آن باز در شش در عشق چون زنان حیله مجوی مردانه درا…

ادامه مطلب

ای دل تَبَعِ دُنیی غدّار مشو

ای دل تَبَعِ دُنیی غدّار مشو همچون کرکس از پی مردار مشو چون خلق جهان بدو گرفتار شدند تو گر مردی بدو گرفتار مشو

ادامه مطلب

ای خلق فرو مانده کجایید همه

ای خلق فرو مانده کجایید همه وز بهر چه مشغول هوایید همه عطار چو الصّلاءِ اسرار بگفت گر حوصله دارید بیایید همه

ادامه مطلب

ای تن دل ناموافقت میداند

ای تن دل ناموافقت میداند وز روی و ریا منافقت میداند هر فعل که میکنی، بد و نیک، مپوش گو خلق بدان، چو خالقت میداند

ادامه مطلب

ای بلبلِ روح مبتلا ماندهای

ای بلبلِ روح مبتلا ماندهای کاندر پی این دام بلا ماندهای خوکردهای اندر قفس خانهٔ تنگ واگاه نهای کز که جدا ماندهای

ادامه مطلب

ای آن که ز کفر، دین، تو بیرون آری

ای آن که ز کفر، دین، تو بیرون آری وز خار، ترنجبین، تو بیرون آری از گل، گل نازنین تو بیرون آری وز کوه و…

ادامه مطلب

ای از رخ چون گلت گلابِ دیده

ای از رخ چون گلت گلابِ دیده خار مژهٔ تو برده خوابِ دیده چون آتش عشقت از دلم برخیزد میننشیند مگر به آبِ دیده

ادامه مطلب

آهی که ز دست غم برآرم بی تو

آهی که ز دست غم برآرم بی تو زان آه، جهان بهم برآرم بی تو نه طاقت آنکه با تو باشم یک دم نه زهرهٔ…

ادامه مطلب

آنجا که منم هیچکس آنجا نرسد

آنجا که منم هیچکس آنجا نرسد جز گرم روی همنفس آنجا نرسد چون راند آنجا هم از آنجا خیزد بنشین که کس از پیش و…

ادامه مطلب

آن ماه که سجده بُرد انجم او را

آن ماه که سجده بُرد انجم او را تا کرد دل از دیدهٔ خود گم او را از بس که گریست دیده در فرقت او…

ادامه مطلب

آن سیل که از قوّت خود جوشان بود

آن سیل که از قوّت خود جوشان بود با هر چه که پیش آمدش کوشان بود چون عاقبت کار به دریا برسید گویی که همه…

ادامه مطلب

آن را که درین حبسِ فنا باید مُرد

آن را که درین حبسِ فنا باید مُرد چون برق جهنده کم بقا باید مُرد منشین ز سر پای که تا چشم زنی همچون شمعت…

ادامه مطلب

آن حسن که در پردهٔ غیبست نهان

آن حسن که در پردهٔ غیبست نهان وز پرتو اوست حسن در هر دو جهان یک ذرّه اگر شود از آن حسن عیان ظاهر گردد…

ادامه مطلب

امشب ز دمیدن تو ترسم ای صبح

امشب ز دمیدن تو ترسم ای صبح وز تیغ کشیدن تو ترسم ای صبح چون در پس پرده یار با ما بنشست از پرده دریدن…

ادامه مطلب

امروز چو من شفیته و مجنون کیست

امروز چو من شفیته و مجنون کیست بر خاک فتاده، با دلی پرخون، کیست این خود نه منم، خدای میداند و بس تا آنگاهی که…

ادامه مطلب

از ننگ وجودم که رهاند بازم

از ننگ وجودم که رهاند بازم تا من ز وجود با عدم پردازم هرگه که وجود خود بدو در بازم آن دم به وجود خود…

ادامه مطلب

از غیب گرت هست نشان آوردن

از غیب گرت هست نشان آوردن از عیب نشاید به زبان آوردن کان چیز که ازدست بشد گر خواهی دشوار به دست میتوان آوردن

ادامه مطلب

از دورِ فلک زیر و زبر خواهی شد

از دورِ فلک زیر و زبر خواهی شد رسوای جهانِ پرده در خواهی شد از خواب درآی ای دلِ سرگشته که زود تا چشم زنی…

ادامه مطلب

از تیرِ غمت بسی جگر دوختهای

از تیرِ غمت بسی جگر دوختهای بر مشک خطت بسی جگر سوختهای مگذار که خطّ تو ز دستم بشود چون دست مرا بدان خط آموختهای

ادامه مطلب

از بس که بخورد خون من بیدادی

از بس که بخورد خون من بیدادی بیمار شدم نکرد از من یادی آنگاه به دست من چه بودی بادی گر خون دلم بر جگرش…

ادامه مطلب

آتش همه با شمع جفا خواهد کرد

آتش همه با شمع جفا خواهد کرد وز سوختنش بی سر وپا خواهد کرد کردش ز عسل جدا به گرمی آخر وز موم به نرمیش…

ادامه مطلب

یک چیز که آن نه یک و چیز است آن چیز

یک چیز که آن نه یک و چیز است آن چیز کلّی همه آنست و عزیز است آن چیز هر چیز که جان حکم کند…

ادامه مطلب

یا در پیشم چو شمع بنشان و بکش

یا در پیشم چو شمع بنشان و بکش یا در خونم به سر بگردان و بکش گر بود هزار دل زخویشم بگرفت من آنِ توام…

ادامه مطلب

هم گوهر بحر لطف بیپایانی

هم گوهر بحر لطف بیپایانی هم گنج طلسم پردهٔ دوجْهانی بس پیدایی از آنکه بس پنهانی بیرونِ جهانی و درونِ جانی

ادامه مطلب

هم تن ز وجودِ جان فرو خواهد ماند

هم تن ز وجودِ جان فرو خواهد ماند هم جان ز همه جهان فرو خواهد ماند بگشای زبانِ لطف با جملهٔ خلق کز نیک و…

ادامه مطلب

هرچند که نیست در رهت دولت یافت

هرچند که نیست در رهت دولت یافت مردند همه ز آرزوی لذت یافت چون وصل ترا فراق تو بر اثرست ذُل در طلب تو خوشتر…

ادامه مطلب

هر کو گهر وصل تو در خواهد خواست

هر کو گهر وصل تو در خواهد خواست اول قدم از دو کون بر باید خاست صد دریا موج میزند از غم این این کار،…

ادامه مطلب

هر روز درین دایره سرگشتهترم

هر روز درین دایره سرگشتهترم چون دایرهای بمانده بی پا و سرم و امروز چنان شدم که آبی نخورم تا هم چندان خون نچکد از…

ادامه مطلب

هر دم ز تو درد بیشتر خواهم برد

هر دم ز تو درد بیشتر خواهم برد هر لحظه مصیبتی دگر خواهم برد چون نیست به جشن وصل تو راه مرا در ماتم خود…

ادامه مطلب

هر خاک که در جهان کسی فرسوده است

هر خاک که در جهان کسی فرسوده است تنهاست که آسیای چرخش سوده است هر گرد که بر فرق عزیز تو نشست مفشان، که سر…

ادامه مطلب

هر چند که اهل راز میباید گشت

هر چند که اهل راز میباید گشت هم با قدم نیاز میباید گشت تا چند روی، چو راه را پایان نیست چون میدانی که باز…

ادامه مطلب

هان ای دل خسته کاروان میگذرد

هان ای دل خسته کاروان میگذرد بیدار شو آخر که جهان میگذرد آن شد که دمی در همه عمرت خوش بود باقی همه بر امید…

ادامه مطلب

نه دل دارم نه جان نه تن چتوان کرد

نه دل دارم نه جان نه تن چتوان کرد نه خرقه نه لقمه نه وطن چتوان کرد از خورشیدی کزو همه کون پرست یک ذرّه…

ادامه مطلب

نه بستهٔ پیوند توانم بودن

نه بستهٔ پیوند توانم بودن نه رنج کش بند توانم بودن عمری است که بی قرارتر از فلکم ساکن چو زمین چند توانم بودن

ادامه مطلب

میپنداری که جان توانی دیدن

میپنداری که جان توانی دیدن اسرار همه جهان توانی دیدن هرگاه که بینشِ تو گردد به کمال کوری خود آن زمان توانی دیدن

ادامه مطلب

من عاشقِ زارِ روی یارم چکنم

من عاشقِ زارِ روی یارم چکنم از معتکفانِ کوی یارم چکنم گر دیدهٔ من شوند ذرّات دو کون نتوان نگریست سوی یارم چکنم

ادامه مطلب

مرغی که بدید از می این دریا دُرد

مرغی که بدید از می این دریا دُرد عمری جان کند و ره سوی دریا بُرد گفت «اینهمه آب را به تنها بخورم» یک قطره…

ادامه مطلب

ماییم به صد هزار غم رفته به خاک

ماییم به صد هزار غم رفته به خاک پیدا شده در جهان و بنهفته به خاک ای بس که به خاک من مسکین آیند گویند…

ادامه مطلب

ما هر ساعت ذخیرهٔ جان بنهیم

ما هر ساعت ذخیرهٔ جان بنهیم تا آن ساعت که از غم جان برهیم خود را شب و روز همچو پروانه زشوق بر شمع همی…

ادامه مطلب