مختارنامه – عطار نیشابوری
در عشق تو عقل با جنون خواهم کرد
در عشق تو عقل با جنون خواهم کرد دیوانگی خویش کنون خواهم کرد شوریده به خاک سر فرو خواهم برد شوریده ز خاک سر برون…
در عشق تو از بس که جنون آرم من
در عشق تو از بس که جنون آرم من از آتش و سنگ، جوی خون آرم من گر یک سنگی است در همه عالم و…
در راه تو معرفت خطا دانستیم
در راه تو معرفت خطا دانستیم چه راه و چه معرفت کرا دانستیم یک یافتن تو بود و فریاد دو کون کاین نیست ازان دست…
در پیش رخ تو آفتاب افسانهست
در پیش رخ تو آفتاب افسانهست در جنبِ لبت جام شراب افسانهست چون گل بشکفت و رونقِ روی تو دید از شرمِ تو آب شد،…
دانی که چهایم نه بزرگیم نه خُرد
دانی که چهایم نه بزرگیم نه خُرد دانی که چه میخوریم نه صاف نه دُرد نه میبتوان ماند نه میبتوان بُرد نه میبتوان زیست نه…
خوش باش که دل تمام میباز رهد
خوش باش که دل تمام میباز رهد وز محنتِ ننگ و نام میباز رهد طوطی تو از قفس اگر باز رهد طاووسِ دلت ز دام…
خواهی که ز اضطرار و خواری برهی
خواهی که ز اضطرار و خواری برهی وز بیادبی و بیقراری برهی تا چند به خود کنی تصرّف در خویش گر کار بدو بازگذاری برهی
چیزی است عجب در دل و جانم که مپرس
چیزی است عجب در دل و جانم که مپرس مستغرق آن چیز چنانم که مپرس زین هرچه که در کتابها میبینی من آن بندانم، این…
چون هر روزیت بیشتر دیدم ناز
چون هر روزیت بیشتر دیدم ناز هر روز بتو بیشترم گشت نیاز نظّارگی توئیم از دیری باز آخر نظری تو نیز بر ما انداز
چون نفس سگیست بدگمان چتوان کرد
چون نفس سگیست بدگمان چتوان کرد گلخن دارد پر استخوان چتوان کرد گر در پیشش هزارتن مُرده شوند او زندهتر است هر زمان چتوان کرد
چون مردن تو چارهٔ یکبارگی است
چون مردن تو چارهٔ یکبارگی است مردانه بمیر! این چه بیچارگی است تو خون و نجاستی و مشتی رگ و پی انگار نبود، این چه…
چون کار ز دست رفت گفتار چه سود
چون کار ز دست رفت گفتار چه سود چون دیده سفید گشت دیدار چه سود هرچند که جوش میزند جان و دلم لیکن چو زبان…
چون شمعِ جمال خود به پروانه نمود
چون شمعِ جمال خود به پروانه نمود پروانه ز شوقِ او فرود آمد زود شمعش گفتا چه بود گفت آمدهام تا جمله تو باشم و…
چون دل غم تو به جان توانست کشید
چون دل غم تو به جان توانست کشید خوش خوش ز همه جهان توانست برید در راه تو آب روی بفروخت همه تا آتش مهر…
چون چنگ، همه خروش میباید بود
چون چنگ، همه خروش میباید بود چون بحر،هزار جوش میباید بود ای هم نفسان بسی بگفتیم و شدیم زیرا که بسی خموش میباید بود
چون بسیارم تجربه افتاد از خویش
چون بسیارم تجربه افتاد از خویش از تجربه آمدم به فریاد از خویش در تجربه هر که نیست آزاد از خویش خاکش بر سر که…
چون آینه پشت و رو شود یکسانت
چون آینه پشت و رو شود یکسانت هم این ماند همان، نه این نه آنت امروز چنانکه جانْت در جسم گم است فردا جسم تو…
چندان که دلم سوی تو بشتابد باز
چندان که دلم سوی تو بشتابد باز هر دم کاری دگر بر او تابد باز من گم شدهام، تو گم نیی زانکه دلم در هر…
جائی که چنان خطّ سیه رنگ آید
جائی که چنان خطّ سیه رنگ آید شک نیست که پای حسن در سنگ آید و آن را که میان! بود بدین باریکی نادر نبود…
جانم، ز میان جان، وفای تو کند
جانم، ز میان جان، وفای تو کند دل ترک دو عالم از برای تو کند بر تارک خورشید نهد پای از قدر هرذره که لحظهای…
جانا! ز غم عشق تو فریاد مرا
جانا! ز غم عشق تو فریاد مرا کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا هر ذرّه اگر گره گشایی گردد حل کی شود این واقعه…
جانا ز غم عشق تو سرگردانم
جانا ز غم عشق تو سرگردانم من در طلب تو از میانِ جانم گفتی که به ترک جان بگو تا برهی چون تو به میان…
جان معنی لطف و قهر نتواند بود
جان معنی لطف و قهر نتواند بود دانندهٔ سرِّ دهر نتواند بود چون هر که چشید زهر در حال بمرد کس واقف طعم زهر نتواند…
جان تشنگی همه جهان میآرد
جان تشنگی همه جهان میآرد پس روی به بحر دلستان میآرد جانا جانم چگونه سیرآب شود چون بحر تو تشنگی جان میآرد
تن جز به هوای تو قدم مینزند
تن جز به هوای تو قدم مینزند جان جز به ثنای تو قلم مینزند بیچاره دلم که همچو شمعی همه شب میسوزد و میگرید ودم…
تاکی باشم بستهٔ هستی بی تو
تاکی باشم بستهٔ هستی بی تو افتادهٔ هشیاری ومستی بی تو گر نالیدم ز تنگدستی بی تو قارون شدهام به زر پرستی بی تو
تا کی گوئی ز چار و هفت ای ساقی
تا کی گوئی ز چار و هفت ای ساقی تا چند ز چار وهفت تفت ای ساقی هین قول بگو که وقت شد ای مطرب…
تا کی به نظارهٔ جهان خواهی زیست
تا کی به نظارهٔ جهان خواهی زیست فارغ ز طلسم جسم و جان خواهی زیست یک ذرّه به مرگِ خویشتن برگت نیست پنداشتهای که جاودان…
تا روی چو آفتاب جانان بفروخت
تا روی چو آفتاب جانان بفروخت ازحسن جهان بر مه تابان بفروخت از رشک رخت کمال بسیار خرید تا بفروزد جمله به نقصان بفروخت
تا خرقهٔ سروری ز سر بفکندیم
تا خرقهٔ سروری ز سر بفکندیم خود را ز نظر چو خاک در بفکندیم هر چند زلاف،تیغ بر میغ زدیم امروز ز عجز خود، سپر…
تا چند ز زاهد ریائی آخر
تا چند ز زاهد ریائی آخر دُردی درکش که مردِ مائی آخر ما را جگر از زهد ریائی خون شد ای رندِقلندری کجائی آخر
تا جان دارم همچو فلک میپویم
تا جان دارم همچو فلک میپویم وز درد وصال او سخن میگویم آن چیز که کس نیافت آن میطلبم آن چیز که گم نکردهام میجویم
تا آتشِ عشقِ او برافروخت مرا
تا آتشِ عشقِ او برافروخت مرا در اشک چو شمع غرقه میسوخت مرا عمری میگفت رخ به تو بنمایم چون رخ بنمود دیده بر دوخت…
پنهان گهریست در پسِ پردهٔ راز
پنهان گهریست در پسِ پردهٔ راز وندر طلبش خلق جهان در تک و تاز با هر دو جهان زیر و زبر میآیی با خویشتن آی…
پروانه به شمع گفت ای در سر سوز
پروانه به شمع گفت ای در سر سوز هر لحظه مرا به شیوهٔ دیگر سوز گر کارِ مرا هیچ سری پیدا نیست پیداست سرِ کارِ…
بی روی تو مه راهِ تماشا نگرفت
بی روی تو مه راهِ تماشا نگرفت بی زلف تو شب پردهٔ سودا نگرفت گر سرو همه جهان به آزادی خورد بی قدِ تو کارِ…
بنگر که دلم چه گونه مظلوم نمود
بنگر که دلم چه گونه مظلوم نمود گر زلف تو در وجود معدوم نمود گر زلف ترا حال پریشانی داشت از رستهٔ دندان تو منظوم…
بگذر ز حس و خیال،ای طالب حال
بگذر ز حس و خیال،ای طالب حال تا هر دو جهان جلال بینی و جمال زیرا که تو هرچه در جهان میبینی جز وجه بقا…
بس خون که دلم اول این کار بریخت
بس خون که دلم اول این کار بریخت تا آخر کار چون گل از بار بریخت سر سبزی شاخ از چه سبب میبایست چون زرد…
بر دل ز غم زمانه باری دارم
بر دل ز غم زمانه باری دارم در دیدهٔ هر مراد خاری دارم نه هم نفسی نه غمگساری دارم شوریده دلی و روزگاری دارم
بحری که همه عمر به یکدم بینی
بحری که همه عمر به یکدم بینی دو کَوْن درو همچو دو شبنم بینی در نکتهٔ آن بحرنشین حاضر باش تا دایرهٔ خویش، دو عالم…
با عشق تو دست در کمر خواهم کرد
با عشق تو دست در کمر خواهم کرد چون زلف تو دل زیر و زبر خواهم کرد هر دم ز تو شورشی دگر خواهم کرد…
اینک جانم به پیشِ جانان شدهام
اینک جانم به پیشِ جانان شدهام در پرتوِ او سایهٔ پنهان شدهام لب بر لبِ لعلش سخنی میگفتم زانست که در سخن دُر افشان شدهام
این دل که بسوخت روز و شب در تک و تاز
این دل که بسوخت روز و شب در تک و تاز میجوشد و میجوید و میگوید راز چندان که بدین پرده فرو داد آواز دردا…
ای مونسِ جانِ همه کس! در من خند!
ای مونسِ جانِ همه کس! در من خند! خوش خوش چوگل از بادِ هوس در من خند! در خون گشتم هزار شبگیر از تو چون…
ای گم شده دیوانه وعاقل، در تو
ای گم شده دیوانه وعاقل، در تو سر رشتهٔ ذرّه ذرّه حاصل،در تو تادر دل من صبح وصال تو دمید گم شد دو جهان دردلم…
ای عشق رخت واقعهٔ مشکل من
ای عشق رخت واقعهٔ مشکل من بی حاصلی از فراقِ تو حاصل من از سنگدلی تو دلم میسوزد ای کاش بسوختی دلت بر دل من
ای صبح قدم به جایگه بایدداشت
ای صبح قدم به جایگه بایدداشت در بحر فلک دم پگه باید داشت گر در تابد ز صدقِ تو خورشیدت چون غوّاصان دست نگه باید…
ای شمع! تویی علی الیقین دشمنِ تو
ای شمع! تویی علی الیقین دشمنِ تو خود را کشتی خون تو در گردنِ تو با آتش سوزنده گرفتی سرِخویش تا چند زسرگرفتگی کردنِ تو
ای رفته به آسمان نفیرم بی تو
ای رفته به آسمان نفیرم بی تو یک لحظه قرار مینگیرم بی تو تو شمع منی بیا و میسوز مرا کان دم که نسوزیم بمیرم…