مختارنامه – عطار نیشابوری
یک عاشق پاک و یک دل زنده کجاست
یک عاشق پاک و یک دل زنده کجاست یک سوخته بی فکر پراکنده کجاست چون بندهٔ اندیشهٔ خویشاند همه پس در دو جهان خدای را…
یارب صفت رایحهٔ نسرین چیست
یارب صفت رایحهٔ نسرین چیست این روح ریاحین چمن چندین چیست گر مصحف حسن نیست گلبرگ لطیف پس بر ورقش دَه آیهٔ زرّین چیست
وقتی است که دیدهیی به دیدار کنم
وقتی است که دیدهیی به دیدار کنم یک ذره نه اقرار ونه انکار کنم هر نام نکو که حاصل عمر آن است بفروشم و اندر…
هم قصّهٔ یار میبنتوان گفتن
هم قصّهٔ یار میبنتوان گفتن همه غصهٔ کار میبنتوان گفتن سرّی که میان من و جانانِ من است جز بر سرِ دار میبنتوان گفتن
هم بی دو جهان تویی و هم در دو جهان
هم بی دو جهان تویی و هم در دو جهان من بیخویشم با تو بهم در دو جهان گر جو به جوم کنی و بر…
هرچیز که آن برای ما خواهد بود
هرچیز که آن برای ما خواهد بود آن چیز یقین بلای ما خواهد بود چون تفرقه در بقای ما خواهد بود جمعیت ما فنای ما…
هر کز پی دنیای دنی خواهد بود
هر کز پی دنیای دنی خواهد بود در دوزخِ فرعون منی خواهد بود چون گلخن دنیای دنی جای سگانسْت سگ به ز کسی که گلخنی…
هر روز به عالمی دگرگون برسی
هر روز به عالمی دگرگون برسی هر شب به هزار بحر پرخون برسی گفتی «برسم درو و باقی گردم» چون کس نرسد درو، درو چون…
هر دل که نه در زمانه روز افزون شد
هر دل که نه در زمانه روز افزون شد نتوان گفتن که حال آن دل چون شد بس عقل، که بی پرورش دایهٔ فکر طفل…
هر چیز که هست در دو عالم کم و بیش
هر چیز که هست در دو عالم کم و بیش از جلوهگری نور اوست ای درویش! تا جلوه همی کند همه جلوهٔ اوست چون جلوه…
هر چند ترا محرم اسراری نیست
هر چند ترا محرم اسراری نیست صبری میکن که عمر بسیاری نیست گر همدم مائی و ترا یاری نیست دم درکش و با هیچ کست…
نی حال من و تو ماهوش میگوید
نی حال من و تو ماهوش میگوید بشنو که درین فصل چه خوش میگوید گل نیز چو در خارکشی افتادست بلبل همه راه خارکش میگوید
نه سوختگی شناسم و نه خامی
نه سوختگی شناسم و نه خامی در مذهب من چه کام و چه ناکامی گویی که به صد کسم نگه میدارند ورنه بپریدمی ز بیآرامی
نه از تن خود به هیچ خشنودم من
نه از تن خود به هیچ خشنودم من نه یک نفس از هیچ بیاسودم من ز اندیشهٔ بیهوده بفرسودم من آخر چو نبودهام چرا بودم…
میپنداری که بیخبر بتوان زیست
میپنداری که بیخبر بتوان زیست در بیخبری زیر و زَبَر بتوان زیست چندانک نشینی تو و آخر بیقین ای بی سر و بن چند دگر…
من شمع توام که گر بسوزم صد بار
من شمع توام که گر بسوزم صد بار گویی که ز صد رسیده نوبت به هزار چون شمع نداریم زمانی بیکار تا میسوزم به درد…
مرغی دیدم نشسته بر ویرانی
مرغی دیدم نشسته بر ویرانی در پیش گرفته کلّهٔ سلطانی میگفت بدان کلّه که ای نادانی دیدی که بمردی وندادی نانی
مائیم ز غم سوخته خوش خوش چون شمع
مائیم ز غم سوخته خوش خوش چون شمع وز گریهٔ پیوسته مشوش چون شمع نایافته نور صدق یک دم چون شمع گم کرده سررشته درآتش…
ما هر دو جهان زیر قدم آوردیم
ما هر دو جهان زیر قدم آوردیم بر قبهٔ افلاک علم آوردیم چون درد ترا کم آمد آمد درمان کلّی خود را زهیچ کم آوردیم
گه نعره زن قلندرت خواهم بود
گه نعره زن قلندرت خواهم بود گه در مسجد مجاورت خواهم بود گر جان و دلم به باد برخواهی داد من از دل و جان…
گه جان مرا غرق ملاهی میدار
گه جان مرا غرق ملاهی میدار گه نفسم را به صد تباهی میدار تو زان منی چنان که خواهی میکن من زان توام چنان که…
گل گفت منم فتاده صد کار امروز
گل گفت منم فتاده صد کار امروز در آتش و خون مانده گرفتار امروز چه بر سر آتشم نشانید آخر در پای تمامست مرا خار…
گل جلوه همی کند به بستان ای دوست
گل جلوه همی کند به بستان ای دوست دریاب چنین وقت گلستان ای دوست بنشین چو ز هر چه هست برخواهی خاست روزی دو ز…
گفتم همه عمر نازنینت بینم
گفتم همه عمر نازنینت بینم امروز چه گونه در زمینت بینم ای در دل خاک خفته خون کرده دلم کی دانستم که این چنینت بینم
گفتم ای چشم خواب میباید برد
گفتم ای چشم خواب میباید برد بویی ز دل خراب میباید برد چندین مگری گفت در آتش غرقم وین واقعه را به آب میباید برد
گردل گویم به منتهایی نرسید
گردل گویم به منتهایی نرسید پوسید به درد و در دوایی نرسید ور جان گویم که دو جهانش قدمی است بس دور برفت و هیچ…
گر میخواهی که مرد مقبول شوی
گر میخواهی که مرد مقبول شوی جاوید ز شغل خلق معزول شوی آخر چو به دوست میتوان شد مشغول غبنی باشد به هرچه مشغول شوی
گر ما همگی خویش چون ذرّه کنیم
گر ما همگی خویش چون ذرّه کنیم خود را به وجود ذرّهای غرّه کنیم ای قافله سالارِ عدم طبل بزن تا بادیهٔ وجود را عَبْره…
گر سبز خطی است، گوشهای خالی گیر
گر سبز خطی است، گوشهای خالی گیر بر مفرش سبزه، رو، کَمِ قالی گیر اندیشهٔ حال زیر خاکت تا کی عمر تو چو باد میرود…
گر دریائی ز شور بنشانندت
گر دریائی ز شور بنشانندت ور تیز تکی چو مور بنشانندت بنشین که ز خاستن نخیزد چیزی ور ننشینی به زور بنشانندت
گر جان ببرد عشق توام جان آنست
گر جان ببرد عشق توام جان آنست ور درد دهد جملهٔدرمان آنست هر ناکامی که باشد این طایفه را میدان به یقین که کام ایشان…
گر باز نماید سَرِ یک موی به تو
گر باز نماید سَرِ یک موی به تو صد گونه مدد رسد ز هر سوی به تو ای بیخبر، آن چه بیوفاییست آخر تو پشت…
گاهی به کمال برتر از خورشیدم
گاهی به کمال برتر از خورشیدم گه در نقصان چو ذرّهای جاویدم هرگه که به استغناء او مینگرم بیم است که منقطع شود امیدم
کو کوی تو تا به فرق بشتافتمی
کو کوی تو تا به فرق بشتافتمی پس روی ز هرچه هست بر تافتمی دستم نرسد به جان که بشکافتمی تا بو که ترا میان…
کس را دیدی ز خود نفور افتاده
کس را دیدی ز خود نفور افتاده در فرقت خویشتن صبور افتاده فی الجمله اگر نشانِ ما میطلبی ماییم همه ز خویش دور افتاده
فرماندهِ ملکِ انبیا کیست تویی
فرماندهِ ملکِ انبیا کیست تویی مصداق تعزّ من تشا کیست تویی روشن نظر لقد رأی کیست تویی هم دامن خلوت دنا کیست تویی
عمری به امید در طلب بنشستیم
عمری به امید در طلب بنشستیم در فکرت کار روز و شب بنشستیم صد بحر چو نوشیده شد از غیرت خلق لب بستردیم و خشک…
عشقت که به صد هزار جان ارزانی است
عشقت که به صد هزار جان ارزانی است بحری است که موج او همه حیرانی است تا لاجرم از عشق تو همچون فلکی سر تا…
عاشق به غم تو کار افتاده خوش است
عاشق به غم تو کار افتاده خوش است سرداده به باد و بی سر استاده خوش است انصاف بده که این دل بی سرو پا…
شمعی که ز درد او کسی باز نگفت
شمعی که ز درد او کسی باز نگفت جان داد که یک سخن به آواز نگفت شاید که ببرّند زبانش که به قطع تا در…
شمع آمد و گفت یارِ من خواهد بود
شمع آمد و گفت یارِ من خواهد بود پروانه که جان سپارِ من خواهد بود اول چو بشویمش به اشکی که مراست آخر لحدش کنارِ…
شمع آمد و گفت کشتهام هر سحری
شمع آمد و گفت کشتهام هر سحری پس سوخته هر شبی به دست دگری چون در سرم آتش است و بر پایم بند هرگز نبود…
شمع آمد و گفت رختِ رفتن بستم
شمع آمد و گفت رختِ رفتن بستم در آتشِ سوزنده به جان پیوستم چون هر نفسم به گاز سر میفکنند بر پای که سر نهم…
شمع آمد و گفت حالتی خوش دیدم
شمع آمد و گفت حالتی خوش دیدم خود را که سرافکنده و سرکش دیدم از هر تر و خشک و دخل و خرجی که بود…
شمع آمد و گفت پا و سر باید سوخت
شمع آمد و گفت پا و سر باید سوخت هر لحظه به آتش دگر باید سوخت وقتی که به جمع روشنی بیش دهم گر خواهم…
شمع آمد و گفت اگر میسر گردد
شمع آمد و گفت اگر میسر گردد چندین سوزم ز اشک کمتر گردد چون در آتش تشنگیم مینکشد زان میگریم تادهنم تر گردد
شد عمر و دل از کرده پشیمان آمد
شد عمر و دل از کرده پشیمان آمد کارم بنرفت و کار تاوان آمد گر راه نگه کنم بسر شد بر من ور عمرنگه کنم…
سلطان، تو، به می دهندگی ای ساقی
سلطان، تو، به می دهندگی ای ساقی ما بسته میان به بندگی ای ساقی ما مردهٔ محنتیم و امروز به تست جان را ز شراب،زندگی…
زین کار که در گردنِ من خواهد بود
زین کار که در گردنِ من خواهد بود آتش همه در خرمنِ من خواهد بود با سر نتوانم که زیم زانکه چو شمع سر بر…
زلف تودگر ز دست نگذارم من
زلف تودگر ز دست نگذارم من تا بو که دل از شست برون آرم من گویم که دلِ مرا چراندهی باز گوئی که برو دلِ…