لیلا کردبچه
باور کنید
باور کنید هنوز در روستای کودکی ام چوپان ها نی می زنند و من به هر که بگویم در دکان های قصابی این شهر آوازهای…
همین غروبِ بُغ کردهی زانویِ غم بغل گرفتهی جمعه
همین غروبِ بُغ کردهی زانویِ غم بغل گرفتهی جمعه میتوانست صبحِ علیالطلوع شنبهای باشد که از ترس دیر رسیدن ناگهان از خواب پریدم، دیگر اما…
درست مثل روزهای قبل،
درست مثل روزهای قبل، اشتباهی کلید میاندازم درِ خانه نیز برحسب تصادف باز میشود! و تا صبح تمام خانه را دنبال تو میگردم بیچاره من!…
اینکه گاهی میخندم
اینکه گاهی میخندم اینکه گاهی با کسی حرف میزنم راهرفتن روی زمینِ صاف است در فاصلهای کوتاه میان دو گودال عمیق. لیلا کردبچه
برایم چای بریز ننهآقا!
برایم چای بریز ننهآقا! و اشکهایم را با گوشۀ گلدار چارقدت پاک کن! خستهام، خسته! و هیچکس آنقدر زن نیست که ساعتها بشود برایش گریست….
این چتر زرد را تو ندیده ای
این چتر زرد را تو ندیده ای روزی آن را برای بارانی خاص خریدم روزی که یاد تو آسمان را ابر کرده بود و عرض…
راستش را بخواهی
راستش را بخواهی دیگر به دستهای تو هم اعتمادی ندارم به هیچکس و هیچچیز اعتمادی ندارم آنقدر که فکر میکنم هرکه ایستادهست پایی برای دویدن…
زمانِ ایستادنِ قلبم را که نمیدانستم،
زمانِ ایستادنِ قلبم را که نمیدانستم، قلبم را که نمیتوانستم به دو قسمت کنم پس تو را دوست داشتم! و تو را دوست داشتم… لیلا…
دوستت دارم با صدای بلند
دوستت دارم با صدای بلند دوستت دارم با صدای آهسته دوستت دارم و خواستن تو جنینیست در من که نه سقط میشود، نه به دنیا…
شنیدهام آدمها پیش از آنکه بمیرند،
شنیدهام آدمها پیش از آنکه بمیرند، تمام خاطرههاشان را دوره میکنند و مرگ چقدر باید منتظر بماند؟ تا کار من تمام شود…! لیلا کردبچه
دوباره تورا خواهم بوسید
دوباره تورا خواهم بوسید و اینبار طوری روی پا بلند خواهم شد، که دیگر بازگشتم به زمین ممکن نباشد… لیلا کردبچه
فجیعتر از خبر رفتنات٬
فجیعتر از خبر رفتنات٬ رفتنات بود و تا مرز کوری گریستم آنشب چراکه تفاوت هولناکی بود میان شنیدن و دیدن چراکه باید چشمهایم را فراموش…
نه به آزادی پنج حرف ساده
نه به آزادی پنج حرف ساده در انگشت های خسته ات دلخوشی و نه به اسارت دست های بسته ات دلخور، با اینحال همین که…
عادت کرده ایم
عادت کرده ایم من به چای تلخ اول صبح تو به بوسه ی تلخ آخر شب من به اینکه تو هربار حرف هایت را مثل…
من
من به تو مربوطم! طوریکه اندوه به شب، طوریکه صدای بنان به حاشیه غروب، طوریکه آن قناری زرد غمگین به شاملو بیآنکه هیچکدام، دلیل قانعکنندهای…
هرصبح،
هرصبح، اضافۀ بالهایم را در آینه میچینم! و به زندگی میان آدمها برمیگردم در خیابان، در مترو، در اداره هیچکس به چیزی شک نمیکند… لیلا…
با دویستوچند تکه استخوانم دوستت دارم
با دویستوچند تکه استخوانم دوستت دارم (و چندسال باید بگذرد؟ تا استخوانهای آدم، همهچیز را فراموش کنند) با من بگو بگو قلبها فراموشکارترند، یا استخوانها؟…
هزار سال
هزار سال پیش از آنکه جاده را رفتن آموخته باشند دلتنگِ تو بودم، انگار هزار سال منتظر بودم بیایی پشت پنجرهی اتوبوس برایم دست تکان…