قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید – عنصری بلخی
ابلق ایام را تا بر نشیند میرود
ابلق ایام را تا بر نشیند میرود سبز خنگ چرخ پیش قدر او پالادۀ
ای ترک میر ، فتنۀ بغما و خلخی
ای ترک میر ، فتنۀ بغما و خلخی هم سر و مشک زلفی و هم ماه گلرخی همچون بهار خرّم دردیده خرمی همچون همای فرّخ…
چون حلقه ربایند بنیزه تو بنیزه
چون حلقه ربایند بنیزه تو بنیزه خال از رخ زنگی بزدایی شب یلدا
دندان و عارض بتم از من ببرد هوش
دندان و عارض بتم از من ببرد هوش کاین در نوش طعمست ، آن ماه مشکپوش جوشان شده دو زلف بت من بروی بر جانم…
زین هر دو زمین هر چه گیا روید تا حشر
زین هر دو زمین هر چه گیا روید تا حشر بیخش همه روئین بود و شاخ طبر خون
غلیواج از چه مبشوم است ؟ از آنکه گوشت بر باید
غلیواج از چه مبشوم است ؟ از آنکه گوشت بر باید همه ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد
گویم ز دل خویش دهانت کنم ای دوست
گویم ز دل خویش دهانت کنم ای دوست گوید نتوان کرد ز یک نقطه دهانی گویم ز تن خویش میانت کنم ای ماه گوید نتوان…
هیون چو جنگ بر آورد و یون فکند بر او
هیون چو جنگ بر آورد و یون فکند بر او بگوش جنگ نماید همی خیال دوال
ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم
ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم من خنج تو طلبم تو رنج من طلبی
بلفظ هندو کالنجر آن بود معنیش
بلفظ هندو کالنجر آن بود معنیش که آهن است و بدو هر دم از فساد خبر
چون به ایشان باز خورد آسیب شاه کامیاب
چون به ایشان باز خورد آسیب شاه کامیاب جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادزم
رکاب عالی بگذشت و لشکر از پس او
رکاب عالی بگذشت و لشکر از پس او چنان کجا برود فوج فوج موج بحار فزو نشان همه کم کرد و رویشان همه پشت نشاطشان…
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار چه از برانه چه از آبکند و از فاراب
غزل رودکی وار نیکو بود
غزل رودکی وار نیکو بود غزلهای من رودکی وار نیست اگر چه بکوشم بباریک وهم بدین پرده اندر مرا بار نیست
مگر ز چشمۀ خورشید روز دولت تو
مگر ز چشمۀ خورشید روز دولت تو ندید خواهد تا روزگار حشر زوال
وان پول سدیور ز همه باز عجب تر
وان پول سدیور ز همه باز عجب تر کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا
از فتح و ظفر بینم بر نیزۀ تو عقد
از فتح و ظفر بینم بر نیزۀ تو عقد وز فرّ و هنر بینم بر دیزۀ تو یون
ای ماه سیه پوش تو روشن شده ماهی
ای ماه سیه پوش تو روشن شده ماهی هم شمع سرای من و هم پشت سپاهی از قامت و قدّ تو برد سرو بلندی وز…
بمجلس اندر کان بت مرا شراب دهد
بمجلس اندر کان بت مرا شراب دهد بمن نشاط و ببد خواه من عذاب دهد یکی چنانکه خدایش همه عذاب دهد یکی چنان که خدایش…
تویی آن داور محکم که از دادش بنی آدم
تویی آن داور محکم که از دادش بنی آدم بیارامیده در عالم چو مؤمن در حق شیذر
چون دو رخ او گر قمرستی بفلک بر
چون دو رخ او گر قمرستی بفلک بر خرشید یکی ذرّه ز نور قمرستی چون دو لب او گر شکرستی بجهان در صد بدرۀ زر…
دو چیز را حرکاتش همی دو چیز دهد
دو چیز را حرکاتش همی دو چیز دهد علوم را درجات و نجوم را احکام
فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی
فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی بدین زره ببری و بدان ز ره ببری
من ز تیم تو بتیمار گرفتار شدم
من ز تیم تو بتیمار گرفتار شدم تو بتیمار مهل ، باز به تیم آر مرا
وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج
وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج کی آرد آن همه دینار و آن همه زیور
ار یقین خواهی که بینی از گمان آویخته
ار یقین خواهی که بینی از گمان آویخته آنکه آن فربه سرینش بنگر و لاغر میان
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ
جزوی و کلی از دو برون نیست آنچ هست
جزوی و کلی از دو برون نیست آنچ هست جز وی همه تو بخشی و کلی همه خدای من از خدای و از تو همی…
چون سیم سفچه شاخ درختان جویبار
چون سیم سفچه شاخ درختان جویبار چون زرّ خفچه برگ درختان بوستان گر بوستان بباد خزان زرد شد رواست اندی که سرخ ماند روی خدایگان
ز بهر آنکه همی گرید ابر بی سببی
ز بهر آنکه همی گرید ابر بی سببی همی بخندد بر ابر لالۀ گلزار
سپهسالار لشکرشان یکی لشکر کاری
سپهسالار لشکرشان یکی لشکر کاری شکسته شد از و لشکر ولیکن لشکر ایشان
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی همیشه باید گشتن چو بر سپهر اختر
همیشه دانش ازو شاکرست و زر بگله
همیشه دانش ازو شاکرست و زر بگله از آنکه کرد مر این را عزیز و آنرا خوار
از دولت عشق است به من بر دو موکل
از دولت عشق است به من بر دو موکل هر دو متقاضی به دو معنی نه به همتا این وصف دلارام تقاضا کند از من…
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب لالۀ سنبل حجابی یا مه عنبر نقاب
به مستحقان ندهی هرآنچه داری و باز
به مستحقان ندهی هرآنچه داری و باز دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک
حکایت کند نرگس اندر چمن
حکایت کند نرگس اندر چمن ز چشم دلارام روز خمار ز مینا یکی شاخ دیدی لطیف درم برگ آن شاخ و دینار بار چو فیروزه…
ز بهر سور ببزم تو خسروان جهان
ز بهر سور ببزم تو خسروان جهان همی زنند شب و روز ماه بر کوهان
سر زلف مشکین جانان من
سر زلف مشکین جانان من مرا کشت و پیچید بر جان من ایا ترک سیمین تن سنگدل هویدا بتو راز پنهان من دو ابرند زلف…
کنند واجب جذری هم اندر آن ساعت
کنند واجب جذری هم اندر آن ساعت بهر شبی و سپارد بناقد وزّان