فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید اوحدالدین کرمانی
هر دل که درو مایهٔ تجرید کم است
هر دل که درو مایهٔ تجرید کم است بیهوده همه عمر ندیم ندم است جز خاطر فارغ که نشاطی دارد دیگر همه هرچ هست اسباب…
یا قلب ترید وصله مجّانا
یا قلب ترید وصله مجّانا هذا هوس و لیته ما کانا فی النار ولَو بجنّة یلقانا دع یلقانا لعله یلقانا اوحدالدین کرمانی
از پستی اگر طالب بالا گردی
از پستی اگر طالب بالا گردی شک نیست که همچو عقل والا گردی تو از سر ابر در بُن دریا اُفت چون قطره مگر لؤلؤ…
از طعم لب تو در شکر چیزی هست
از طعم لب تو در شکر چیزی هست وز نور رخ تو در قمر چیزی هست منکر مشو ای دوست که در عالم فقر بیرون…
آن نیست جهان و جان که پنداشتهای
آن نیست جهان و جان که پنداشتهای این است ره وصل که بگذاشتهای آن چشمه خورد خضر ازو آب حیات در منزل تست لیکن انباشتهای…
آنها که سرانند به سرگردانند
آنها که سرانند به سرگردانند با سر زسری خویش سرگردانند سررشتهٔ مقصود به دست کس نیست در پای مراد جمله سرگردانند اوحدالدین کرمانی
ای دل چو خراب گشتی آباد شوی
ای دل چو خراب گشتی آباد شوی چون بندهٔ عشق گشتی آزاد شوی مادام که شادی طلبی غمگینی هرگه که به غم شاد شوی شاد…
ای شب منم [و] وصال جانان امشب
ای شب منم [و] وصال جانان امشب بگریخته از زمانه پنهان امشب ما را به تو حاجت است می دان امشب تعجیل مکن به صبح…
با راهرو گفت خسته می دار ای دل
با راهرو گفت خسته می دار ای دل یا ما به امید بسته می دار ای دل ما را به شکستگان نظرها باشد ما را…
پایی نه که سوی وصل بشتابد دل
پایی نه که سوی وصل بشتابد دل پشتی نه که از تو روی برتابد دل نه دسترسی نه پایگاهی دل را تا خود سر این…
تا نان حرام و آب یک روزهٔ ما
تا نان حرام و آب یک روزهٔ ما بیرون نشود زکاسه و کوزهٔ ما می خندد روزگار و می گرید عمر بر طاعت و بر…
چون از سر جد پای نهادی در کار
چون از سر جد پای نهادی در کار سررشتهٔ خود به دست عشقش بسپار می کوش به قدر جهد و دل خوش می دار کاو…
در پختهٔ عقل بنگر از دیدهٔ دل
در پختهٔ عقل بنگر از دیدهٔ دل تا فایده چیست ای پسندیدهٔ دل در خدمت خلق صحبت عامی چند آن جمله بود اساس در دیدهٔ…
در کعبهٔ دل اگر تو حاضر باشی
در کعبهٔ دل اگر تو حاضر باشی مانندهٔ کعبه سخت ظاهر باشی از خود نفسی اگر مجرّد گردی به زانک همه عمر مجاور باشی اوحدالدین…
درویش کسی بود که در خود نگرد
درویش کسی بود که در خود نگرد خود را ز جهان نفس بیرون شمرد دنیاش نباشد غم عقبی نخورد آن است رونده کاین چنین ره…
روزی زقضای آسمانی ای دل
روزی زقضای آسمانی ای دل باشد که نکو شود چه دانی ای دل تا در غم رنج بی کرانی ای دل خوش باش که آن…
شاهان جهان چاکر درویشانند
شاهان جهان چاکر درویشانند عالم همه خاک در درویشانند معصومانی که ساکنان قدسند با این همه اجرا خور درویشانند اوحدالدین کرمانی
گر دل زتو بگسلد به غم بشکنمش
گر دل زتو بگسلد به غم بشکنمش یا از بر خویشتن برون افکنمش گر دیده به غیر تو به کس در نگرد یا پُر کنمش…
مستم دارد زباده ساقی پیوست
مستم دارد زباده ساقی پیوست مستی که بود جام می اش دور از دست این کار نگر که مر مرا افتاده است یاران همه از…
هر دل نبود قابل اسرار خدا
هر دل نبود قابل اسرار خدا در هر کویی نگنجد ابرار خدا هستند عقول یکسر ار درنگری سرگشته و واله شده در کار خدا اوحدالدین…
یا روی دلم به سوی دیگر گردان
یا روی دلم به سوی دیگر گردان یا مقصد خود مرا میسّر گردان گه عاشق و گه عشق و گهی معشوقه معذورم دار اگر شوم…
از دفتر عشق حرف می خوان و مگو
از دفتر عشق حرف می خوان و مگو مرکب زپی قافله می ران و مگو خواهی که دل و دین به سلامت ماند می بین…
آزادی مرد هر چه خواهی ارزد
آزادی مرد هر چه خواهی ارزد و این حال زماه تا به ماهی ارزد افسوس که از دست بدادی به هوس آن درویشی که پادشاهی…
آن نقطه که در فقر نهان آوردند
آن نقطه که در فقر نهان آوردند از بهر بسی زنده دلان آوردند دیوان صفا که پنج نوبت می زد افسوس که قومی به زیان…
آنی که فلک با تو درآید به طرب
آنی که فلک با تو درآید به طرب گر آدمئی شیفته گردد چه عجب جز بندگی تو من نخواهم کردن خواهی بطلب مرا و خواهی…
ای دل چو شمار کارها خواهد بود
ای دل چو شمار کارها خواهد بود از خود به بطالتی چرایی خشنود زان پیش که سرمایه زیان بیند و سود سودی بطلب وگرنه چون…
ای گل چو زغنچه نوبهارت کردند
ای گل چو زغنچه نوبهارت کردند پاکیزه تر از آب زلالت کردند در حال کشیدی تو سر از رعنایی تا از سر دست پایمالت کردند…
با دل گفتم هزار افسانه به عقل
با دل گفتم هزار افسانه به عقل تا بوک نگاه دارد او خانه به عقل شد خانهٔ نام و ننگ ویران و هنوز می ننشیند…
بی روی توَم زخویشتن دل بگرفت
بی روی توَم زخویشتن دل بگرفت وز درد توَم زمرد و زن دل بگرفت از من دل من گرفت [و از دل] من نیز از…
تا قسم من سوخته خود حرمان است
تا قسم من سوخته خود حرمان است یا خود غم عشق درد بی درمان است القصّه به هر کسی که در می نگرم همچون من…
چون بی خبران مگرد هر دم به دری
چون بی خبران مگرد هر دم به دری پادار و زسر مرو به هر درد سری تلخی و خوشی جمله عالم خوابی است بیدار شوی…
دانی چه بود جان و جهانِ درویش
دانی چه بود جان و جهانِ درویش دانی چه بود امن و امانِ درویش آن ملک که بی امان و بی خصم بود دانی که…
در کوی قناعت ار سپنجی داری
در کوی قناعت ار سپنجی داری در هر قدم آراسته گنجی داری وز هر چه نه بر مراد تو خواهد بود رنجیده شوی دراز رنجی…
درویشان را بر همه عالم پیشی است
درویشان را بر همه عالم پیشی است درویشان را کمینه سودی بیشی است این محتشمی که عاقلان می طلبند چون در ره درویش بود درویشی…
زنهار پی طبع هوس پَیمایت
زنهار پی طبع هوس پَیمایت تاریک مکن روان روشن رایت تو از سر صدق یک نفس با او باش تا هر که جز اوست سر…
طالب که نه صادق است جایی نرسد
طالب که نه صادق است جایی نرسد بیگانه شود به آشنایی نرسد در یافتن وصال او سلطانی است آن سلطانی به هر گدایی نرسد اوحدالدین…
قم فاسقنی قهوةً کان عاصرها
قم فاسقنی قهوةً کان عاصرها قبل الزّمان و کانت ثانی القدم ناریه جاثلیق الدّهر یعرفها زُفّت الیه و بنت الکرم فی العدم اوحدالدین کرمانی
لاشک و لا خفاء من عاش یَموت
لاشک و لا خفاء من عاش یَموت من قُمِّطَ فی المهد حواء التّابوت اُعطیت من الکمال فوق المنعوت لا تغفل عن وقتک فالوقت یفوت اوحدالدین…
هر دل که درو دُرّ معانی بندد
هر دل که درو دُرّ معانی بندد ایذای چنین طایفه را نپسندد این گریهٔ صوفیان ندانی از چیست در ماتم آن کس که برایشان خندد…
یکباره زعقل و خردم دل بگرفت
یکباره زعقل و خردم دل بگرفت وز خیر و شر و نیک و بدم دل بگرفت احوال حدیث دیگران خود بگذار از خویشتن و حال…