فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید اوحدالدین کرمانی
از راحت اگر نصیب تو حرمان نیست
از راحت اگر نصیب تو حرمان نیست از آز ببُر که آز را پایان نیست مغرور کسی بود که در عالم دون او را به…
آن را که دلش خانهٔ توحید بود
آن را که دلش خانهٔ توحید بود در کون و مکان طالب تجرید بود او را که شب و روز بود بر در او شبها…
اندر طلب وصل تو ای سرو روان
اندر طلب وصل تو ای سرو روان انگشت نمای خلق و رسوای جهان کامی زلبت ندیده وانگه ما را در هر دهنی فتاده بینی چو…
ای دل به غم فراق رایی می زن
ای دل به غم فراق رایی می زن بر چنگ امید او نوایی می زن زنهار هزیمت مشو ار خسته شوی افتاده و خسته دست…
ای دل مطلب رخ جهان آرایش
ای دل مطلب رخ جهان آرایش زنهار منه پای تو در دریایش گر پات فرو شود، که دستت گیرد؟ ور دست درآورد، که دارد پایش؟…
این گفتن بسیار تو هست از پندار
این گفتن بسیار تو هست از پندار بگذر ز وجود تا شوی برخوردار با پارسی و رباعی آنجا نرسی تو کار بکن کار، رها کن…
باید که زجمله خلق تنها گردی
باید که زجمله خلق تنها گردی آنگه به طریق خرقه پیدا گردی هرگه که به لبس خرقه گردی قانع چون خرقه کفن شود تو رسوا…
تا چند می و سماع و ساقی طلبی
تا چند می و سماع و ساقی طلبی با اهل نشاط هم وثاقی طلبی وقت است اگر دیدهٔ دل باز کنی وز باقی عمر عمرِ…
جان در تن تو نفس شماری بیش است
جان در تن تو نفس شماری بیش است و این کالبد تو یادگاری بیش است گیرم که جهان به جملگی ملک تو شد ای هیچ…
خود بین هرگز به هیچ حاصل نرسد
خود بین هرگز به هیچ حاصل نرسد تا جان ندهد به عالم دل نرسد بی بدرقهٔ صدق و رفیق اخلاص در راه طلب کسی به…
در صفّهٔ شاه دست یازی نبود
در صفّهٔ شاه دست یازی نبود واندازهٔ کوتاه و درازی نبود نارفته قدم تو معرفت می گویی تو خود گویی ولی نمازی نبود اوحدالدین کرمانی
درد ره فقر به زهَر درمان است
درد ره فقر به زهَر درمان است دانستن آن نه ذوق هر نادان است خاک کف پای کمترین درویشی تاج سر سردارترین سلطان است اوحدالدین…
دل گر نظری کند به روی تو کند
دل گر نظری کند به روی تو کند جان گر گذری کند به کوی تو کند بیچاره کسی که جست و جوی تو کند جان…
سرمایهٔ ملک جاودان درویشی است
سرمایهٔ ملک جاودان درویشی است درویش تن است و جان آن درویشی است افلاس و گدایی نبود درویشی پرداختن دل زجهان درویشی است اوحدالدین کرمانی
قلّاش و قلندری و عاشق بودن
قلّاش و قلندری و عاشق بودن می خواره و بت پرست و فاسق بودن در کنج خرابات موافق بودن به زانک به خرقه در منافق…
گر می خواهی بقا و پیروز مخسب
گر می خواهی بقا و پیروز مخسب بر آتش عشق دوست می سوز مخسب صد شب خفتی و حاصلت آن دیدی از بهر خدا امشب…
هان تا دم دهر در جوالت نکند
هان تا دم دهر در جوالت نکند سرگشتهٔ احوال محالت نکند مغرور مشو به رنگ و بویی چون گل تا دست زمانه پایمالت نکند اوحدالدین…
هستم به وصالِ دوست دلشاد امشب
هستم به وصالِ دوست دلشاد امشب وز غصّهٔ هجر گشته آزاد امشب با یار نشسته و به دل می گویم یا رب که کلید صبح…
از سود و زیان خود به در نتوان بود
از سود و زیان خود به در نتوان بود بر مایهٔ کس زیر و زبر نتوان بود بد بودن و حال خویش نیکو دیدن آن…
امروز بده بدان جهانی که به است
امروز بده بدان جهانی که به است بستان سبکی را به گرانی که به است ملکی که به یک نفس مشوّش گردد درویشی از آن…
اندر طلبت گرچه به سر می پویم
اندر طلبت گرچه به سر می پویم رخساره به خوناب جگر می شویم چون در نگرم تو با منی من غلطم سررشتهٔ خود جای دگر…
ای دل پس زنجیر چو دیوانه نشین
ای دل پس زنجیر چو دیوانه نشین بر دامن درد خویش مردانه نشین زآمد شد بیهوده تو خود را پی کن معشوقه چو خانگی است…
ای دل نفس تو می شمارند آخر
ای دل نفس تو می شمارند آخر بنگر که رقیبان به چه کارند آخر عالم باغی است و خلق مانند گلند گلها همه یک بوی…
با دل گفتم تو را چه می رنجاند
با دل گفتم تو را چه می رنجاند کز فعل تو روی عقل می گرداند دل گفت که عقل پنبه گیرد امشب کامشب نه به…
با یار چرا چنین صبوری ای دل
با یار چرا چنین صبوری ای دل افتاده به دنبال غروری ای دل نزدیک آمد رفتن و هستی غافل انصاف بده زکار دوری ای دل…
تا در پی آن فزون و این کم باشی
تا در پی آن فزون و این کم باشی سودت همه آن بود که با غم باشی بیهوده چه در غصّهٔ عالم باشی می کوش…
جانی که زمهر زیر میغش داری
جانی که زمهر زیر میغش داری باید که همیشه زیر تیغش داری جان و دل تو که هردوان بخشش اوست خود آن ارزد کزو دریغش…
دانم که زنیستی تو هستم کردی
دانم که زنیستی تو هستم کردی پس از بد و نیک هر چه هستم کردی من مستم و شک نیست که اصحاب کرم بر مست…
در عالم فقر میر و سلطان هیچ است
در عالم فقر میر و سلطان هیچ است در درویشی ملک سلیمان هیچ است گر نفس تو را به این و آن بفریبد در گوش…
درویش به غم همیشه خرّم باشد
درویش به غم همیشه خرّم باشد اندر ره فقر زخم مرهم باشد گر درویشی تو بابلا خوش می باش کس جای حدیث عافیت کم باشد…
دنیا گذران است به هر بیش و کمی
دنیا گذران است به هر بیش و کمی خواهیش به شادی گذران خواه به غمی زین منزلت البته همی باید رفت خواهی به هزار سال…
سلطانی اصل بی گمان درویشی است
سلطانی اصل بی گمان درویشی است سرداری بی نام و نشان درویشی است این محتشمی که مردمانش طلبند دانی که چه چیز باشد آن درویشی…
فریاد رسی نیست کسی را از کس
فریاد رسی نیست کسی را از کس اندر همه آفاق به یک پای مگس شاگرد مشو تو هیچ کس را به هوس گر دل داری…
گر می خواهی که سرّ اوحی بینی
گر می خواهی که سرّ اوحی بینی دیده بگشای تا تماشا بینی من من گویم ولیک او را خواهم تو او گویی ولیک خود را…
هان تا تو ببندی به مراعاتش پشت
هان تا تو ببندی به مراعاتش پشت کاو با گل نرم پرورد خار درشت هان تا نشوی غزّه به دریای کرم کاو بر لب بحر…
هرگه که مقدم به مقالات شوی
هرگه که مقدم به مقالات شوی پیش صنم صفات خود لات شوی جز جمع مباش تا مگر ذات شوی هرگه که پراکنده شوی مات شوی…
از کتم عدم چون که برون افتادم
از کتم عدم چون که برون افتادم در چاه وجود سرنگون افتادم هر دم به وجود خویش با خود گویم من کیستم؟ این چه جاست؟…
آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر
آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر چون طالب منزلی تو در راه بمیر عشق است نشان زندگانی ورنه زین سان که تویی خواه بزی…
اندر همه عمر من شبی وقت نماز
اندر همه عمر من شبی وقت نماز آمد بر من خیال معشوق فراز بگشود زرخ نقاب و می گفت به راز باری بنگر که از…
ای دل تو بدین حال چرایی خشنود
ای دل تو بدین حال چرایی خشنود کز عمر گذشته هیچ سود تو نبود خود را دریاب اگر نه چون مایه برفت بسیار بگویی تو…
ای دل مطلب زدیگران مرهم خویش
ای دل مطلب زدیگران مرهم خویش خود باش به هر درد دلی محرم خویش تنها بنشین و خود همی خور غم خویش ور همدمت آرزو…
با دل گفتم چیست بگو تدبیرم
با دل گفتم چیست بگو تدبیرم کز آرزوی وصال تو می میرم دل گفت که لاف می زنی با من نیز! دستار چه از روی…
بس خون جگر که شیخ من با من خورد
بس خون جگر که شیخ من با من خورد تا کرد مرا چنین که می بینی مرد من بد بودم شیخ مرا نیکو کرد من…
تا در نرسد وعده هر کار که هست
تا در نرسد وعده هر کار که هست سودت نکند یاری هر یار که هست تقدیر به هر قضای ناچار که هست در خواب کند…
جز بادهٔ نیستی دلا نوش مکن
جز بادهٔ نیستی دلا نوش مکن جز سلسلهٔ نیاز در گوش مکن روزی که به همّت ز فلک برگذری بیچارگی خویش فراموش مکن اوحدالدین کرمانی
داری سر کارزار میدان این است
داری سر کارزار میدان این است پیدا کن اسرار مریدان این است ای بی کاران ار سر و کاری دارید کار این کار است و…
در فکرت جان راه بیاموز ای دل
در فکرت جان راه بیاموز ای دل صد شمع زنور دل برافروز ای دل غافل منشین چو شمع می سوز ای دل کز پهلوی ما…
درویش ز درویشی از آن می نرهد
درویش ز درویشی از آن می نرهد کاین دهر درم به جای خود می ننهد آن را که دل است هیچ درویشی نیست و آن…
دلدار به دل گفت گرت رغبت ماست
دلدار به دل گفت گرت رغبت ماست از خاک درم دیدهٔ تو دور چراست دل گفت که ای جان من آن زهره کراست کز خاک…
شاهان همه دولت از فقیران طلبند
شاهان همه دولت از فقیران طلبند صحبت همه از نشست پیران طلبند تو بر سر و پا برهنگی شان منگر گنج از همه خانه های…