در عالم فقر میر و سلطان هیچ است

در عالم فقر میر و سلطان هیچ است در درویشی ملک سلیمان هیچ است گر نفس تو را به این و آن بفریبد در گوش…

ادامه مطلب

درویش به غم همیشه خرّم باشد

درویش به غم همیشه خرّم باشد اندر ره فقر زخم مرهم باشد گر درویشی تو بابلا خوش می باش کس جای حدیث عافیت کم باشد…

ادامه مطلب

دنیا گذران است به هر بیش و کمی

دنیا گذران است به هر بیش و کمی خواهیش به شادی گذران خواه به غمی زین منزلت البته همی باید رفت خواهی به هزار سال…

ادامه مطلب

سلطانی اصل بی گمان درویشی است

سلطانی اصل بی گمان درویشی است سرداری بی نام و نشان درویشی است این محتشمی که مردمانش طلبند دانی که چه چیز باشد آن درویشی…

ادامه مطلب

فریاد رسی نیست کسی را از کس

فریاد رسی نیست کسی را از کس اندر همه آفاق به یک پای مگس شاگرد مشو تو هیچ کس را به هوس گر دل داری…

ادامه مطلب

گر می خواهی که سرّ اوحی بینی

گر می خواهی که سرّ اوحی بینی دیده بگشای تا تماشا بینی من من گویم ولیک او را خواهم تو او گویی ولیک خود را…

ادامه مطلب

هان تا تو ببندی به مراعاتش پشت

هان تا تو ببندی به مراعاتش پشت کاو با گل نرم پرورد خار درشت هان تا نشوی غزّه به دریای کرم کاو بر لب بحر…

ادامه مطلب

هرگه که مقدم به مقالات شوی

هرگه که مقدم به مقالات شوی پیش صنم صفات خود لات شوی جز جمع مباش تا مگر ذات شوی هرگه که پراکنده شوی مات شوی…

ادامه مطلب

از کتم عدم چون که برون افتادم

از کتم عدم چون که برون افتادم در چاه وجود سرنگون افتادم هر دم به وجود خویش با خود گویم من کیستم؟ این چه جاست؟…

ادامه مطلب

آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر

آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر چون طالب منزلی تو در راه بمیر عشق است نشان زندگانی ورنه زین سان که تویی خواه بزی…

ادامه مطلب

اندر همه عمر من شبی وقت نماز

اندر همه عمر من شبی وقت نماز آمد بر من خیال معشوق فراز بگشود زرخ نقاب و می گفت به راز باری بنگر که از…

ادامه مطلب

ای دل تو بدین حال چرایی خشنود

ای دل تو بدین حال چرایی خشنود کز عمر گذشته هیچ سود تو نبود خود را دریاب اگر نه چون مایه برفت بسیار بگویی تو…

ادامه مطلب

ای دل مطلب زدیگران مرهم خویش

ای دل مطلب زدیگران مرهم خویش خود باش به هر درد دلی محرم خویش تنها بنشین و خود همی خور غم خویش ور همدمت آرزو…

ادامه مطلب

با دل گفتم چیست بگو تدبیرم

با دل گفتم چیست بگو تدبیرم کز آرزوی وصال تو می میرم دل گفت که لاف می زنی با من نیز! دستار چه از روی…

ادامه مطلب

بس خون جگر که شیخ من با من خورد

بس خون جگر که شیخ من با من خورد تا کرد مرا چنین که می بینی مرد من بد بودم شیخ مرا نیکو کرد من…

ادامه مطلب

تا در نرسد وعده هر کار که هست

تا در نرسد وعده هر کار که هست سودت نکند یاری هر یار که هست تقدیر به هر قضای ناچار که هست در خواب کند…

ادامه مطلب

جز بادهٔ نیستی دلا نوش مکن

جز بادهٔ نیستی دلا نوش مکن جز سلسلهٔ نیاز در گوش مکن روزی که به همّت ز فلک برگذری بیچارگی خویش فراموش مکن اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

داری سر کارزار میدان این است

داری سر کارزار میدان این است پیدا کن اسرار مریدان این است ای بی کاران ار سر و کاری دارید کار این کار است و…

ادامه مطلب

در فکرت جان راه بیاموز ای دل

در فکرت جان راه بیاموز ای دل صد شمع زنور دل برافروز ای دل غافل منشین چو شمع می سوز ای دل کز پهلوی ما…

ادامه مطلب

درویش ز درویشی از آن می نرهد

درویش ز درویشی از آن می نرهد کاین دهر درم به جای خود می ننهد آن را که دل است هیچ درویشی نیست و آن…

ادامه مطلب

دلدار به دل گفت گرت رغبت ماست

دلدار به دل گفت گرت رغبت ماست از خاک درم دیدهٔ تو دور چراست دل گفت که ای جان من آن زهره کراست کز خاک…

ادامه مطلب

شاهان همه دولت از فقیران طلبند

شاهان همه دولت از فقیران طلبند صحبت همه از نشست پیران طلبند تو بر سر و پا برهنگی شان منگر گنج از همه خانه های…

ادامه مطلب

کردیم دل از جمله مسلّم امشب

کردیم دل از جمله مسلّم امشب کردیم وداع جمله عالم امشب گر پای مرا هر سر مویی بند است دست از همه کوتاه کنم هم…

ادامه مطلب

گفتی که به عقل باش کاین رسوایی است

گفتی که به عقل باش کاین رسوایی است برجستن و بانگ داشتن شیدایی است تو معذوری که این چنین سَودا را آن کس داند که…

ادامه مطلب

هر چند که من به خویشتن می نرسم

هر چند که من به خویشتن می نرسم وز محنت دل به شغل تن می نرسم بر نامه و نامه بر حسدها دارم کایشان به…

ادامه مطلب

یا رب چه خوش است زلف خم در خم او

یا رب چه خوش است زلف خم در خم او و آن عارض چون شیر و می اندر هم او شد زنده دل مردهٔ اوحد…

ادامه مطلب

از لذّت این وجود مانع گردی

از لذّت این وجود مانع گردی بر عین کمال خویش صانع گردی بر جمله جهانیان شود مسکن تو با لقمه و خرقه ای چو قانع…

ادامه مطلب

آن را که طریق نیکبختی باید

آن را که طریق نیکبختی باید گوش و دل و دیده هر سه را بگشاید بردارد آنچ حال او را شاید بگذارد آن را که…

ادامه مطلب

آنها که درین راه فلاحی باشند

آنها که درین راه فلاحی باشند کی یار می و جفت صراحی باشند گر خلوت و عزلت از اباحت باشد پس جملهٔ انبیا مباحی باشند…

ادامه مطلب

ای دل تو به نور حق مجازی نرسی

ای دل تو به نور حق مجازی نرسی تا مرکب جهد وجد نتازی نرسی ور مرد رهی چو طالبان ره او سربازی [کن] و گر…

ادامه مطلب

ای دوست بیا و غم بی حاصل بین

ای دوست بیا و غم بی حاصل بین تشویش دل و خرابی منزل بین در منزل سالوس و محال و هوس است از بهر خدا…

ادامه مطلب

با دل گفتم نئی زمردان غمش

با دل گفتم نئی زمردان غمش بیهوده متاز گردِ میدان غمش دل گفت به من که رو سر انداز و مپرس مانندهٔ گوی پیش چوگان…

ادامه مطلب

بی نیش مگس به نوش شهدی نرسی

بی نیش مگس به نوش شهدی نرسی بی جان کنشی به نیک عهدی نرسی ننهاده به جهد هیچ کس را ندهند لیکن بنهاده جز به…

ادامه مطلب

تا ره نروی به صبح منزل نرسی

تا ره نروی به صبح منزل نرسی تا جان نکنی به هیچ حاصل نرسی حال سگ اهل کهف از نادره هاست تا حل نشوی به…

ادامه مطلب

جز حق تو بکن جمله فراموش امشب

جز حق تو بکن جمله فراموش امشب وز جام وصال باده می نوش امشب تا بوک به وصل جاودانی برسی منشین و به جان و…

ادامه مطلب

خود را چو دمی ز دهر خرّم یابی

خود را چو دمی ز دهر خرّم یابی از عُمر نصیب خویش آن دم یابی زنهار که ضایع نکنی آن دم را باشد که چنان…

ادامه مطلب

در فقر اگر دمی تو با حق داری

در فقر اگر دمی تو با حق داری سرمایهٔ عاشقان مطلق داری گر بوی وصالش به مشام تو رسد منصور شوی بانگ اناالحق داری اوحدالدین…

ادامه مطلب

درویش زخودپرستی آزاد بود

درویش زخودپرستی آزاد بود ظاهر چو خراب و باطن آباد بود او را که زلطف ایزدی داد بود از ردّ و قبول خلق آزاد بود…

ادامه مطلب

رازت چو به پیش خلق شد فاش ای دل

رازت چو به پیش خلق شد فاش ای دل آگاه شد از حال تو اوباش ای دل اومید خوشیت ناخوشی بار آرد می ساز به…

ادامه مطلب

شمع دل من روی چو شمع تو بس است

شمع دل من روی چو شمع تو بس است چون روی تو نیست شمع و شاهد هوس است با ما چو غم تو ساعتی یک…

ادامه مطلب

کو دل که بدان دل غم جان شاید خورد

کو دل که بدان دل غم جان شاید خورد کو جان که بدو دلی بشاید پرورد کو عقل کزو قصّه توان کوته کرد کو صبر…

ادامه مطلب

گفتی عالم به پای درویشان است

گفتی عالم به پای درویشان است عالم همه از برای درویشان است زنهار مخوان تو هر گدا را درویش سلطان جهان گدای درویشان است اوحدالدین…

ادامه مطلب

هر چند که تو چارهٔ بهبود کنی

هر چند که تو چارهٔ بهبود کنی آن به که هر آنچ می کنی زود کنی زان می ترسم که چون پشیمان گردی آن مایه…

ادامه مطلب

یک دست به مصحفیم و یک دست به جام

یک دست به مصحفیم و یک دست به جام گه نزد حلالیم و گهی نزد حرام نه پختهٔ پخته ایم و نه خامی خام نه…

ادامه مطلب

از عقل عقیله گشت حاصل ما را

از عقل عقیله گشت حاصل ما را وز فضل فضول گشت منزل ما را سرگشته بکرده ای تو ای دل ما را از دست تو…

ادامه مطلب

آن یار که در سینه جنون دارم ازو

آن یار که در سینه جنون دارم ازو در هر مژه صد قطرهٔ خون دارم ازو کنجی و دمی و محرمی می طلبم تا شرح…

ادامه مطلب

آنها که زاصل عقل سرگردانند

آنها که زاصل عقل سرگردانند بر آتش خشم آب حلم افشانند در جُستن نقطهٔ وفا چون پرگار پابرجایند اگر چه سرگردانند اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

ای دل تو چنان بزی که هشیار شوی

ای دل تو چنان بزی که هشیار شوی تا بوک دمی به اهل دل یار شوی سرمایهٔ تو دمی است، آن دم را باش کان…

ادامه مطلب

ای دیدن تو روشنی دیدهٔ دل

ای دیدن تو روشنی دیدهٔ دل یاد تو سکون دل شوریدهٔ دل انصاف دهم که سخت افسوس بود سَودای تو در دماغ پوسیدهٔ دل اوحدالدین…

ادامه مطلب

با دل گفتم مشکلت آسان نشود

با دل گفتم مشکلت آسان نشود با یار سر تو هرگز آسان نشود باری سر خویش گیر ازو دست بدار دل گفت همه شود ولی…

ادامه مطلب