فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید اوحدالدین کرمانی
از خود به درآیی نفسی تجرید است
از خود به درآیی نفسی تجرید است فارغ شوی از هر هوسی تجرید است خودبینی و بی سیم و زری مشغولی است اکرام همه خلق…
اکنون که تو را امید آزادی خاست
اکنون که تو را امید آزادی خاست مشغول شدن به دیگری سخت خطاست دعوی فراغت کنی و مشغولی انصاف بده فارغ و مشغول رواست؟! اوحدالدین…
اندر ره فقر دیده نادیده کنند
اندر ره فقر دیده نادیده کنند هرچ آن نه حدیث اوست نشنیده کنند خاک در او باش که شاهان جهان خاک در تو چو سرمه…
ای پیر به طبع تیز گامی تو هنوز
ای پیر به طبع تیز گامی تو هنوز واندر طلب مراد و کامی تو هنوز موی سر تو به عمر کمتر زتوَست او پخت و…
ای دل چو شراب معرفت کردی نوش
ای دل چو شراب معرفت کردی نوش لب بر هم نه سرّ الهی مفروش در هر سخنی چو چشمهٔ آب مجوش دریا گردی گر بنشینی…
ایزد زقناعت چو مرا گنجی داد
ایزد زقناعت چو مرا گنجی داد از میر و وزیر جمله گشتم آزاد دلق من و حُلّه های زربفت ملوک کفش من و تاج سر…
با همنفسان دلا دمت همدم نیست
با همنفسان دلا دمت همدم نیست در راه حقیقت قدمت محکم نیست موی از سر بوالفضول کم کردی تو لیکن سر مویی زفضولی کم نیست…
تا تو نشوی فرد به فردی نرسی
تا تو نشوی فرد به فردی نرسی در راه یگانگی به مردی نرسی تا تو غم نام و ننگ خواهی خوردن هرگز به مقام هیچ…
تخمی دو سه بی وقت بپاشیم مگر
تخمی دو سه بی وقت بپاشیم مگر حالی به دروغ بر تراشیم مگر عمری به هوس با دگران ما کردیم روزی دو سه نیز با…
چندانک دلم جان کند اندر سر و کار
چندانک دلم جان کند اندر سر و کار هرگز نشود به وصل کس برخوردار جوهر دارد دل من وزآن خوانند عشّاق جهان دل مرا جوهر…
در درویشی کار به صدق است و یقین
در درویشی کار به صدق است و یقین در درویشی کار نه کفر است و نه دین درویش کسی بود که بیزار بود از کفر…
در هیچ سری مایهٔ اسراری نه
در هیچ سری مایهٔ اسراری نه کس را خبر از اندک و بسیاری نه هر طایفه ای گرفته کاری بر دست و آنگاه به دست…
دستِ دل ما هر چه تهی تر خوش تر
دستِ دل ما هر چه تهی تر خوش تر و آزادی دل زهرچه خوش تر خوش تر عیش خوش مفلسانه یک چشم زدن از مملکت…
روزی که جمال تو مرا دیده شود
روزی که جمال تو مرا دیده شود از فرق سرم تا به قدم دیده شود در من نگری همه تنم جان گردد در تو نگرم…
عمری به مراد خود رسیدی، بس کن
عمری به مراد خود رسیدی، بس کن یکچند به کام خود دویدی، بس کن از نامه سیه کردن خود شرمت باد چون موی سیه سپید…
گر طالب قرب حق شدی موسی وار
گر طالب قرب حق شدی موسی وار دست از رمهٔ تعلّق نفس بدار نعلین هوا زپای خود بیرون کن تا بر سر طور سرّ حق…
مستی زمی عشق و نه مستی زمی است
مستی زمی عشق و نه مستی زمی است وآن کس که زمی مست بود مست کی است دیوانه بهار دید گفتا که دَی است جنبیدن…
هر لقمه که آلوده بود قی به از آن
هر لقمه که آلوده بود قی به از آن بی خود به تواضع آردت می به از آن نیکی و غرور دور دارد زخدای بد…
از خلق به هیچ گونه یاری مطلب
از خلق به هیچ گونه یاری مطلب وز شاخ برهنه سایه داری مطلب عزّت زقناعت است و خواری زطمع با عزّت خود بساز و خواری…
اسباب وجود دم به دم تشویش است
اسباب وجود دم به دم تشویش است تا با تو توی است بر ارم تشویش است فارغ شدن و تکیه بر اسباب فراغ زآنجا که…
آنجا که سراپردهٔ اجلال جلال
آنجا که سراپردهٔ اجلال جلال جانها همه واله و زبانها همه لال دنیا دل ما نبرد و عقبی نبرد ما را همه مقصود وصال است،…
ای خواجه یکی کام روا کن ما را
ای خواجه یکی کام روا کن ما را دم در کش و در کار خدا کن ما را ما راست رویم ولی تو کژ می…
ای دل دَرِ غم گشاده ای می بینم
ای دل دَرِ غم گشاده ای می بینم در دام بلا فتاده ای می بینم از یار کناره کرده ای می دانم دل در دگری…
آیات کتاب حق همی خوان و مپرس
آیات کتاب حق همی خوان و مپرس واین ناقهٔ پی بریده می ران و مپرس خواهی که سِرَت زپرده بیرون نشود می بین و مگو…
با فقر نشین اگر تو همدم خواهی
با فقر نشین اگر تو همدم خواهی فقر است اگر ملک مُسلَّم خواهی خاک کف پای این گدایان را خواه گر افسر سروران عالم خواهی…
تا با دل دلبرم دلم دل بنهاد
تا با دل دلبرم دلم دل بنهاد دل داده دلم ندید زان رو دل داد دلدار دلم چون دل دلدارم دید هم دلش به دلخوشی…
ترسم که اگر در طلبش نشتابی
ترسم که اگر در طلبش نشتابی بر آتش حسرت دل خود را تابی تا اینجایی ترک خوش آمد می کن تا هرچ به آمده است…
چون در غم تو شادی من نفزاید
چون در غم تو شادی من نفزاید جز در طلبت جان و دلم نگشاید خاک در تو چو سرمه شد در چشمم ملک دو جهان…
در دست غم عشق نهادم دل را
در دست غم عشق نهادم دل را خاص از پی آن پای گشادم دل را از باد مرا بوی تو آمد روزی شکرانهٔ آن به…
در کوی قناعت ارچه دیر آمده ایم
در کوی قناعت ارچه دیر آمده ایم بر نیستی خویش دلیر آمده ایم گر ناخوش و گر خوش است این باقی عمر باری به سر…
درویشانیم و نیز دلریشانیم
درویشانیم و نیز دلریشانیم آواره زخان و مان وز خویشانیم ما جامهٔ مردان به سپر ساخته ایم تا خلق گمان برد که ما زیشانیم اوحدالدین…
زنهار مگو که رهروان نیز نیند
زنهار مگو که رهروان نیز نیند یا همنفسان بی نشان نیز نیند زین گونه که تو محرم اسرار نئی پنداشته ای که دیگران نیز نیند…
عالی نسبا چرا بننشینی پست
عالی نسبا چرا بننشینی پست وز ملک جهان پاک نیفشانی دست چون بود تو با بود قناعت پیوست خواهی همه نیست گیر و خواهی همه…
گر عمر بود تو را فزون از پانصد
گر عمر بود تو را فزون از پانصد افسانه شوی عاقبت از روی خرد باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانهٔ نیک شو نه…
مقبل بود آنک آشنای دَرِ اوست
مقبل بود آنک آشنای دَرِ اوست مُدبِر باشی گرت نه رای دَرِ اوست گر درویشی گدایی از سلطان چیست آن سلطانان همه گدای دَرِ اوست…
هر لحظه زدست غم به جان آید دل
هر لحظه زدست غم به جان آید دل در خوردن غم هیچ نیاساید دل گفتم که زدیده است دل را تشویش دیده چه کند تاش…
از بهر چه حل نمی کنی مشکل خود
از بهر چه حل نمی کنی مشکل خود وز بند هوس نمی رهانی دل خود اینجا تو برای حاصلی آمده ای ای بی حاصل باز…
اصحاب طلب چون به صفایی برسند
اصحاب طلب چون به صفایی برسند خواهند کز آنجا به رضایی برسند دست از سر پای وامگیرند از جهد یا سر بنهند یا به جایی…
آنجا که صفای دل بود دایهٔ عیش
آنجا که صفای دل بود دایهٔ عیش برسود بود مدام سرمایهٔ عیش افسوس که کار خلق جایی نرسید کز مایهٔ غم شوند همسایهٔ عیش اوحدالدین…
ای خواجه اگر تو را سعادت خویش است
ای خواجه اگر تو را سعادت خویش است ایمن منشین زآنچ تو را در پیش است زاینها که تو مال و ملک می پنداری جز…
ای دل عمری گذاشتی در پندار
ای دل عمری گذاشتی در پندار وقت است که از خواب درآیی یک بار رو کشتهٔ تیغ عشق شو در غم او افسوس نباشد که…
این آزادی هزار جان بیش ارزد
این آزادی هزار جان بیش ارزد و این تنهایی ملک جهان بیش ارزد در خلوت یک زمان با خود بودن از جان و جهان این…
بادی که زکوی فقر گرد انگیزد
بادی که زکوی فقر گرد انگیزد بر آتش کبر آب تواضع ریزد حقّا که هزار تاج کسری ارزد گردی که زپای این گدایان خیزد اوحدالدین…
تا جان خودت به دست سودا ندهی
تا جان خودت به دست سودا ندهی وآن را که تکلّف است ره واندهی از دست تکلّف بستان دامن خویش تا دامن جان به دست…
تا عشق توَم سلسله می جنباند
تا عشق توَم سلسله می جنباند کو عقل و کجا صبر که برجا ماند سرگردانان در ره تو بسیارند کس نیست که سررشتهٔ خود می…
چون هستی تو به نیستی آلوده است
چون هستی تو به نیستی آلوده است غم خوردن نیک و بد او بیهوده است هیهات که نا آمده را حاصل نیست افسوس که آنچ…
در راه طلب به آخر آمد نفسم
در راه طلب به آخر آمد نفسم و افسوس که نیست حاصلی جز نفسم این راه به جست و جوی باید رفتن من مشغولم به…
در هستی اگر به عمر نوحی برسی
در هستی اگر به عمر نوحی برسی در هر نفسی زو به فتوحی برسی عمری باید که شب به روز آری تو باشد که به…
دل با غم اگر بساختی شادستی
دل با غم اگر بساختی شادستی ور بندهٔ عشق گشتی آزادستی بیچاره دل ارنه سُست بنیادستی اکنون که خراب گشتی آبادستی اوحدالدین کرمانی
زین سان که تو را بی خودی و بی خبری است
زین سان که تو را بی خودی و بی خبری است چون حال تو را دید به صد چشم گریست با خویشتن آی این همه…