عشق آن نبود که آرزو می زاید

عشق آن نبود که آرزو می زاید وز خط خوش و خال نکو می زاید در حجرهٔ امکان تو زان سوی دو کون شمعی است…

ادامه مطلب

عنبر که نه آن تست لادن به ازوست

عنبر که نه آن تست لادن به ازوست زان زر که تو را نباشد آهن به ازوست دشمن که هنر دید به از پنجه دوست…

ادامه مطلب

گفتم که ره عشق مگر می دانم

گفتم که ره عشق مگر می دانم سرگردانم همین قدر می دانم از غایت سرگشتگی اندر ره تو من کافرم از پای زسر می دانم…

ادامه مطلب

مقصود ز روزگار این یک نفس است

مقصود ز روزگار این یک نفس است جویندهٔ این حدیث بسیار کس است تذکیر مذکّران بی حاصل را در خانه اگر کس است یک حرف…

ادامه مطلب

هر سر که به تیغ عشق افکنده شود

هر سر که به تیغ عشق افکنده شود در مرتبه بر ملایکش خنده شود بویی زمی وصال باید ورنِه عاشق به دم صور کجا زنده…

ادامه مطلب

یاری که نشد مرا به فرمان همه عمر

یاری که نشد مرا به فرمان همه عمر یک درد مرا نکرد درمان همه عمر چون دیدم گفتمش که داری سرِما گفتا که بلی ولی…

ادامه مطلب

از خرمن خال تو ختن دانه گکی است

از خرمن خال تو ختن دانه گکی است وز عشق تو عقل عقل دیوانه گکی است شمع فلکی که آفتابش نام است پیش رخ چون…

ادامه مطلب

امروز که یار من مرا مهمان است

امروز که یار من مرا مهمان است بخشیدن جان و دل مرا پیمان است دل را خطری نیست، سخن در جان است جان افشانم که…

ادامه مطلب

اندر ره عشق اگر تو هستی غازی

اندر ره عشق اگر تو هستی غازی با خون و رگ و پوست چه می پردازی در شاهد شاهدی دگر پنهان است با آن شاهد…

ادامه مطلب

ای دیدهٔ من فدای خاک در تو

ای دیدهٔ من فدای خاک در تو گر فرمایی به دیده آیم بر تو عشقت گوید که تو نداری سرما بی سر بادا هرک ندارد…

ادامه مطلب

با عشق هزار قصّه گفتیم و شنید

با عشق هزار قصّه گفتیم و شنید وز وصل به من شیفته بویی برسید وین قصّهٔ غصّهٔ مرا با غم تو تا آخر عمر آخری…

ادامه مطلب

بیهوده مدام در تک و تاز ممان

بیهوده مدام در تک و تاز ممان پیوسته اسیر شهوت و آز ممان گیرم که به صورت تو به معنی نرسی از عالم و معنی…

ادامه مطلب

تا دست وصال تو نگیرم در دست

تا دست وصال تو نگیرم در دست وز دولت مسکونت نگردم سرمست نی لب روزی به خنده خواهم بگشاد نه چشم شبی زگریه خواهم در…

ادامه مطلب

چندانک در آن لعل بدخشان نمکی است

چندانک در آن لعل بدخشان نمکی است ظن می نبرد کسی که در کان نمکی است تا بر لب او بوسه ندادم نشدم آگاه که…

ادامه مطلب

دارم سر آنک با سرِ رشته شوم

دارم سر آنک با سرِ رشته شوم با شاهد چون آب و گل آغشته شوم چون مرد نیم زنده نخواهم ماندن آن به که به…

ادامه مطلب

در عشق اگرچه شور و شر بسیار است

در عشق اگرچه شور و شر بسیار است بودن بی عشق رهروان را عار است عشق است حیات عالم و عالمیان وآن را که نه…

ادامه مطلب

در عشق سری و سرفرازی نخرند

در عشق سری و سرفرازی نخرند خودبینی و کبر و بی نیازی نخرند سرمایهٔ عشق عجز و بیچارگی است کانجا جَلدی و چاره سازی نخرند…

ادامه مطلب

دل را طمع وصل تو می بود و ندید

دل را طمع وصل تو می بود و ندید جان در غم تو سوده شد و سود ندید اندر طلب عشق تو ای جان و…

ادامه مطلب

صحرای جهان بی تو مرا تنگ آید

صحرای جهان بی تو مرا تنگ آید بی روی توَم جهان سیه رنگ آید آن نشنیدی که در مثلها گویند محنت زده را ز هر…

ادامه مطلب

عشق است که کوه را به پستی آرد

عشق است که کوه را به پستی آرد وز کعبه به سوی بت پرستی آرد بی درد هزار داغ بر سینه نهد بی باده هزار…

ادامه مطلب

کردم نظری به سوی او دزدیده

کردم نظری به سوی او دزدیده نادیده ستد جان و دلم را دیده مسکین باشد کسی که بیند رویش وانگه نشود زعشق او شوریده اوحدالدین…

ادامه مطلب

گفتی که چو باد عشق گرد انگیزد

گفتی که چو باد عشق گرد انگیزد از دیدهٔ تو سیل چرا می ریزد در آتش سودای تو می سوزد دل چشم آب بر آن…

ادامه مطلب

من دل زتو برنمی کنم فارغ باش

من دل زتو برنمی کنم فارغ باش در پای تو سر می فکنم فارغ باش تا در تنم از جان رمقی خواهد بود من بی…

ادامه مطلب

هر کاو رقمی زعقل بر دل بنگاشت

هر کاو رقمی زعقل بر دل بنگاشت یک لحظه زعمر خویش ضایع نگذاشت یا در طلب رضای یزدان کوشید یا راحت تن گزید و ساغر…

ادامه مطلب

یاری که به وقت کار در کار آید

یاری که به وقت کار در کار آید وی را چو طلب کنی دل افگار آید این یار که بار تو کشد کم یابی گر…

ادامه مطلب

از دل خبری دیدهٔ غمّاز آورد

از دل خبری دیدهٔ غمّاز آورد واندوه زساز رفته ام باز آورد نادیده دلم زفتنه ها ایمن بود عشق آمد و باز فتنه ها باز…

ادامه مطلب

امروز هر آن کسی که گل می بوید

امروز هر آن کسی که گل می بوید با او به زبانِ حال گل می گوید کز یار به هر جفا جدایی مَطلَب کز خار…

ادامه مطلب

اندر ره عشق اگر شوی صادق تو

اندر ره عشق اگر شوی صادق تو بی درد سر نطق شوی ناطق تو گر حضرت عشق را شدی لایق تو معشوق تو و عشق…

ادامه مطلب

ای عشق تو داده خواب مستانه به عقل

ای عشق تو داده خواب مستانه به عقل شادم به تو چون مردم فرزانه به عقل هر لحظه به دیدار تو محتاج ترم چون مرده…

ادامه مطلب

با گل گفتم قدر عزیزان داری

با گل گفتم قدر عزیزان داری چون خار چرا زیر قدمها داری گل گفت مرا به رنگ و بو پنداری است من خوار زپندار خودم…

ادامه مطلب

بی کامی به زکامرانی بی عشق

بی کامی به زکامرانی بی عشق خود هیچ بود حال جوانی بی عشق در عشق بمردن به یقین می دانم خوش تر باشد که زندگانی…

ادامه مطلب

تا کی گویی که راه حق باریکی است

تا کی گویی که راه حق باریکی است دوری تو زکار ورنه ره نزدیکی است شمعی است درون دل که عشقش خوانند تا پر نشود…

ادامه مطلب

چندت گویم گر سر مردم داری

چندت گویم گر سر مردم داری می باش دلا گر سر مردم داری تا کی جویی زمردمی بیزاری یکباره چرا زمردمی بیزاری اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

داری سر آنک عشق بازی با ما

داری سر آنک عشق بازی با ما ببُری زهمه خلق و بسازی با ما کار دو جهان در سر کار تو کنیم گر شرط کنی…

ادامه مطلب

در عشق تو جان بازم خود سر چه بود

در عشق تو جان بازم خود سر چه بود چون نیست غم تو سرسری سر چه بود گفتی که به ترک سر توانی گفتن گر…

ادامه مطلب

در عشق فدای دلبران باید بود

در عشق فدای دلبران باید بود با هر چه جز اوست سرگران باید بود آن را که سری به دست ناید که نهد خاک کف…

ادامه مطلب

دوش این چشمم که دُرّ مکنون می ریخت

دوش این چشمم که دُرّ مکنون می ریخت تا صبحدمی از رگ جان خون می ریخت دُرّی که به سالها به جمع آمده بود دامن…

ادامه مطلب

عاشق باید که او مشوش باشد

عاشق باید که او مشوش باشد وز دیده و دل در آب و آتش باشد ناخوش باشد زعاشقان معشوقی معشوق که عاشقی کند خوش باشد…

ادامه مطلب

عشق تو زخاص و عام پنهان چه کنم

عشق تو زخاص و عام پنهان چه کنم دردی که زحد گذشت درمان چه کنم خواهم که دلم به دیگری میل کند من خواهم و…

ادامه مطلب

عشقت به نظارهٔ دلم می آید

عشقت به نظارهٔ دلم می آید تا در بندش چگونه می فرساید گر وصل رخ تو یک نظر بنماید بند دل فرسوده مگر بگشاید اوحدالدین…

ادامه مطلب

گفتند جماعتی زبس نادانی

گفتند جماعتی زبس نادانی با ماه که رخسارهٔ او را مانی در حال مَه از شرم فرو رفت خجل یعنی که مرا نباشد آن پیشانی…

ادامه مطلب

من شمع زنور جانفزایش سازم

من شمع زنور جانفزایش سازم شکّر زخطاب دلربایش سازم مستی من از شراب عشقش باشد شاهد که خود اوست دیده جایش سازم اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

هرگه که تو با فرشته بین بنشینی

هرگه که تو با فرشته بین بنشینی چون او باشی گر آشنای دینی گیرم که فرشته را نبینی آخر آن کس که فرشته بیند او…

ادامه مطلب