فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب اوحدالدین کرمانی
زنهار حدیث عشق در گوش مکن
زنهار حدیث عشق در گوش مکن با یار دگر دست در آغوش مکن تا بندگی ات به جان و دل بخریدیم ما را تو به…
عشق است زهرچه آن نشاید مانع
عشق است زهرچه آن نشاید مانع گر عشق نبودی ننمودی صانع دانی که حروف عشق را معنی چیست عین عابد و شین شاکر و قافش…
عشق تو مدام دم به دم می کشمش
عشق تو مدام دم به دم می کشمش باری است گران به صد قدم می کشمش چون مور ضعیف و دانهٔ بیش از خود می…
گر عاشق صادقی همی کش خواری
گر عاشق صادقی همی کش خواری ور معشوقی به خرّمی ده یاری گیرم که نکرده ای بیاموز آخر از بلبل و گل بی دلی و…
مادام که جویی تو حقیقت زمجاز
مادام که جویی تو حقیقت زمجاز بر خود در هر درد سری کردی باز خواهی که بود کار تو پیوسته به ساز با هرک بود،…
هر چند که بی عشق [و] وفایی بسَرا
هر چند که بی عشق [و] وفایی بسَرا آرام دل خستهٔ مایی بسَرا از خویش من آن روز شدم بیگانه کم با تو فتاد آشنایی…
وه وه که دلم به غم گرفتار افتاد
وه وه که دلم به غم گرفتار افتاد در دام ستمگر و جگرخوار افتاد با او بنسازم چه کنم بگریزم عشق است نه بازی چه…
از مادر معنی چو نزاید معنی
از مادر معنی چو نزاید معنی ناچار به صورتی بزاید معنی چون بی صورت دید نشاید معنی صورت باید تا بنماید معنی اوحدالدین کرمانی
آن کس که زباد غم بلرزید منم
آن کس که زباد غم بلرزید منم آن کس که به جز عشق نورزید منم گر هر کس را جوی جهانی ارزد آن را که…
ای دل چو تو از دامن حُسن آویزی
ای دل چو تو از دامن حُسن آویزی باید که زهیچ زحمتی نگریزی شرط است که چون تو پای در عشق نهی اول گامی زکام…
اینجا پر طاوس به کرکس ندهند
اینجا پر طاوس به کرکس ندهند خود را چُو پلاس سازد اطلس ندهند «اوحد» تو هوای نفس را عشق مخوان کاین عشق عزیز است به…
بگذار شبی که بر تو فرمان بدهم
بگذار شبی که بر تو فرمان بدهم داد دل مستمند حیران بدهم ای جان و جهان زنده بدان می مانم تا با تو دمی برآرم…
تا پای زخویشتن فراتر ننهی
تا پای زخویشتن فراتر ننهی بر سر زکمال عشق افسر ننهی دست تو به دامن وصالش نرسد تا در ره عشق پای بر سر ننهی…
جانا به جهان گل بدیع آوردی
جانا به جهان گل بدیع آوردی وندر مَه دی فصل ربیع آوردی چون دانستی که دل به گل می ندهم رفتی و بنفشه را شفیع…
خطّت که به حجّت کندش عقل هوس
خطّت که به حجّت کندش عقل هوس حاشا که مزوّر بود آن خط بر کس این تزکیه ای است عارضت را کامروز تو شاهد عدلی…
در صحرا شو که عشق در صحرا به
در صحرا شو که عشق در صحرا به ناپیدا شو که مرد ناپیدا به در بوتهٔ نیستی رو و پاک بسوز عاشق کروکور و لنگ…
در عشق حلالی و حرامی نبود
در عشق حلالی و حرامی نبود دشمن کامی و دوست کامی نبود عاشق زچه اندیشه کند چون چشمش در بدنامی و نیک نامی نبود اوحدالدین…
دریاب اگر دسترسی خواهد بود
دریاب اگر دسترسی خواهد بود کاین عالم فانی نفسی خواهد بود هجران به اختیار بسیار مجوی هجران ضرورتی بسی خواهد بود اوحدالدین کرمانی
سودای تو آشنای دیرینهٔ ماست
سودای تو آشنای دیرینهٔ ماست دیر است که عوعو تو در سینهٔ ماست چندانک همی بنگرم از سال به سال عشق تو همان اَحمَد پارینهٔ…
عشق است که جمله زینت مردمی است
عشق است که جمله زینت مردمی است محروم شدن زعشق نامحرمی است هر کاو نچشیده است دلش لذت عشق خر باشد اگرچه صورتش آدمی است…
عشق تو همه دینی و دنیاوی ماست
عشق تو همه دینی و دنیاوی ماست در عشق تو گر هیچ نداریم رواست در عشق تو هر گدای سلطان باشد سلطان که ندارد غم…
گر عاشقی ای سرزدهٔ عشوه پرست
گر عاشقی ای سرزدهٔ عشوه پرست از عربده ها کو که کند عاشق مست بر سر چه زنی دست اگرت دردی نیست سر بر کف…
ماییم زدل دور و ز دلبر مهجور
ماییم زدل دور و ز دلبر مهجور در درد بمانده ایم وز درمان دور سبحان الله این چه پریشانیهاست جان خسته و دل سوخته و…
هر دل که در او نور محبّت بسرشت
هر دل که در او نور محبّت بسرشت خواه اهل سجاده گیر و خواه اهل کنشت در دفتر عشق هر که را نام نبشت آزاد…
یا حاسب هل تعلم ماذا تَصنَع
یا حاسب هل تعلم ماذا تَصنَع ترجو و ترومُ ما لمثلک یُمنع یکفیک هواهُ وصلهُ لا تطمع من این الی این تادّب وَاقنع اوحدالدین کرمانی
از هر عاشق وصف دلالی شنوم
از هر عاشق وصف دلالی شنوم وز حالت او حدیث حالی شنوم شبهای دراز می زنم سر بر سنگ باشد که شبی بوی وصالی شنوم…
آن کس که به سالوس و هوس مغرور است
آن کس که به سالوس و هوس مغرور است از حضرت عشق بی گمان مهجور است مسکین عاشق که صبر از وی دور است بیچاره…
ای دل تو به عشق در نبینی بنشین
ای دل تو به عشق در نبینی بنشین چندت گویم نه مرد اینی بنشین اول زوجود خویش برخیز ای دل پس با غم عشق اگر…
اینها که زاسرار قدَر بی خبرند
اینها که زاسرار قدَر بی خبرند بی هیچ بهانه دشمن یکدگرند ما با همه شیوه ای بسازیم ولیک چه سود که جمله خلق کوته نظرند…
بگریختم از عشق تو ای سیمین تن
بگریختم از عشق تو ای سیمین تن باشد که زغم باز رهم مسکین من عشق آمد وزنیمه رهم باز آورد مانندهٔ خونیان رسن در گردن…
تا جان دارم عشق تو را غمخوارم
تا جان دارم عشق تو را غمخوارم بی جان غم عشق تو به کس نسپارم فردا که قیامت آشکارا گردد می آیم وزین خمار در…
جانا ز دو چِشم من خیالت که برد
جانا ز دو چِشم من خیالت که برد یا از دل من شوق وصالت که برد گیرم که به وصلت نبود دسترسی از لوح روان…
خوبان همه گردن نفرازند آخر
خوبان همه گردن نفرازند آخر یکباره چنین به بر نتازند آخر هر چند که دلفریب و دلبر باشند با خسته دلان نیز نسازند آخر اوحدالدین…
در عالم عشق صادقی باید کرد
در عالم عشق صادقی باید کرد با هر چه رسد موافقی باید کرد در عشق سراسر قدم پیران زد سر در سر کار عاشقی باید…
در عشق حدیث کفر و ایمان نکند
در عشق حدیث کفر و ایمان نکند بر در دربند و بام درمان نکند آنجا که شه عشق فرو آرد سر در پای غمش نثار…
دست دل اگر به دامن یار زنیم
دست دل اگر به دامن یار زنیم در دیدهٔ دشمن به جفا خار زنیم دستی بزنیم و پای دل بگشاییم پا برداریم و دست بر…
سودای تو را خود سر و سامانی نیست
سودای تو را خود سر و سامانی نیست وین حادثه را پدید پایانی نیست قصّه چه کنم درد دل ریش مرا جز وصل تو دوست…
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست اجزای وجود من همه دوست گرفت…
عشق تو و بس همنفس من این است
عشق تو و بس همنفس من این است واندر همه عالم هوس من این است من خود دانم که گفت و گو بیهوده است لیکن…
گر ماه شوی به جز محاقی نبود
گر ماه شوی به جز محاقی نبود ور زهره شوی جز احتراقی نبود این صحبتها که در جهان می بینی چون در نگری به جز…
مردار چه به کار خویش سرگردان است
مردار چه به کار خویش سرگردان است هم چارهٔ او ازو بود گردانست نامرد بود که او نسازد با کس آن کس که بساخت با…
هر چند که عشق سخت نیکوکار است
هر چند که عشق سخت نیکوکار است این است خلل که طبع بدکردار است گر شهوت را تو عشق خوانی غلطی از شهوت تا به…
یارم به سفر چو راه رفتن بگزید
یارم به سفر چو راه رفتن بگزید نرگس دیدم ازو روان مروارید بیچاره دلم در پی او می نگرید می گفت که الوداع و خون…