فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب اوحدالدین کرمانی
کو عقل که بندی زهوس بگشاید
کو عقل که بندی زهوس بگشاید یا صبر که هنگام بلا برناید یا راهبری که راهکی بنماید یا همراهی که همدمی را شاید اوحدالدین کرمانی
گه بوی خوشت زپیرهن می شنوم
گه بوی خوشت زپیرهن می شنوم گه شرح غمت ز مرد و زن می شنوم ور هیچ نباشد کسکی بنشانم کاو نام تو می گوید…
من مستم و نامت به زبان می گویم
من مستم و نامت به زبان می گویم معذورم اگر من هذیان می گویم دانم نرسم به گفت در وصل تو لیک با عشق توَم…
هم از رخ تست اگر به مه در نمکی است
هم از رخ تست اگر به مه در نمکی است مه را چه محل که روی تو خود فلکی است تا ظن نبری که اندرین…
از عشق تو هر [ر]وز دل افگارترم
از عشق تو هر [ر]وز دل افگارترم تا شاد تویی من زتو غمخوارترم هرچند که تشنگان تو را بسیارند داند همه کس کز همه کس…
آن شاهد معنوی که جانم تن اوست
آن شاهد معنوی که جانم تن اوست جان در تن من زصورت روشن اوست این روی نکو که شاهدش می خوانند آن شاهد نیست لیک…
ای خوش پسران که عقل مدهوش شماست
ای خوش پسران که عقل مدهوش شماست دل چاکر آن عارض گل پوش شماست زر را چه محل که سر فدا باید کرد آن را…
ای من زتو در هر دهنی، نیک است این
ای من زتو در هر دهنی، نیک است این افسانهٔ هر مرد و زنی، نیک است این من هیچ نگویم تو خود انصاف بده بر…
با عشق اگرت رای بود همرازی
با عشق اگرت رای بود همرازی باید که دل از مراد وا پردازی هر چیز که بر مراد طبع تو بود خواهیش نماز گیر و…
پیش رخ و زلف تو چه مشک و چه قمر
پیش رخ و زلف تو چه مشک و چه قمر پیش لب لعل تو چه شهد و چه شکر خاصَه که دمید بر لب چشمهٔ…
تا خاک در عشق مرا مفرش شد
تا خاک در عشق مرا مفرش شد دیده تر از آب و دل پر از آتش شد عیش خوش را نهاده بودم بنیاد افسوس که…
چون دید دل من اثر سوز فراق
چون دید دل من اثر سوز فراق شد منهزم از لشکر پیروز فراق او از سر آرزو به کلّی برخاست خواهی شب وصل باش خواه…
در دایرهٔ وجود بی سهو و سقط
در دایرهٔ وجود بی سهو و سقط دلها همه دور نیست چون نقطه زخط در مرکز عهد اوّل از خطّ ازل جانها همه دایره است…
در عشق تو دل را نبود هیچ فتور
در عشق تو دل را نبود هیچ فتور از سایهٔ تست چشم جانم پرنور در پای تو میرم به یقین آخر کار در پای تو…
در کوی تو سر بر سر خنجر بنهم
در کوی تو سر بر سر خنجر بنهم چون مهرهٔ جان عشق تو در بر بنهم نا مردم اگر عشق تو از دل بکنم سودای…
زان روز که چشم من به رویت نگریست
زان روز که چشم من به رویت نگریست نگذشت شبی که از غمت خون نگریست بشتاب که دل بی تو نمی داند زیست دریاب که…
عاشق شوی و از دل و جان اندیشی
عاشق شوی و از دل و جان اندیشی دُردی کشی و زپاسبان اندیشی دعوی محبّت کنی و لاف زنی وانگه ز زبان این و آن…
عشق تو زعالم اختیار است مرا
عشق تو زعالم اختیار است مرا وز بادهٔ دیگران خمار است مرا تا جان دارم بندگی ات خواهم کرد با ردّ و قبول تو چه…
گر بر سر آنی که روی راه صواب
گر بر سر آنی که روی راه صواب این راه دروغ نیست خود را دریاب تا درخور و خوابی تو دم از عشق مزن در…
ما شربت عشقت نه به بازی خوردیم
ما شربت عشقت نه به بازی خوردیم سودای تو را نه از هوس پروردیم خود را هدف تیر ملامت کردیم گر بر گردیم ازین سخن…
مقصود من از جمالت ای جان نظری است
مقصود من از جمالت ای جان نظری است این خود نبود چو……………ی است من خود دانم که عشق تو بسته دری است لیکن چه کنم…
هرچه آن نبود راست نباید گفتن
هرچه آن نبود راست نباید گفتن تا راست حدیث خود بباید گفتن هرچند که عشق میل باشد لیکن هر میلی را عشق نشاید گفتن اوحدالدین…
از عشق شود ادیب عاقل مجنون
از عشق شود ادیب عاقل مجنون وز عشق شود عافیت از پرده برون زنهار به عشق در ملامت نکنی چون عشق آمد نه صبر ماند…
آن عیش نباشد که بود بربسته
آن عیش نباشد که بود بربسته دارد نفسی خوش، نفسی دل خسته ای بی خبر از عشق بیا تا بینی عیشی ز ازل تا به…
ای دل اگرت هنوز می باید ازو
ای دل اگرت هنوز می باید ازو باید که کشید هرچه می زاید ازو عاشق شده ای وفا طلب می داری دیوانَه ندانی که وفا…
ای دلبر قصّاب نه سر می دهیَم
ای دلبر قصّاب نه سر می دهیَم نه شاخ امید هیچ بر می دهیَم ناخورده زگرد رانِ وصل تو هنوز در هجر چه گردن و…
باد تو به هر صبوح مفتوح من است
باد تو به هر صبوح مفتوح من است در هر خوابی خیال تو روح من است ممکن نبود جان مرا بیم زوال تا بوی تو…
پیش از تو دل از جان و جهان برگیرم
پیش از تو دل از جان و جهان برگیرم بعد از تو جهان را به جوی نپذیرم من زنده بدان شدم که پیشت میرم من…
تا هست دلم بر غم تو دست آموز
تا هست دلم بر غم تو دست آموز دیده همه گریه گشت و جانم همه سوز بس زود بزد دست اجل در پایش عمری که…
چون باد زمن می گذری چه توان کرد
چون باد زمن می گذری چه توان کرد چون خاک رهم می سپری چه توان کرد هرچند که با تو آشنایی دارم هر روز تو…
در بیشهٔ عشق شیربازی نبود
در بیشهٔ عشق شیربازی نبود انصاف که کار عشق بازی نبود هرگه که دو اهل دل به هم بنشینند شاهد باشد ولیک بازی نبود اوحدالدین…
در عشق تو گرچه هست دلداریها
در عشق تو گرچه هست دلداریها من مست نیم تا بکنم زاریها یا رب تو مرا مست شرابی گردان کز بهر وجود اوست هشیاریها اوحدالدین…
در کوی تو هیچ کس ره آسان نبرد
در کوی تو هیچ کس ره آسان نبرد جز شیفتهٔ بی سر و سامان نبرد و آن کس که به دام عشق تو پای نهاد…
زان می نگرم به چشم سر در صورت
زان می نگرم به چشم سر در صورت کز عالم معنی است اثر در صورت این عالم صورت است و ما در صوریم معنی نتوان…
عشّاق دمی زقید هجران نرهند
عشّاق دمی زقید هجران نرهند تا کام به زیر گام خود در ننهند گر عاشق مایی زسر خود برخیز کانجا به گزاف جه به کس…
عشق تو فزون است زبینایی من
عشق تو فزون است زبینایی من راز تو برون است زدانایی من در عشق تو انتهاست تنهایی من در دست تو عاجز است توانایی من…
گر تازه کنی مرا زسر تا به قدم
گر تازه کنی مرا زسر تا به قدم موجود شدم زعشق تو من زعدم جانی دارم به عشق تو کرده رقم خواهیش به شادی کش…
گل گفت چو رخت ما به صحرا فکنند
گل گفت چو رخت ما به صحرا فکنند وز رنگ وجود بوی بر ما فکنند وانگه چو منی دیر به دست آمده را در شرط…
می آیم وز شوق چنان می افتم
می آیم وز شوق چنان می افتم کاندر یک پا بر سر جان می افتم چشمم به تو در می نگرد وز شادی می مالم…
هنگام گل آمد به تماشا نرویم؟
هنگام گل آمد به تماشا نرویم؟ یاران همه رفتند چرا ما نرویم؟ گل ارچه خوش است بی نگارم خوش نیست بی او نتوان رفت بیا…
از عشق تو گرچه با دل پُر دردم
از عشق تو گرچه با دل پُر دردم ممکن نبود کز در تو برگردم تن دادم و [نیز] هرچه کردی کردم گر برگردم ازین سخن…
آن کس که برای فقر بربست کمر
آن کس که برای فقر بربست کمر در خویش بیاسود چو در آب شکر کس را چه بود ز درد آن مرد خبر هم درد…
ای دل بر یار گر نمی یابی بار
ای دل بر یار گر نمی یابی بار پادار وزو تو سر مگردان زنهار کاندر ره عشق چون ثباتت باشد ناچار به مقصود رسی آخر…
ای عشق نه سودای کسی باشد خوش
ای عشق نه سودای کسی باشد خوش یا ولولهٔ هم نفسی باشد خوش عشق آن باشد کز تو تو را بستاند گر نه چو تو…
بالله ترفقوا بقلب مجروح
بالله ترفقوا بقلب مجروح وارحم دنفا بین یدیکم مطروح قد سیّرنی الفراق ابکی وا نوح من غاب عن الحبیب لابدّ یَنوح اوحدالدین کرمانی
تا با خودم از عشق خبر نیست مرا
تا با خودم از عشق خبر نیست مرا جز بر در دل هیچ گذر نیست مرا چون من به میان نیم تویی حاصل من جز…
تا مهر تو در سینه نهان است مرا
تا مهر تو در سینه نهان است مرا سیلاب زدیدگان روان است مرا در هجر تو ای قبلهٔ جان و دل من این تیر قدم…
حُسنی که گواه حسن معبود بود
حُسنی که گواه حسن معبود بود چون حسن بتم زلطف موجود بود رَو بر در او اَیاز می باش مُدام تا عاقبت کار تو محمود…
در خود نگرم زعجر هیهات کنم
در خود نگرم زعجر هیهات کنم چون در تو نظر کنم مباهات کنم از خود خبرم سر به سر آفت باشد لیکن به تو دفع…
در عشق تو گر کشته شوم باکی نیست
در عشق تو گر کشته شوم باکی نیست کم دامن عشق است بر او چاکی نیست خلقی زپی تو دوست دشمن گشتند با این همه…