فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات اوحدالدین کرمانی
خود را تو عظیم کم کسی می شمری
خود را تو عظیم کم کسی می شمری در سرّ خود افسوس که کم می نگری از جملهٔ کاینات مقصود توی دردا و دریغا که…
زآن باده که در مجلس آن شاه دهند
زآن باده که در مجلس آن شاه دهند بی زحمت ساقی به سحرگاه دهند خواهی که کمال معرفت دریابی از خود به درآ تا به…
عمری به غلط سوخته خرمن بودم
عمری به غلط سوخته خرمن بودم در دوستی ات به کام دشمن بودم چون چشم من از خاک درت روشن شد دیدم به یقین حجاب…
من پیرو طبعم این ضلالت زآن است
من پیرو طبعم این ضلالت زآن است بی حاصلم از عمر ملالت زآن است از بی سودی نمی خورم چندین غم سرمایه زیان است خجالت…
آنها که زدام بُت پرستی جستند
آنها که زدام بُت پرستی جستند بردل در نیستی و هستی بستند پا بر سر و روی جمله اسباب زدند وز تنگ دلی و تنگ…
ای نیک نمای بد مسلمان که منم
ای نیک نمای بد مسلمان که منم وای کالبد فساد را جان که منم هر جا که حدیث بد رود در عالم آن من باشم…
تا با خودم از عشق خبر نیست مرا
تا با خودم از عشق خبر نیست مرا جز بر در دل هیچ گذر نیست مرا چون من به میان نیم تُوی حاصل من جز…
چندانک تو در بند علایق باشی
چندانک تو در بند علایق باشی می دان که زجملهٔ خلایق باشی رو ترک علایق و خلایق می کن تا در صف کم زیان تو…
در درد اگر تو از دوا محرومی
در درد اگر تو از دوا محرومی اندیشه مکن تا تو چرا محرومی آکندهٔ حشو شهوتی ای مسکین زان است که از عشق خدا محرومی…
زین گونه که در نهاد زیر و زبری است
زین گونه که در نهاد زیر و زبری است اومید بهی نیست که بیم بتری است دلتنگ به کار خویشتن درنگریست تشویش نهاد او زکوته…
کارت همه در جهان بسامان شده گیر
کارت همه در جهان بسامان شده گیر بر کام هوای خویش سلطان شده گیر پیدا شده دان آنچ مراد دل تست وآنگاه به زیر خاک…
می باید ساختن گرت برگ صفاست
می باید ساختن گرت برگ صفاست با نیک و بد و خرد و بزرگ و کژ و راست با آتش و آب و باد باید…
آن باش که دلها به تو مایل گردد
آن باش که دلها به تو مایل گردد تا هرچ بداست از تو زایل گردد اوصاف ذمیمه را زخود بیرون کن تا روح تو در…
اینجا که منم گر زمنی دور شوم
اینجا که منم گر زمنی دور شوم دانم به حقیقت همگی نور شوم ور پای زنم بر سر هر ناز و هوس در صحن جنان…
تا بستهٔ جان و خستهٔ تن باشم
تا بستهٔ جان و خستهٔ تن باشم در دوستی ات به کام دشمن باشم از خود چو برون شوم تو را می بینم پس پرده…
چون آتش شهوت آبرویت را برد
چون آتش شهوت آبرویت را برد در معرض هر بزرگ ماندی تو چو خرد می کوش که باد نفس را خاک کنی هر زنده که…
در دایرهٔ نقطهٔ پرگار جهان
در دایرهٔ نقطهٔ پرگار جهان کس نیست که هست آگه از کار جهان قصّه چه کنم مرگ زپس غم در پیش احسنت زهی متاع بازار…
زین گلبن عمر تازه گلها چده گیر
زین گلبن عمر تازه گلها چده گیر وین روز گذشته گیر و شب آمده گیر جانی که به زنجیر طبایع بسته است ناگه به دمی…
گر بر دل تو زعشق او خاکی نیست
گر بر دل تو زعشق او خاکی نیست خاکی و کم از تو در جهان ناکی نیست دلمرده مشو که تا ابد زنده شوی گر…
ناساخته کار این جهان ساخته گیر
ناساخته کار این جهان ساخته گیر چون ساخته شد پاک برانداخته گیر چون درنگری آنچ مراد دل تست آورده به دست و باز انداخته گیر…
آنها که مرا بنیک می پندارند
آنها که مرا بنیک می پندارند تخم سره را به جای بد می کارند گر پرده ز روی کار من بردارند در هیچ خرابه ای…
با خلق خدا تصرّف آغاز مکن
با خلق خدا تصرّف آغاز مکن چشم خود را به عیب کس باز مکن سرّ دل هر کسی خدا داند و بس در خود بنگر…
تا دل زعلایق جهان حُر نشود
تا دل زعلایق جهان حُر نشود هرگز شبه وجود ما دُر نشود پر می نشود کاسهٔ سرها زهوس هر کاسه که سرنگون بود پر نشود…
چون می دانی که بودنیها بوده است
چون می دانی که بودنیها بوده است این پرده دریدن کسان بیهوده است فی الجمله هر آن کسی که او پاک تر است چون در…
در راه یقین گمان نباشد کس را
در راه یقین گمان نباشد کس را با شک و یقین امان نباشد کس را دنیاطلبان زآخرت محرومند ای دوست همین و آن نباشد کس…
زین مرتبه و قاعدهٔ بَردابَرد
زین مرتبه و قاعدهٔ بَردابَرد ایمن منشین ز دولت کرداکرد دل شاد بزی به کام دل مردامرد چیزی که کنی کزو شوی مردامرد اوحدالدین کرمانی
کامل زیکی هنر ده و صد بیند
کامل زیکی هنر ده و صد بیند ناقص همه جا معایب خود بیند خلق آینهٔ چشم و دل همدگرند در آینه نیک نیک و بد…
نزدیک کسی که عاقل و هشیار است
نزدیک کسی که عاقل و هشیار است آزردن یک مور و مگس بسیار است آزار کسی مخواه و بی بیم بزی بی بیم بود کسی…