فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات اوحدالدین کرمانی
تا زآینه زنگ را کسی نزداید
تا زآینه زنگ را کسی نزداید ممکن نبود که قابل نفس آید نفس آینهٔ عقل تو شد پاکش دار کز پاکی تو تو را به…
چون یک نفس از وجود خود برگذرم
چون یک نفس از وجود خود برگذرم خود را به دمی هزار منزل بُبَرم پس باز به یک نظر که با خود نگرم یک ساعته…
در دست سری مدام شیخا پا بست
در دست سری مدام شیخا پا بست پا بر سر خود نه ار تو را دستی هست دست از سر و از پای خودی باید…
سبحان الله که چه زیانم خود را
سبحان الله که چه زیانم خود را بر باد هوا همی نشانم خود را نیکان خود را هنوز بد دانستند من نیک بدم و نیک…
گر دل نفسی از سر جان برخیزد
گر دل نفسی از سر جان برخیزد غمهای نشسته بی کران برخیزد آن دم که تو با گناهِ خود بنشینی با این همه غصّه از…
هر چند چو خاک ره عَناکش باشی
هر چند چو خاک ره عَناکش باشی ور باد جفای دَهر ناخوش باشی زنهار زدست ناکسان آب حیات بر لب مچکان گرچه در آتش باشی…
ای دل چه نشسته ای درین ویرانه
ای دل چه نشسته ای درین ویرانه نزدیک آمد که پر شود پیمانه امروز بکن چاره وگرنِه فردا سودت نکند ندامت و افغانه اوحدالدین کرمانی
ایوان سرای خویش برداشته گیر
ایوان سرای خویش برداشته گیر وآن سقف بر آسمان برافراشته گیر دیوار همه لعل، ستونش یاقوت روزی دو سه بنشسته و بگذاشته گیر اوحدالدین کرمانی
تا ظن نبری که خوی دد نیست مرا
تا ظن نبری که خوی دد نیست مرا یا آلت جنگ یک دو صد نیست مرا بد زآن نکنم که بد کنم بد باشد واین…
حاشا که ره عشق قیاسی باشد
حاشا که ره عشق قیاسی باشد یا عاشق او ناشِئ ناسی باشد گفتی که به ترک خود بگفتم آری اول باید که خود شناسی باشد…
در مملکت جهان فریدون شده گیر
در مملکت جهان فریدون شده گیر وز گنج و زر و خواسته قارون شده گیر بر چرخ رسیده قصر هامان شده گیر روزی دو درو…
صد سال اگر در آتشم مَهل بود
صد سال اگر در آتشم مَهل بود با آتش سوزنده مرا سهل بود با مردم نااهل مبادا صحبت کز مرگ بتر صحبت نااهل بود اوحدالدین…
گر زانک شنیده ای زمردان دو سه پند
گر زانک شنیده ای زمردان دو سه پند هر چیزی را به قدر آن چیز پسند هستند سپند و مشک یک رنگ اما پیداست مقام…
هرگه کآید زبحر ربّانی سیل
هرگه کآید زبحر ربّانی سیل دیگر نکند این سگ نفسانی میل حقّا که به لب رسید این روح عزیز زین سگ که هزار خوک دارد…
ای دل به وصالش به تمنّا نرسی
ای دل به وصالش به تمنّا نرسی تا در خاکی به اوج اعلا نرسی تا سر بنیفکنی نباشی زنده از لا چو بنگذری به الّا…
با یار بگفتم به زبانی که مراست
با یار بگفتم به زبانی که مراست کز آرزوی روی تو جانم برخاست گفتا که قدم ز آرزو بیرون نه کاین کار به آرزو نمی…
تا بتوانی به طبع خود کار مکن
تا بتوانی به طبع خود کار مکن البته رفیق بد به خود یار مکن دانی که رفیق بد که را می گویم نفس تو به…
خاک در کس مشو که گردت خوانند
خاک در کس مشو که گردت خوانند ور گرم چو آتشی که سردت خوانند تا تشنه تری به حلق بی آب تری سیر از همه…
دل از پی آب و نان در آتش نبود
دل از پی آب و نان در آتش نبود چون حال پریشان و مشوش نبود پیرانه به کنجی به سکونت بنشین کز موی سپید کودکی…
صد بار بگفتم این دل سوخته را
صد بار بگفتم این دل سوخته را کآبی برزن آتش افروخته را نشنید و به باد خاکساری برداد این جانِ به صد خون دل اندوخته…
گر صید عدم شوی زخود رسته شوی
گر صید عدم شوی زخود رسته شوی گر در صفت خویش روی بسته شوی می دان که وجود تو حجاب ره تست با خود منشین…
هشیار دلم در آمد از مستیها
هشیار دلم در آمد از مستیها شد باخبر از بلند وز پستیها در حال زمانه چون نظر کردم گفت هم نیستیم به است ازین هستیها…
ای دل تو گر از غبار تن پاک شوی
ای دل تو گر از غبار تن پاک شوی تو روح مطهّری بر افلاک شوی عرش است نشیمن تو شرمت ناید کآیی و مقیم خطّهٔ…
با صولت جمشید و فریدون شده گیر
با صولت جمشید و فریدون شده گیر با ثروت و با مال چو قارون شده گیر با گونهٔ زر نگار و با سیمبَران روزی دو…
تا هست غم خودت نبخشایندت
تا هست غم خودت نبخشایندت تا با تو توی هست بننمایندت تازن نکنی بیوه و فرزند یتیم این در مزن ای دوست که نگشایندت اوحدالدین…
خواهی که بود شاهدت ای مرد علیل
خواهی که بود شاهدت ای مرد علیل مانند سماعیل به نزدیک خلیل گر شاهد را برای شهوت طلبی سگ بر تو شرف دارد و شیطان…
دل را نفسی زمهر تو نگزیرد
دل را نفسی زمهر تو نگزیرد جز مهر تو جانم زجهان نپذیرد من زنده بدان شدم که پیشت میرم پیشم میراد آنک نه پیشت میرد…
شک نیست از آنجا که طریق خرد است
شک نیست از آنجا که طریق خرد است برپای تو بند تو هم از دست خود است ………………………………….. از حق همه نیکوست و نفس تو…
گر عالم را زبهر تو آرایند
گر عالم را زبهر تو آرایند مگر ای که عاقلان بدو نگرایند بسیار چو تو روند و بسیار آیند بر بای نصیب خویش کت بربایند…
هر پیر که دل به عشرت و لهو سپرد
هر پیر که دل به عشرت و لهو سپرد یا حرف سکون زتختهٔ لَهو ستُرد او مرده بود حقیقتی از پی آنک روشن گردد چراغ…
ای دل چو بسوختی گذر از خامان
ای دل چو بسوختی گذر از خامان وز صحبت ناجنس میفشان دامان فسق ارچه به جمله چیز زشت است ولی لیکن زچه زشت تر زنیکو…
باید که اگر دلت زخود برگردد
باید که اگر دلت زخود برگردد گرد لب خشک دیدهٔ تر گردد پا بر سر آرزو[ت] نه [تو] دو سه روز تا کام دو عالمت…
جان در تن تو نفس شماری بیش است
جان در تن تو نفس شماری بیش است وین کالبد تو یادگاری بیش است گیرم که جهان به جملگی ملک تو شد ای هیچ ندیده…
خواهی به زمین نشین و خواهی به بساط
خواهی به زمین نشین و خواهی به بساط خواهی به غمش گذار و خواهی به نشاط دنیا همه منزل است مانند رباط آخر همه را…
دلدار طلب مکن که دلدار نماند
دلدار طلب مکن که دلدار نماند بی یار نشین که در جهان یار نماند دامن درکش به گوشه ای خوش بنشین انگار که در زمانه…
عاشق چو به کار خویشتن در نگریست
عاشق چو به کار خویشتن در نگریست دلشاد بشد زنیک و ز بد بگریست در مملکت جهان نظر هیچ نکرد یعنی که به جا رها…
گر کافر از آن کسی که او دشمن تست
گر کافر از آن کسی که او دشمن تست بنگر تو به کافری که اندر تن تُست با کافر رومی تو خصومت چه کنی چون…
یا در راه او به جان طلب معنی را
یا در راه او به جان طلب معنی را یا کم بکن از سر زبان دعوی را خراز پی آن است که بار تو کشد…
از آتش حرص و آز تا چند نفیر
از آتش حرص و آز تا چند نفیر ای آب ز روی رفته پندی بپذیر ای خوار چو خاک راه تا چند امیر ای عمر…
ای دل چو به کوی وصل گشتی دمساز
ای دل چو به کوی وصل گشتی دمساز در کوی خرابات خرد را درباز یک بند مسلسل است بنیاد قدیم آن هستی نفس تست او…
با فاقه و فقر همنشینم کردی
با فاقه و فقر همنشینم کردی بی مونس و بی یار [و] قرینم کردی این مرتبهٔ مقرّبانِ در تُست آیا به چه خدمت این چنینم…
جز بادهٔ نیستی دلا نوش مکن
جز بادهٔ نیستی دلا نوش مکن جز سلسلهٔ نیاز در گوش مکن روزی که به همت از فلک برگذری بیچارگی خویش فراموش مکن اوحدالدین کرمانی
خواهی که قدم زنی تو در کوی صفا
خواهی که قدم زنی تو در کوی صفا پیوسته خوری تو آب از جوی صفا مادام که در سر هوس دنیا هست هرگز به مشامت…
دنیا که جوی وفا ندارد در پوست
دنیا که جوی وفا ندارد در پوست هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست چندین که خدای دشمنش می دارد گر دشمن حق نئی چرا داری…
عالم همه محنت است و ایّام غم است
عالم همه محنت است و ایّام غم است گردون همه آفت است و گیتی ستم است فی الجمله چو در کار جهان می نگرم آسوده…
ما را چه پلاس و چه طراز اکسون
ما را چه پلاس و چه طراز اکسون چه عیش و نشاط و چه غم گوناگون چون همّت من فرونیاید به دو کون چه خانقه…
از بهر شناختن نکو کن خود را
از بهر شناختن نکو کن خود را زیرا که سزا نکو بود نیکو را بس نادره رسمی است که در راه طلب تا بی تو…
ای دل دل خسته بر جهان بیش منه
ای دل دل خسته بر جهان بیش منه وای کاه ضعیف کوه بر خویش منه کوته تر از آن است که می دانی عمر چندان…
بر درگه کبریا تو جز شاه نئی
بر درگه کبریا تو جز شاه نئی دردا که تو خود طالب درگاه نئی سرمایهٔ هرچ هست جز سرّ تو نیست افسوس که از سرّ…
تو آلت فعل و در میان هیچ نئی
تو آلت فعل و در میان هیچ نئی وز فاعل و فعل جز نشان هیچ نئی تو عالمی و مراد از عالم تو چون درنگری…