فی الشرعیّات و ما یتعلق بها اوحدالدین کرمانی
آن را که زخود نماند با خود اثری است
آن را که زخود نماند با خود اثری است از خود زخودی و بیخودی بی خبری است بر حلقهٔ خاص در شو ایرا که دری…
آیین قلندر ار نظر کوتاهی است
آیین قلندر ار نظر کوتاهی است ترتیب ادب علامت آگاهی است چون سِر به زبان شرع می شاید گفت گفتن به زبان دیگری گمراهی است…
تا یوسف دل را نکنی از بن چاه
تا یوسف دل را نکنی از بن چاه یعقوب خرد ضریر باشد در راه خواهی که عزیز مصر باشی در جاه از عشق کمر ببند…
خواهی که بزرگیت بود کوچک باش
خواهی که بزرگیت بود کوچک باش در حالت دل چو اهل دل بی شک باش پیری سرکَل نباشد و ریش سپید ثابت قدمی است گو…
در عالم کشف اگر گلی بنماییم
در عالم کشف اگر گلی بنماییم صد نغمه چو بلبل به دمی بسراییم گر ما سرِ صندوق صفا بگشاییم سلطانی تخت آسمان را شاییم اوحدالدین…
رو در پی درد او که درمان گردی
رو در پی درد او که درمان گردی گر جز در او زنی پشیمان گردی تاج سر دیگران نیرزد خاکی خاک در او باش که…
کاری که فروبندد و رخ ننماید
کاری که فروبندد و رخ ننماید دلتنگ مشو که عاقبت بگشاید یاقوت همی قیمت از آن افزاید کز سنگ به روزگار بیرون آید اوحدالدین کرمانی
ماییم که بس بوالعجب اندر قدمیم
ماییم که بس بوالعجب اندر قدمیم سرمایهٔ شادی شده از کان غمیم پستیم و بلندیم و تمامیم و کمیم کس واقف از آن نیست که…
هر دل که به میدان هوای تو بتاخت
هر دل که به میدان هوای تو بتاخت با نیک و بد زمانه یکسان در ساخت دلها همه در بوتهٔ عشق تو گداخت چونانک تویی…
آن کس که به بندگی قرارش باشد
آن کس که به بندگی قرارش باشد با چون و چرای او چه کارش باشد گر بنده ای اختیار در باقی کن آن خواجه بود…
این مردمک دیده سحرگه برخاست
این مردمک دیده سحرگه برخاست برخاست صَلای عاشقان از چپ و راست گفتم که تیمم کنم از خاک درش دل گفت که غسل کن کنار…
تا وسوسهٔ عشق مهیّا نشود
تا وسوسهٔ عشق مهیّا نشود بی صدق و صفا عیش مهنّا نشود دنیا ندهی زدست و دین می طلبی این هر دو به یک جای…
خواهی که دم تو را مبارک دارند
خواهی که دم تو را مبارک دارند نام تو چو یاسین و تبارک دارند خاک در او بوس که شاهان جهان از خاک در تو…
در غمکدهٔ بندگیت شادیهاست
در غمکدهٔ بندگیت شادیهاست آن را که زبندگیت آزادیهاست شاگرد هوس نداند این معنی را در دانش این واقعه اُستادیهاست اوحدالدین کرمانی
زان پیش که گویند که جا واپرداز
زان پیش که گویند که جا واپرداز جا واپرداز و توشهٔ راه بساز چون می دانی که خانه پرداختنی است چندین غم خانه چیست با…
گر بنوازی بندهٔ مقبول توَم
گر بنوازی بندهٔ مقبول توَم ور ننوازی چاکر معزول توَم با ردّ و قبول تو مرا کاری نیست زیرا که بهر دو حال مشغول توَم…
مست از ازل آمدیم و مستیم هنوز
مست از ازل آمدیم و مستیم هنوز سوزندهٔ شربت الستیم هنوز زان با دگری عهد نبستیم هنوز کز عهدهٔ عهد تو نرستیم هنوز اوحدالدین کرمانی
هر دل که ورا زعلم حق نیرو نیست
هر دل که ورا زعلم حق نیرو نیست او لایق این طریق تو بر تو نیست در عالم اسباب عجایب حالی است کس با او…
آن کن که توانگران گدای تو شوند
آن کن که توانگران گدای تو شوند صاحب نظران جمله برای تو شوند بر خاک درش چو سر نهی از سر صدق هر جا که…
ای مؤمن محض بودنت مطلق گبر
ای مؤمن محض بودنت مطلق گبر گاهی به قَدَر دست بزن گاه به جبر بر کثرت حرص تست و بر قلّت صبر گر خندهٔ برق…
تا می نخوری به سرِّ مستی نرسی
تا می نخوری به سرِّ مستی نرسی تا نیست نگردی تو به هستی نرسی در اصل خود ارچه در خودت باید زیست مادام که از…
خیز از سخن سرّ خود و کل بگذر
خیز از سخن سرّ خود و کل بگذر و از خوی که عزّت است وز ذل بگذر سیل است عقول و شرع پل بسته بَرو…
در کار آویز و گفت و گو را بگذار
در کار آویز و گفت و گو را بگذار کز گفت نشد هیچ کسی برخوردار از گفت چه سود، کار می باید کرد باری بکنی…
سجاده به روی آب انداخته گیر
سجاده به روی آب انداخته گیر خود را به نماز و روزه بگداخته گیر چون حجرهٔ باطنت مصفّا نبود پر نقش و نگار گلخنی ساخته…
گر تو به سر راه خرد وانرسی
گر تو به سر راه خرد وانرسی در درد بمیری به مداوا نرسی هر شب گویی که توبه فردا بکنم توبه که کند گر تو…
مستان رهش تمام هشیار آیند
مستان رهش تمام هشیار آیند از غایت بی سری کله دار آیند پادار به رنج اگر چه سرگردانی سرگشته تر از من و تو بسیار…
هرگاه که آنچنان کَت افتد باشی
هرگاه که آنچنان کَت افتد باشی هر چند که نیک می کنی بد باشی در بندگیش چو نفع خود می طلبی بی هیچ گمان تو…
آن کس که چو حق حقیقت حق نشناخت
آن کس که چو حق حقیقت حق نشناخت از بی روزی به گفت و گویی پرداخت از بی خبری بود نشان دادن ازو گنگ است…
با صدق تو زخم همچو مرهم باشد
با صدق تو زخم همچو مرهم باشد با صدق مرا انده دل کم باشد اندر ره حق اگر تو صادق باشی ملک دو جهان تو…
جان آید و راه عشق می پیماید
جان آید و راه عشق می پیماید ره دشوار است رهبری می باید عقل آمد و ره به خود نمی داند رفت شرع آمده است…
خیزم در دلدار زنم بوک دبو
خیزم در دلدار زنم بوک دبو خود را به درش در افکنم بوک دبو من خود دانم که او قبولم نکند با این همه جانی…
در گمراهی طالب راه اوییم
در گمراهی طالب راه اوییم هرگونه که هست در پناه اوییم بر ما قلمی نیست چنین می دانیم ما مسخرگان بارگاه اوییم اوحدالدین کرمانی
زآن جان و جهان تا هوس[ی] در سر ماست
زآن جان و جهان تا هوس[ی] در سر ماست این عقل عقیله از کجا درخور ماست مادام که خاک در او افسر ماست سلطان همه…
گر زانک تو را هست ز تحقیق خبر
گر زانک تو را هست ز تحقیق خبر جز بر سر پول شرع مپسند گذر در صومعه چون تو بوی معنی یابی پس نام خرابات…
هر آبادی از غم او ویرانی است
هر آبادی از غم او ویرانی است هر دانایی در ره او نادانی است وآن کاو گوید که سرّ سرّش دانم چون در نگری هنوز…
هستی تو همه، با تو برابر چه بود
هستی تو همه، با تو برابر چه بود من هیچم و خود زهیچ کمتر چه بود بنگر که منم تو را و هستی تو مرا…
اندر ره عشق یادگر سر ننهند
اندر ره عشق یادگر سر ننهند یا در ره بهبود قدم در ننهند تا سر نکنی چو شمع در آتش گم از نور تو را…
بر خاک در تو تحفه گر جان باشد
بر خاک در تو تحفه گر جان باشد همچون مثل زیره به کرمان باشد دین و دل و دنیا چو فدای تو کنند پای ملخ…
چندان برو این ره که دوی برخیزد
چندان برو این ره که دوی برخیزد ور هست دوی به رهروی برخیزد تو او نشوی ولی اگر جهد کنی جایی برسی کز تو توی…
در بندگیش ناخلفی می کردی
در بندگیش ناخلفی می کردی زان بر در دشمنان او می گردی با این همه اینک دَرِ صلحش باز است گر توبه کنی بندهٔ خاصش…
در محنت اگر چه صبر ایّوبی به
در محنت اگر چه صبر ایّوبی به چون عشق به روی تست مغلوبی به هرگاه که از حجاب بیرون آیی ناچیز شود وجود محجوبی به…
سودای توم سر به جهان اندر داد
سودای توم سر به جهان اندر داد نه مست و نه هشیار و نه غمگین و نه شاد سر در سر سودای تو خواهم کردن…
گر بد داند و گر نکو او داند
گر بد داند و گر نکو او داند گر جرم کند و گر عَفو او داند تا زنده ام از وفا نگردانم روی من بر…
ملک طلبش بهر سلیمان ندهند
ملک طلبش بهر سلیمان ندهند منشور غمش بهر دل و جان ندهند دنیا طلبان زآخرت محرومند کاین درد به طالبان درمان ندهند اوحدالدین کرمانی
یاری که وجود و عدمت اوست همه
یاری که وجود و عدمت اوست همه سرمایهٔ شادی و غمت اوست همه تو دیده نداری که بدو درنگری ورنه زسرت تا قدمت اوست همه…
او را به کف آور کم اینها همه گیر
او را به کف آور کم اینها همه گیر کز جمله گزیر است وزو نیست گزیر خود رابی او امیر عالم شده گیر هم او…
بر مردم اهل گر بد و نیک آید
بر مردم اهل گر بد و نیک آید گه بسته شود کار و گهی بگشاید غم در دل تو حامله ورجای گرفت دلتنگ مشو بوک…
جز با تو حوالتت نباشد فردا
جز با تو حوالتت نباشد فردا جز فعل تو آلتت نباشد فردا بنگر که خدا با تو چه کرده است امروز آن کن که خجالتت…
در باغ طلب اگر نباتی یابی
در باغ طلب اگر نباتی یابی هر لحظه ازو تازه نباتی یابی خواهی که تو بی نفاذ ذاتی یابی بی مرگ بمیر تا حیاتی یابی…
در عشق هزار جان و دل بس نکند
در عشق هزار جان و دل بس نکند جان خود چه بود حدیث جان کس نکند این راه کسی رود که در هر قدمی صد…