فی السفر و الوداع اوحدالدین کرمانی
ای دل به سری پر زهوس چتوان کرد
ای دل به سری پر زهوس چتوان کرد نه پایگهی نه دسترس، چتوان کرد یک دم نفست چو برنیاری با او تو یک نفسی به…
دل در سر عهد استوار خویش است
دل در سر عهد استوار خویش است جان در غم تو بر سر کار خویش است شد در غم تو هر چه مرا بود و…
مسکین دل برخاسته هر جا که نشست
مسکین دل برخاسته هر جا که نشست ببرید زعقل و در بلایی پیوست چون نیست عنان اختیارم در دست هم ساختنی است چاره هرگونه که…
ای دل غم عاشقی تو را تنها نیست
ای دل غم عاشقی تو را تنها نیست سر نیست که سرگشتهٔ این سودا نیست پوشیده غمی می خور و بیهوده مجوی وصلی که سررشتهٔ…
روزی است که دار و گیر خواهد بودن
روزی است که دار و گیر خواهد بودن شک نیست که ناگزیر خواهد بودن آنجا که حساب خلق خواهد بودن سلطان چو تو هم اسیر…
مسکین دل من که رای دارد با غم
مسکین دل من که رای دارد با غم در سینه همیشه جای دارد با غم غمهای تو کوه را درآرد از پای کاهی چه بود…
بر قد دلم راست قبای غم تست
بر قد دلم راست قبای غم تست شادی به دلم باد که جای غم تست گر هست تو را غمی برای دل ماست ور هست…
دل در غم غم زنش که غم با غم خورد
دل در غم غم زنش که غم با غم خورد غم نیست که از غم تو غم را غم خورد گر غم غم من غمزده…
من با غم عشق تو نباشم جز شاد
من با غم عشق تو نباشم جز شاد وآن کاو نشود جفت غمت شاد مباد ممکن نشود که شاد باشد آن جان کز قافلهٔ غم…
اینجا اگرم کار به فرهنگ نشد
اینجا اگرم کار به فرهنگ نشد آخر قدم روان من لنگ نشد من نیز به جانبی دگر رخت کشم مردم بنمردند و جهان تنگ نشد…
سبحان الله چه سخت کاری غم تو
سبحان الله چه سخت کاری غم تو از خسته دلم عظیم کاری غم تو گفتی که غمم می خوری آری غم تو از غم چو…
من در غم عشقت غم عالم نخورم
من در غم عشقت غم عالم نخورم بر کتف کتم باز فلک غم نخورم (؟) دل از تو چنان چاشنی غم بگرفت گر زهر بود…
بیگانهٔ جان شد دل و خویش غم تو
بیگانهٔ جان شد دل و خویش غم تو قربان دل من است کیش غم تو سلطان جهان پیش غمت مسکین است مسکینان را چه قدر…
رویی نه که از هوای او بگریزم
رویی نه که از هوای او بگریزم پشتی نه که با فراق او بستیزم صبری نه که با وصال او بنشینم برگی نه که چست…
نارنج و ترنج بر سر خار که دید
نارنج و ترنج بر سر خار که دید در لانهٔ بنجشک سر مار که دید آهو به کنار یوز در خواب که دید از صد…
تا در سر من فتاد سودای وداع
تا در سر من فتاد سودای وداع از گریه مرا نماند پروای وداع هنگام وداع اگر نبودی، اشکم از سوز دلم بس.؟؟؟؟ی جای وداع اوحدالدین…
رویی نه که پشت جان قوی ماند ازو
رویی نه که پشت جان قوی ماند ازو پشتی نه که روی دل بگرداند ازو پایی نه کزو به دست آرد مقصود دستی نه که…
ناکس که به کس شود نمازی نبود
ناکس که به کس شود نمازی نبود و این سیرت خواجگی به بازی نبود گر جمله خران دهر مرکب گردند خر را حرکات اسب تازی…
جان در تن من زنده برای غم تست
جان در تن من زنده برای غم تست بیگانهٔ عالم آشنای غم تست لطف است که می کند غمت با دل من ور نه دل…
سیر آمدم از غم دمادم خوردن
سیر آمدم از غم دمادم خوردن وز بس غم گونه گونه در هم خوردن الحق چه نکوست عادت کم خوردن اندر همه چیز خاصه در…
هر چند به دل سوختهٔ درد توَم
هر چند به دل سوختهٔ درد توَم حاشا که گمان برم که من مرد توَم فی الجمله مرا لطف تو در کار آورد ورنه من…
جانا غم تو زهر چه گویی بتر است
جانا غم تو زهر چه گویی بتر است رنج تن و درد دل و سوز جگر است هرچ آن بخورند کم شود جز غم تو…
عاقل آن است که سخرهٔ غم نشود
عاقل آن است که سخرهٔ غم نشود هر دم زغم بیهده درهم نشود زیرا عرضی است غم که در مدت عمر هر چند کزو بیش…
هر جا که غم است زنگ آیینهٔ ماست
هر جا که غم است زنگ آیینهٔ ماست هر تیر بلا که هست در سینهٔ ماست شادی زبرم بزود برمی گردد هم درد که او…
چون سر بنهادیم کلاهی کم گیر
چون سر بنهادیم کلاهی کم گیر وز خرمن بی فایده کاهی کم گیر ای هیچ ندیده چند از این گفت مگو شیخی و دو نان…
روزیت به مهر من نمی سوزد دل
روزیت به مهر من نمی سوزد دل جز آتش کینه می نیفروزد دل خود صحبت و دوستی دیرینه مگیر بر عاجزی منت نمی سوزد دل…
هر بازو را زور کمان تو کجاست
هر بازو را زور کمان تو کجاست وین سخت کمان چه درخور بازوی ماست از ما زر و زور و بازو البته مجوی کانجا زر…
جز دُرد سفر دلم نمی آشامد
جز دُرد سفر دلم نمی آشامد دل را دگر آبی به جهان باز آمد گویند به هر جا که رسم زآمد و شد کان «اوحد»…
غم گفت کزو دو دیده خون باید کرد
غم گفت کزو دو دیده خون باید کرد بازو علم صبر نگون باید کرد هر سر که نه در پای غمش گردد پست از مملکت…
ناجنس حلاوت جوانی بُبَرد
ناجنس حلاوت جوانی بُبَرد عیش خوش و حظّ زندگانی بُبَرد هم نیک بود آنک میان قومی داند که گران است گرانی بُبَرد اوحدالدین کرمانی
چون نیست [امید] خلق بر وفق مراد
چون نیست [امید] خلق بر وفق مراد آن به که رها کنیم با خلق عَناد کس را چه خبر از آنچ در آخر کار فاسق…
فریاد که آن سرو چمن می خسبد
فریاد که آن سرو چمن می خسبد وآن راحت جان انجمن می خسبد آن بخت من است از آنک خواب آلود است غمگینم از آنک…
هر کس که سفر کرد پسندیده شود
هر کس که سفر کرد پسندیده شود پیش همه کس چو مردم دیده شود از آب لطیف تر نباشد چیزی لیکن چو مقام کرد گندیده…
او را طلبی و تو منی اینت غلط
او را طلبی و تو منی اینت غلط می پنداری که چون منی اینت غلط خواهی که صلاح نیکنامی ورزی وآنگه دم عاشقی زنی اینت…
خواهم که مرا با غم او خو باشد
خواهم که مرا با غم او خو باشد گر دست دهد غمش چه نیکو باشد هان ای دل سرکش غم او در برگیر چون در…
کس مشکل اسرار حقیقت نگشاد
کس مشکل اسرار حقیقت نگشاد کس یک قدم از نهاد بیرون ننهاد چون در نگری زمبتدی و استاد عجز است به دست هر که از…
هر کس که زدردی به دوایی برسد
هر کس که زدردی به دوایی برسد گر صدق نباشد به ریایی برسد انصاف بده به کاهلی هرگز کس شاید که به چیزی و به…
ای دل چه گرفته است غم کام تو را
ای دل چه گرفته است غم کام تو را اندیشه بکن که چیست فرجام تو را شمع طرب ار توی بسوزد دهرت ور جام جمی…
در پای تو گردد سر هر گردن پست
در پای تو گردد سر هر گردن پست وز دست تو نالد دل هر تن پیوست این از تو نمی سزد که من در غم…
ما اطیب عیشی معه لولایی
ما اطیب عیشی معه لولایی لولای لما حجبت عن مولایی حزنی فرحی و قتلتی احیایی ما اصنع یا قوم دوایی دایی اوحدالدین کرمانی
هرگه که دلم فرصت آن در جوید
هرگه که دلم فرصت آن در جوید کز صد غم خویشتن یکی برگوید نامحرم و ناجنس در آن دم گویی کز ابر ببارد، از زمین…
افسوس که خلق سخت کوته نظرند
افسوس که خلق سخت کوته نظرند وز هرچه فروشند یکی جو نخرند بی هیچ بهانه دشمن یکدگرند قصّه چه کنم که جمله شان درد سرند…
در عشق دل خراب چتواند کرد
در عشق دل خراب چتواند کرد بی خویشتنی صواب چتواند کرد انصاف بده که ذرّهٔ سایهٔ محض در پرتو آفتاب چتواند کرد اوحدالدین کرمانی
گر نیست دلت شاد به تقصیر و قصور
گر نیست دلت شاد به تقصیر و قصور از بهر چرا به هیچ باشی مغرور چون گویندت که حاصلی نیست تو را خواهی رنجید از…
یکچند فلک به کام ما گردان بود
یکچند فلک به کام ما گردان بود اقبال و سعادت مرا دوران بود ترکیب فلک مگر چنان فرمان بود آری همه سال شادمان نتوان بود…
آن کز دل اوست بر دل من هر غم
آن کز دل اوست بر دل من هر غم می دید و نمی کرد زمن باور غم گفتم هجرت بکشت ما را در غم دوشی…
در هر نفسی درد سری آرد غم
در هر نفسی درد سری آرد غم یک لحظه مرا زدست نگذارد غم دل خون شد و از دیده ام افتاد برون دست از من…
مدهوش تو را ترانه ای بس باشد
مدهوش تو را ترانه ای بس باشد سودای تو را بهانه ای بس باشد در کشتن من چه می کشد چشم تو تیر ما را…
از گردش گردون که فلک گردان است
از گردش گردون که فلک گردان است بس عاقل پرهنر که سرگردان است گر ساز کند تو را بدان غرّه مشو در یک شادی هزار…
درمان طلب از طبیب اگر رنجوری
درمان طلب از طبیب اگر رنجوری در جهل بمردن نبود معذوری بیکاری را نام نهی آزادی نزدیک ترآ که سخت از ره دوری اوحدالدین کرمانی