فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة اوحدالدین کرمانی
ای از همه بی نیاز و ای بنده نواز
ای از همه بی نیاز و ای بنده نواز و از تست که کار من نمی گیرد ساز صد مشغله در راه من انداخته ای…
ای دل طلب یار به مشتاقی کن
ای دل طلب یار به مشتاقی کن وز بادهٔ نیستی دمی ساقی کن خواهی که کمال معرفت دریابی یک لحظه از آن خویش در باقی…
بر جان منت دسترسی نیست که نیست
بر جان منت دسترسی نیست که نیست واندر دلم از تو هوسی نیست که نیست تنها نه منم چنین که در جمله جهان زین سان…
پرسیدم از آن کسی که برهان داند
پرسیدم از آن کسی که برهان داند آن کیست که او حقیقت جان داند خوش خوش به جواب گفت کای صفرایی آن منطق طیر است…
تا هست نشان گفت و گویی با تو
تا هست نشان گفت و گویی با تو تسلیم نباشد سر مویی با تو دل محرم راز کی شود تا داند از دوستی دو کون…
چون کار به جدّ و جهد ما برناید
چون کار به جدّ و جهد ما برناید دلتنگ مشو که آنچنان می باید چون نور فرا رسد چنان بگشاید کز دامن صبح روز روشن…
در دایرهٔ وجود بی سهو و سقط
در دایرهٔ وجود بی سهو و سقط دلها زتو دور نیست چو نقطه زخط بر مرکز عهد اول از خطّ ازل جانها همه دایره است…
دردی است در این دلم که درمانش نیست
دردی است در این دلم که درمانش نیست زاین درد نمرد دل مگر جانش نیست یا رب تو به فضل خویش جایی برسان سررشتهٔ این…
روزت بستودم و نمی دانستم
روزت بستودم و نمی دانستم شب با تو غنودم و نمی دانستم ظن برده بُدم به من که من من باشم من جمله تو بودم…
کو دل که بگوید نفسی اسرارش
کو دل که بگوید نفسی اسرارش کو گوش که بشنود دمی گفتارش معشوقه جمال می نماید شب و روز کو دیده که تا برخورد از…
ماییم که دم عشق تو پیوسته زنیم
ماییم که دم عشق تو پیوسته زنیم وز هجر تو دست بر دل خسته زنیم وصل تو دری نمی گشاید ما را پس سر همه…
من لوح دل از جمله امانی شستم
من لوح دل از جمله امانی شستم جان را زنشاط و کامرانی شستم تا آتش سودای تو در جان من است من دست از آب…
هر دل نبود قابل اسرار خدا
هر دل نبود قابل اسرار خدا در هر گوشی نگنجد اسرار خدا هستند عقول یکسر ار درنگری سرگشته و واله شده در کار خدا اوحدالدین…
یا رب زبد و نیک جهانم بستان
یا رب زبد و نیک جهانم بستان دست هوس از دامن جانم بستان آباد کن این دل خرابم به کرم وز هر چه نه آن…
اقسمت بمن رجوت ان یدنیکم
اقسمت بمن رجوت ان یدنیکم انّی معکم بکلّ ما یعنیکم ان کان رضاکم فنایی فیکم ارضی بجمیع حالةٍ ترضیکم اوحدالدین کرمانی
انصاف همی دهم که بس بی کارم
انصاف همی دهم که بس بی کارم عمری است که عمری به زیان می آرم هنگام رحیل آمد و من بی حاصل نه بدرقه ای…
ای از کرم تو خلق را امن و امان
ای از کرم تو خلق را امن و امان در قبضهٔ قدرت تو عاجز دل و جان ما را تو زهر چه آن نشاید برهان…
ای دل نه همه ساله شکر باید خورد
ای دل نه همه ساله شکر باید خورد بسیار شکر که برحذر باید خورد ما سینه و گرد ران بسی ردّ کردیم تا لاجرم امروز…
بر هرچ نهم دل که چنان خواهد بود
بر هرچ نهم دل که چنان خواهد بود ایّامش از آن حال بگرداند زود چون کار ز اختیار من بیرون شد تدبیر من و عهد…
تا بتوانم به ترک غمها سازم
تا بتوانم به ترک غمها سازم گر بگریزم من از غمت ناسازم گفتی غم من به پای تو تاخته نیست گو پای مباش من زسر…
تقدیر چو سابق است تعلیم چه سود
تقدیر چو سابق است تعلیم چه سود جز بندگی و رضا و تسلیم چه سود پیوسته زبیم عاقبت می سوزی این کار چو بودنی است…
چون کار زاندازه نخواهد افزود
چون کار زاندازه نخواهد افزود آن به که به هرچه هست باشی خشنود جهد من و تو هیچ نمی دارد سود جز آنچ نهاده اند…
در دایرهٔ وجود موجود تویی
در دایرهٔ وجود موجود تویی مقصود نگویمت که معبود تویی گر در غزلی نام خط و زلف برم می دان که بهانه است مقصود تویی…
دل آن نفس از معرفت آکنده شود
دل آن نفس از معرفت آکنده شود کز هر چه نه ذکر اوست برکنده شود آن را که به صد جان کَنِشش جمع کنی شاید…
زنهار به گفت و گوی [منشین به] او باش
زنهار به گفت و گوی [منشین به] او باش غافل منشین و گم مکن عمر به لاش خواهی که شود بر تو همه سرّی فاش…
قومی به گمان فتاده اندر ره دین
قومی به گمان فتاده اندر ره دین قومی دگر اوفتاده در راه یقین ناگاه به گوشه ای برآرند آواز کای بی خبران راه نه آن…
ماییم درِ هیچ صوابی نزده
ماییم درِ هیچ صوابی نزده با تو نفسی به هیچ بابی نزده ترسم که به خاک در شوم باد به دست بر آتش سودای تو…
می کن ستمی و هر چه بادا بادا
می کن ستمی و هر چه بادا بادا کم گیر دمی و هر چه بادا بادا از سود و زیانِ آنچ نامش عمر است ماییم…
واقف نشود کسی بر اسرار قضا
واقف نشود کسی بر اسرار قضا بس بوالعجب است کار و بازار قضا در کوی حقیقت همگان معذورند کس نیست که او نیست گرفتار قضا…
یا رب زشراب عشق سرمستم کن
یا رب زشراب عشق سرمستم کن یکباره به بند عشق پابستم کن در هر چه نه عشق است تهی دستم کن در عشق خودت نیست…
افتاد مرا با سر زلفین تو کار
افتاد مرا با سر زلفین تو کار عیبم مکن و به کار خویشم بگذار اندر سر زلف تو دلی گم کردم جویای دل خودم مرا…
انصاف زاختلاف ایام فرق
انصاف زاختلاف ایام فرق پیدا کردی به گفت حق را الحق آنجا که کمال کبریای قدم است توحید من و تو کفر باشد مطلق اوحدالدین…
ای آنک دوای دردمندان دانی
ای آنک دوای دردمندان دانی درمان [و] علاج مستمندان دانی هرچ از دل ریش خویش گویم با تو ناگفته تو صد هزار چندان دانی اوحدالدین…
ای دل تو درین واقعه دمسازی کن
ای دل تو درین واقعه دمسازی کن وای جان به موافقت سراندازی کن ای صبر تو پای غم نداری بگریز وای عقل تو کودکی برو…
بر رهگذرم هزار جا دام نهی
بر رهگذرم هزار جا دام نهی گویی که بگیرمت اگر گام نهی یک ذرّه جهان زحکم تو خالی نیست حکمم تو کنی و عاصیم نام…
تا بتوانی مدام می باش به ذکر
تا بتوانی مدام می باش به ذکر کز ذکر تو را راه نمایند به فکر محرم چو شدی در حرم اجلالش بینی به عیان تو…
جز حق حَکَمی که حکم را شاید نیست
جز حق حَکَمی که حکم را شاید نیست شخصی که زحکم او برون آید نیست هر چیز که هست آنچنان می باید وآن چیز که…
چون معترفم بدانچ سرمستی هست
چون معترفم بدانچ سرمستی هست در حضرتت افلاس و تهیدستی هست من آنِ توَم، تو را چه باشد؟ هیچی تو آن منی مرا همه هستی…
در دیدن روی یار اگر چشم شوی
در دیدن روی یار اگر چشم شوی باید که زپای تا به سر چشم شوی با کشتن و سوختن همی ساز چو شمع تا چشمهٔ…
دستی نه که از دل گرهی برگیرد
دستی نه که از دل گرهی برگیرد پایی نه که بار گنهی برگیرد ترسم که زبی دلی سرانجام دلم از سینه برون رود رهی برگیرد…
زین گونه که حال ماست ای بار خدای
زین گونه که حال ماست ای بار خدای گر دست نگیری تو در آییم از پای [یا] صبر کرامت کن و تسلیم و رضا یا…
کی عقل به سر حدّ جمال تو رسد
کی عقل به سر حدّ جمال تو رسد بی جان به سراچهٔ وصال تو رسد گر جملهٔ ذرّات جهان دیده شود ممکن نبود که در…
ماییم به عشق تو تولّا کرده
ماییم به عشق تو تولّا کرده وز طاعت و معصیت تبرّا کرده آن را که عنایت تو باشد باشد ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده…
مؤمن که به صدق ازو نرنجد چیزی
مؤمن که به صدق ازو نرنجد چیزی در پیش دلش جز او نسنجد چیزی حق بر عرش است و عرش دانی چه بود آن دل…
یا رب بپذیر از کرم آوردهٔ ما
یا رب بپذیر از کرم آوردهٔ ما بنگر به طریق لطف در کردهٔ ما ما ننگ به زیر خرقه پنهان داریم تو از کرم و…
یا رب زقناعتم توانگر گردان
یا رب زقناعتم توانگر گردان وز نور یقین دلم منوّر گردان اسباب من سوختهٔ سرگردان بی منّت مخلوق میسّر گردان اوحدالدین کرمانی
امیرالمؤمنین حسن علیه صلوات الله
امیرالمؤمنین حسن علیه صلوات الله ای ماه زحسن خلق تو یافته بهر پر مشک زباد خُلق تو جملهٔ دهر در هر دو جهان کجا توان…
انعام تو هر گرسنه را می پرورد
انعام تو هر گرسنه را می پرورد هر تشنه زجوی فضلت آبی می خورد دل در پی اومید تو شادی می کرد هم بخت بد…
ای آنک برِ تو قدر دارد آهی
ای آنک برِ تو قدر دارد آهی درویشی را فضل نهی بر شاهی آنجا که عنایت تو باشد باشد کاهی کوهی وگرنه کوهی کاهی اوحدالدین…
ای راهنمای راه خوبان ازل
ای راهنمای راه خوبان ازل وای طعمهٔ حضرتت نه علم و نه عمل بی علم و عمل به حضرتت راهی نیست وانگه به بر محققان…