فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة اوحدالدین کرمانی
ای از تو خرابی سبب آبادی
ای از تو خرابی سبب آبادی وای در غم تو هزار جان را شادی در بندگیت از دو جهان آزادم هرگز دیدی بنده بدین آزادی…
ای دوست تو را زان به عیان نتوان دید
ای دوست تو را زان به عیان نتوان دید کالبتّه به چشم جسم جان نتوان دید از تو بگذر که تو زتو چندان است کز…
با هر درمم اگر دو صد بدره بود
با هر درمم اگر دو صد بدره بود با مهر کرامت تو یک ذرّه بود گر کفر همه وجود در من باشد با بحر عنایت…
بیچاره دل شکسته چون بستهٔ تست
بیچاره دل شکسته چون بستهٔ تست بی مرهم وصل هر زمان خستهٔ تست چون می گسلی از آنک پیوستهٔ تست گر بستهٔ تست دل نه…
تو بر دل من حکم روانی می کن
تو بر دل من حکم روانی می کن هر حکم روانی که توانی می کن من دل به تو دادم آنِ من تا اینجاست آنِ…
چون قطرهٔ مهر او چکیدن گیرد
چون قطرهٔ مهر او چکیدن گیرد دل جامهٔ عافیت دریدن گیرد چون باد عنایتش وزیدن گیرد اسباب بلا زمن بریدن گیرد اوحدالدین کرمانی
در خود نگر ار نئی تو واقف زجهان
در خود نگر ار نئی تو واقف زجهان و اندر تن خود بین همه پیدا و نهان گر زانک نمی رسد یقینت به گمان پس…
در نفی تو خلق را امان نتوان داد
در نفی تو خلق را امان نتوان داد جز در ره اثبات تو جان نتوان داد با آنکه زتو هیچ مکان خالی نیست در هیچ…
زنهار تو ای دل زخدا آگه باش
زنهار تو ای دل زخدا آگه باش چندانک تو را جهد بود در ره باش در بند زر و سیم تو تاکی باشی رو طالب…
گر در عمل عشق به کاری برسم
گر در عمل عشق به کاری برسم از بادهٔ وصلت به خماری برسم در بحر وصال تو بسی خواهم بود آخر به لبی یا به…
گشتم به هوس گِرد بد و نیک بسی
گشتم به هوس گِرد بد و نیک بسی حاصل نشد از عمر مرا جز هوسی تا می ماند زعمر یا رب نفسی دریاب که جز…
من خود به چه دل زنم دم سودایش
من خود به چه دل زنم دم سودایش یا من چه سگم که دیده سازم جایش گر دست رسد جملهٔ معصومان را در دیده کشند…
یا دم بی غم مرا تو بی غم گردان
یا دم بی غم مرا تو بی غم گردان مقصود من خسته میسّر گردان بنمای مرا روی، مکن، این خوش نیست تو با من و…
یا رب ز سرشک رخ زر و سیمم ده
یا رب ز سرشک رخ زر و سیمم ده یعنی قدم رضا و تسلیمم ده در مکتب اخلاص و ره صدق و صفا حرفی دو…
امیرالمؤمنین حسین علیه صلوات الله
امیرالمؤمنین حسین علیه صلوات الله ای آنکه چو تو شهی زمانه بنزاد از جملهٔ کفر گشته جانت آزاد مر مردن تو گرچه خرابیّ تن است…
آنجا که سراپردهٔ اجلال جلال
آنجا که سراپردهٔ اجلال جلال جانها همه واله اند زبانها همه لال دنیا دل ما نبرد و عقبی نبرد ما را همه مقصود وصال است…
ای از همه بی نیاز و ای بنده نواز
ای از همه بی نیاز و ای بنده نواز و از تست که کار من نمی گیرد ساز صد مشغله در راه من انداخته ای…
ای دل طلب یار به مشتاقی کن
ای دل طلب یار به مشتاقی کن وز بادهٔ نیستی دمی ساقی کن خواهی که کمال معرفت دریابی یک لحظه از آن خویش در باقی…
بر جان منت دسترسی نیست که نیست
بر جان منت دسترسی نیست که نیست واندر دلم از تو هوسی نیست که نیست تنها نه منم چنین که در جمله جهان زین سان…
پرسیدم از آن کسی که برهان داند
پرسیدم از آن کسی که برهان داند آن کیست که او حقیقت جان داند خوش خوش به جواب گفت کای صفرایی آن منطق طیر است…
تا هست نشان گفت و گویی با تو
تا هست نشان گفت و گویی با تو تسلیم نباشد سر مویی با تو دل محرم راز کی شود تا داند از دوستی دو کون…
چون کار به جدّ و جهد ما برناید
چون کار به جدّ و جهد ما برناید دلتنگ مشو که آنچنان می باید چون نور فرا رسد چنان بگشاید کز دامن صبح روز روشن…
در دایرهٔ وجود بی سهو و سقط
در دایرهٔ وجود بی سهو و سقط دلها زتو دور نیست چو نقطه زخط بر مرکز عهد اول از خطّ ازل جانها همه دایره است…
دردی است در این دلم که درمانش نیست
دردی است در این دلم که درمانش نیست زاین درد نمرد دل مگر جانش نیست یا رب تو به فضل خویش جایی برسان سررشتهٔ این…
روزت بستودم و نمی دانستم
روزت بستودم و نمی دانستم شب با تو غنودم و نمی دانستم ظن برده بُدم به من که من من باشم من جمله تو بودم…
کو دل که بگوید نفسی اسرارش
کو دل که بگوید نفسی اسرارش کو گوش که بشنود دمی گفتارش معشوقه جمال می نماید شب و روز کو دیده که تا برخورد از…
ماییم که دم عشق تو پیوسته زنیم
ماییم که دم عشق تو پیوسته زنیم وز هجر تو دست بر دل خسته زنیم وصل تو دری نمی گشاید ما را پس سر همه…
من لوح دل از جمله امانی شستم
من لوح دل از جمله امانی شستم جان را زنشاط و کامرانی شستم تا آتش سودای تو در جان من است من دست از آب…
هر دل نبود قابل اسرار خدا
هر دل نبود قابل اسرار خدا در هر گوشی نگنجد اسرار خدا هستند عقول یکسر ار درنگری سرگشته و واله شده در کار خدا اوحدالدین…
یا رب زبد و نیک جهانم بستان
یا رب زبد و نیک جهانم بستان دست هوس از دامن جانم بستان آباد کن این دل خرابم به کرم وز هر چه نه آن…
اقسمت بمن رجوت ان یدنیکم
اقسمت بمن رجوت ان یدنیکم انّی معکم بکلّ ما یعنیکم ان کان رضاکم فنایی فیکم ارضی بجمیع حالةٍ ترضیکم اوحدالدین کرمانی
انصاف همی دهم که بس بی کارم
انصاف همی دهم که بس بی کارم عمری است که عمری به زیان می آرم هنگام رحیل آمد و من بی حاصل نه بدرقه ای…
ای از کرم تو خلق را امن و امان
ای از کرم تو خلق را امن و امان در قبضهٔ قدرت تو عاجز دل و جان ما را تو زهر چه آن نشاید برهان…
ای دل نه همه ساله شکر باید خورد
ای دل نه همه ساله شکر باید خورد بسیار شکر که برحذر باید خورد ما سینه و گرد ران بسی ردّ کردیم تا لاجرم امروز…
بر هرچ نهم دل که چنان خواهد بود
بر هرچ نهم دل که چنان خواهد بود ایّامش از آن حال بگرداند زود چون کار ز اختیار من بیرون شد تدبیر من و عهد…
تا بتوانم به ترک غمها سازم
تا بتوانم به ترک غمها سازم گر بگریزم من از غمت ناسازم گفتی غم من به پای تو تاخته نیست گو پای مباش من زسر…
تقدیر چو سابق است تعلیم چه سود
تقدیر چو سابق است تعلیم چه سود جز بندگی و رضا و تسلیم چه سود پیوسته زبیم عاقبت می سوزی این کار چو بودنی است…
چون کار زاندازه نخواهد افزود
چون کار زاندازه نخواهد افزود آن به که به هرچه هست باشی خشنود جهد من و تو هیچ نمی دارد سود جز آنچ نهاده اند…
در دایرهٔ وجود موجود تویی
در دایرهٔ وجود موجود تویی مقصود نگویمت که معبود تویی گر در غزلی نام خط و زلف برم می دان که بهانه است مقصود تویی…
دل آن نفس از معرفت آکنده شود
دل آن نفس از معرفت آکنده شود کز هر چه نه ذکر اوست برکنده شود آن را که به صد جان کَنِشش جمع کنی شاید…
زنهار به گفت و گوی [منشین به] او باش
زنهار به گفت و گوی [منشین به] او باش غافل منشین و گم مکن عمر به لاش خواهی که شود بر تو همه سرّی فاش…
قومی به گمان فتاده اندر ره دین
قومی به گمان فتاده اندر ره دین قومی دگر اوفتاده در راه یقین ناگاه به گوشه ای برآرند آواز کای بی خبران راه نه آن…
ماییم درِ هیچ صوابی نزده
ماییم درِ هیچ صوابی نزده با تو نفسی به هیچ بابی نزده ترسم که به خاک در شوم باد به دست بر آتش سودای تو…
می کن ستمی و هر چه بادا بادا
می کن ستمی و هر چه بادا بادا کم گیر دمی و هر چه بادا بادا از سود و زیانِ آنچ نامش عمر است ماییم…
واقف نشود کسی بر اسرار قضا
واقف نشود کسی بر اسرار قضا بس بوالعجب است کار و بازار قضا در کوی حقیقت همگان معذورند کس نیست که او نیست گرفتار قضا…
یا رب زشراب عشق سرمستم کن
یا رب زشراب عشق سرمستم کن یکباره به بند عشق پابستم کن در هر چه نه عشق است تهی دستم کن در عشق خودت نیست…
افتاد مرا با سر زلفین تو کار
افتاد مرا با سر زلفین تو کار عیبم مکن و به کار خویشم بگذار اندر سر زلف تو دلی گم کردم جویای دل خودم مرا…
انصاف زاختلاف ایام فرق
انصاف زاختلاف ایام فرق پیدا کردی به گفت حق را الحق آنجا که کمال کبریای قدم است توحید من و تو کفر باشد مطلق اوحدالدین…
ای آنک دوای دردمندان دانی
ای آنک دوای دردمندان دانی درمان [و] علاج مستمندان دانی هرچ از دل ریش خویش گویم با تو ناگفته تو صد هزار چندان دانی اوحدالدین…
ای دل تو درین واقعه دمسازی کن
ای دل تو درین واقعه دمسازی کن وای جان به موافقت سراندازی کن ای صبر تو پای غم نداری بگریز وای عقل تو کودکی برو…