ای از تو خرابی سبب آبادی

ای از تو خرابی سبب آبادی وای در غم تو هزار جان را شادی در بندگیت از دو جهان آزادم هرگز دیدی بنده بدین آزادی…

ادامه مطلب

ای دوست تو را زان به عیان نتوان دید

ای دوست تو را زان به عیان نتوان دید کالبتّه به چشم جسم جان نتوان دید از تو بگذر که تو زتو چندان است کز…

ادامه مطلب

با هر درمم اگر دو صد بدره بود

با هر درمم اگر دو صد بدره بود با مهر کرامت تو یک ذرّه بود گر کفر همه وجود در من باشد با بحر عنایت…

ادامه مطلب

بیچاره دل شکسته چون بستهٔ تست

بیچاره دل شکسته چون بستهٔ تست بی مرهم وصل هر زمان خستهٔ تست چون می گسلی از آنک پیوستهٔ تست گر بستهٔ تست دل نه…

ادامه مطلب

تو بر دل من حکم روانی می کن

تو بر دل من حکم روانی می کن هر حکم روانی که توانی می کن من دل به تو دادم آنِ من تا اینجاست آنِ…

ادامه مطلب

چون قطرهٔ مهر او چکیدن گیرد

چون قطرهٔ مهر او چکیدن گیرد دل جامهٔ عافیت دریدن گیرد چون باد عنایتش وزیدن گیرد اسباب بلا زمن بریدن گیرد اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

در خود نگر ار نئی تو واقف زجهان

در خود نگر ار نئی تو واقف زجهان و اندر تن خود بین همه پیدا و نهان گر زانک نمی رسد یقینت به گمان پس…

ادامه مطلب

در نفی تو خلق را امان نتوان داد

در نفی تو خلق را امان نتوان داد جز در ره اثبات تو جان نتوان داد با آنکه زتو هیچ مکان خالی نیست در هیچ…

ادامه مطلب

زنهار تو ای دل زخدا آگه باش

زنهار تو ای دل زخدا آگه باش چندانک تو را جهد بود در ره باش در بند زر و سیم تو تاکی باشی رو طالب…

ادامه مطلب

گر در عمل عشق به کاری برسم

گر در عمل عشق به کاری برسم از بادهٔ وصلت به خماری برسم در بحر وصال تو بسی خواهم بود آخر به لبی یا به…

ادامه مطلب

گشتم به هوس گِرد بد و نیک بسی

گشتم به هوس گِرد بد و نیک بسی حاصل نشد از عمر مرا جز هوسی تا می ماند زعمر یا رب نفسی دریاب که جز…

ادامه مطلب

من خود به چه دل زنم دم سودایش

من خود به چه دل زنم دم سودایش یا من چه سگم که دیده سازم جایش گر دست رسد جملهٔ معصومان را در دیده کشند…

ادامه مطلب

یا دم بی غم مرا تو بی غم گردان

یا دم بی غم مرا تو بی غم گردان مقصود من خسته میسّر گردان بنمای مرا روی، مکن، این خوش نیست تو با من و…

ادامه مطلب

یا رب ز سرشک رخ زر و سیمم ده

یا رب ز سرشک رخ زر و سیمم ده یعنی قدم رضا و تسلیمم ده در مکتب اخلاص و ره صدق و صفا حرفی دو…

ادامه مطلب

امیرالمؤمنین حسین علیه صلوات الله

امیرالمؤمنین حسین علیه صلوات الله ای آنکه چو تو شهی زمانه بنزاد از جملهٔ کفر گشته جانت آزاد مر مردن تو گرچه خرابیّ تن است…

ادامه مطلب

آنجا که سراپردهٔ اجلال جلال

آنجا که سراپردهٔ اجلال جلال جانها همه واله اند زبانها همه لال دنیا دل ما نبرد و عقبی نبرد ما را همه مقصود وصال است…

ادامه مطلب

ای از همه بی نیاز و ای بنده نواز

ای از همه بی نیاز و ای بنده نواز و از تست که کار من نمی گیرد ساز صد مشغله در راه من انداخته ای…

ادامه مطلب

ای دل طلب یار به مشتاقی کن

ای دل طلب یار به مشتاقی کن وز بادهٔ نیستی دمی ساقی کن خواهی که کمال معرفت دریابی یک لحظه از آن خویش در باقی…

ادامه مطلب

بر جان منت دسترسی نیست که نیست

بر جان منت دسترسی نیست که نیست واندر دلم از تو هوسی نیست که نیست تنها نه منم چنین که در جمله جهان زین سان…

ادامه مطلب

پرسیدم از آن کسی که برهان داند

پرسیدم از آن کسی که برهان داند آن کیست که او حقیقت جان داند خوش خوش به جواب گفت کای صفرایی آن منطق طیر است…

ادامه مطلب

تا هست نشان گفت و گویی با تو

تا هست نشان گفت و گویی با تو تسلیم نباشد سر مویی با تو دل محرم راز کی شود تا داند از دوستی دو کون…

ادامه مطلب

چون کار به جدّ و جهد ما برناید

چون کار به جدّ و جهد ما برناید دلتنگ مشو که آنچنان می باید چون نور فرا رسد چنان بگشاید کز دامن صبح روز روشن…

ادامه مطلب

در دایرهٔ وجود بی سهو و سقط

در دایرهٔ وجود بی سهو و سقط دلها زتو دور نیست چو نقطه زخط بر مرکز عهد اول از خطّ ازل جانها همه دایره است…

ادامه مطلب

دردی است در این دلم که درمانش نیست

دردی است در این دلم که درمانش نیست زاین درد نمرد دل مگر جانش نیست یا رب تو به فضل خویش جایی برسان سررشتهٔ این…

ادامه مطلب

روزت بستودم و نمی دانستم

روزت بستودم و نمی دانستم شب با تو غنودم و نمی دانستم ظن برده بُدم به من که من من باشم من جمله تو بودم…

ادامه مطلب

کو دل که بگوید نفسی اسرارش

کو دل که بگوید نفسی اسرارش کو گوش که بشنود دمی گفتارش معشوقه جمال می نماید شب و روز کو دیده که تا برخورد از…

ادامه مطلب

ماییم که دم عشق تو پیوسته زنیم

ماییم که دم عشق تو پیوسته زنیم وز هجر تو دست بر دل خسته زنیم وصل تو دری نمی گشاید ما را پس سر همه…

ادامه مطلب

من لوح دل از جمله امانی شستم

من لوح دل از جمله امانی شستم جان را زنشاط و کامرانی شستم تا آتش سودای تو در جان من است من دست از آب…

ادامه مطلب

هر دل نبود قابل اسرار خدا

هر دل نبود قابل اسرار خدا در هر گوشی نگنجد اسرار خدا هستند عقول یکسر ار درنگری سرگشته و واله شده در کار خدا اوحدالدین…

ادامه مطلب

یا رب زبد و نیک جهانم بستان

یا رب زبد و نیک جهانم بستان دست هوس از دامن جانم بستان آباد کن این دل خرابم به کرم وز هر چه نه آن…

ادامه مطلب

اقسمت بمن رجوت ان یدنیکم

اقسمت بمن رجوت ان یدنیکم انّی معکم بکلّ ما یعنیکم ان کان رضاکم فنایی فیکم ارضی بجمیع حالةٍ ترضیکم اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

انصاف همی دهم که بس بی کارم

انصاف همی دهم که بس بی کارم عمری است که عمری به زیان می آرم هنگام رحیل آمد و من بی حاصل نه بدرقه ای…

ادامه مطلب

ای از کرم تو خلق را امن و امان

ای از کرم تو خلق را امن و امان در قبضهٔ قدرت تو عاجز دل و جان ما را تو زهر چه آن نشاید برهان…

ادامه مطلب

ای دل نه همه ساله شکر باید خورد

ای دل نه همه ساله شکر باید خورد بسیار شکر که برحذر باید خورد ما سینه و گرد ران بسی ردّ کردیم تا لاجرم امروز…

ادامه مطلب

بر هرچ نهم دل که چنان خواهد بود

بر هرچ نهم دل که چنان خواهد بود ایّامش از آن حال بگرداند زود چون کار ز اختیار من بیرون شد تدبیر من و عهد…

ادامه مطلب

تا بتوانم به ترک غمها سازم

تا بتوانم به ترک غمها سازم گر بگریزم من از غمت ناسازم گفتی غم من به پای تو تاخته نیست گو پای مباش من زسر…

ادامه مطلب

تقدیر چو سابق است تعلیم چه سود

تقدیر چو سابق است تعلیم چه سود جز بندگی و رضا و تسلیم چه سود پیوسته زبیم عاقبت می سوزی این کار چو بودنی است…

ادامه مطلب

چون کار زاندازه نخواهد افزود

چون کار زاندازه نخواهد افزود آن به که به هرچه هست باشی خشنود جهد من و تو هیچ نمی دارد سود جز آنچ نهاده اند…

ادامه مطلب

در دایرهٔ وجود موجود تویی

در دایرهٔ وجود موجود تویی مقصود نگویمت که معبود تویی گر در غزلی نام خط و زلف برم می دان که بهانه است مقصود تویی…

ادامه مطلب

دل آن نفس از معرفت آکنده شود

دل آن نفس از معرفت آکنده شود کز هر چه نه ذکر اوست برکنده شود آن را که به صد جان کَنِشش جمع کنی شاید…

ادامه مطلب

زنهار به گفت و گوی [منشین به] او باش

زنهار به گفت و گوی [منشین به] او باش غافل منشین و گم مکن عمر به لاش خواهی که شود بر تو همه سرّی فاش…

ادامه مطلب

قومی به گمان فتاده اندر ره دین

قومی به گمان فتاده اندر ره دین قومی دگر اوفتاده در راه یقین ناگاه به گوشه ای برآرند آواز کای بی خبران راه نه آن…

ادامه مطلب

ماییم درِ هیچ صوابی نزده

ماییم درِ هیچ صوابی نزده با تو نفسی به هیچ بابی نزده ترسم که به خاک در شوم باد به دست بر آتش سودای تو…

ادامه مطلب

می کن ستمی و هر چه بادا بادا

می کن ستمی و هر چه بادا بادا کم گیر دمی و هر چه بادا بادا از سود و زیانِ آنچ نامش عمر است ماییم…

ادامه مطلب

واقف نشود کسی بر اسرار قضا

واقف نشود کسی بر اسرار قضا بس بوالعجب است کار و بازار قضا در کوی حقیقت همگان معذورند کس نیست که او نیست گرفتار قضا…

ادامه مطلب

یا رب زشراب عشق سرمستم کن

یا رب زشراب عشق سرمستم کن یکباره به بند عشق پابستم کن در هر چه نه عشق است تهی دستم کن در عشق خودت نیست…

ادامه مطلب

افتاد مرا با سر زلفین تو کار

افتاد مرا با سر زلفین تو کار عیبم مکن و به کار خویشم بگذار اندر سر زلف تو دلی گم کردم جویای دل خودم مرا…

ادامه مطلب

انصاف زاختلاف ایام فرق

انصاف زاختلاف ایام فرق پیدا کردی به گفت حق را الحق آنجا که کمال کبریای قدم است توحید من و تو کفر باشد مطلق اوحدالدین…

ادامه مطلب

ای آنک دوای دردمندان دانی

ای آنک دوای دردمندان دانی درمان [و] علاج مستمندان دانی هرچ از دل ریش خویش گویم با تو ناگفته تو صد هزار چندان دانی اوحدالدین…

ادامه مطلب

ای دل تو درین واقعه دمسازی کن

ای دل تو درین واقعه دمسازی کن وای جان به موافقت سراندازی کن ای صبر تو پای غم نداری بگریز وای عقل تو کودکی برو…

ادامه مطلب