فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة اوحدالدین کرمانی
بر من در رحمت که گشاید جز تو
بر من در رحمت که گشاید جز تو شادیّ دل من که فزاید جز تو از گرد ره تو سرمه ای ساخته ام زان در…
تا برد به غارت غمت از من دل و دین
تا برد به غارت غمت از من دل و دین با هیچ کسم نه مهر مانده است نه کین دنیا و دلی داشتم و جان…
جز در غم تو شادی من نفزاید
جز در غم تو شادی من نفزاید جز در طلبت جان و دلم ناساید خاک در تو چو سرمه در چشم کشم ملک دو جهان…
خواهی که ببینی دل کارآگه را
خواهی که ببینی دل کارآگه را و از خود به خدا عیان ببینی ره را بر تخت درون نشان به شمشیر زبان شاهنشه لا اله…
در دیدهٔ ما نگر جمال حق بین
در دیدهٔ ما نگر جمال حق بین کاین نور حقیقت است و انوار یقین حق نیز جمال خویش در ما بیند این فاش مکن که…
دعوی طلب گرچه مجاز است از تو
دعوی طلب گرچه مجاز است از تو سرنامهٔ دهر بی نماز است از تو گر معصیتت هزار چندان باشد نومید مشو چو بی نیاز است…
شبهای دراز با غمت می سازم
شبهای دراز با غمت می سازم پوشیده چنانک کس نداند رازم میدان بلا و من درو می تازم دل رفته و می روم نه جان…
کس نیست که چون من زتو دل تافته نیست
کس نیست که چون من زتو دل تافته نیست سررشتهٔ وصل تو کسی بافته نیست لطف تو مگر دست بگیرد، ورنه راه تو به پای…
محکوم قضا که بنده خوانند او را
محکوم قضا که بنده خوانند او را بر بالش شرع کی نشانند او را گر چرخ به کام تو نگردد بمرنج کاو نیز چنان رود…
نه چارهٔ آنک با تو گردم همراز
نه چارهٔ آنک با تو گردم همراز نه زَهرهٔ آنک از تو برآرم آواز کارم زتو البته نمی گیرد ساز کار من بیچاره حدیثی است…
یا رب به خودم هیچ نفس وامگذار
یا رب به خودم هیچ نفس وامگذار بر من در طبع بوالهوس وامگذار هر چند که بر درت کم از هیچ کسم از خویشتنم به…
یا رب ما را زخود هراسان گردان
یا رب ما را زخود هراسان گردان بر ما ره رسم طلب آسان گردان مردیم زعیب خویش ما را به کرم از جملهٔ خویشتن شناسان…
آتش نزند در دل ما الّا او
آتش نزند در دل ما الّا او کوته نکند منزل ما الّا او گر جمله جهانیان طبیبم گردند حل می نکند مشکل ما الّا او…
الاسرار
الاسرار در نقطهٔ خویشتن مرا مشکلهاست همچون سر و پای دایره ناپیداست آن به که ازین قاعده بیرون آییم کاین کار به پرگار نمی آید…
آنها که درین جهان زغوغا برهند
آنها که درین جهان زغوغا برهند از خرسندی و از مدارا برهند یا رب تو بدانچ هست خرسندی ده تا ما برهیم و خلق از…
ای آنک به دوست جان دشمن بخشی
ای آنک به دوست جان دشمن بخشی مسکینان را هزار مسکن بخشی بر درگه تو پیر شدم گرچه بدم شاید که مرا به پیری من…
ای لطف تو زهر نیستی را تریاک
ای لطف تو زهر نیستی را تریاک وای قهر تو از نیستی ما بی باک از خاک ترابی که کنی آب حیات پس آب حیات…
بردارد اگر بر درش افکنده شویم
بردارد اگر بر درش افکنده شویم آزاد کند زصدق اگر بنده شویم ای آنکه زمرده زنده بیرون آری ما را نفسی ده که بدان زنده…
تا با خودم از هر دو جهان بیرونم
تا با خودم از هر دو جهان بیرونم چون بی خودم از هر دو جهان افزونم این حال که هست شرح نتوانم داد دانم که…
چندانک نگاه می کنم از چپ و راست
چندانک نگاه می کنم از چپ و راست می ترسم از آن دمی که آن دم نه سزاست قول من و فعل من همه عین…
چون من به تو دادم دل و دین بس باشد
چون من به تو دادم دل و دین بس باشد نفرین توم از آفرین بس باشد من می گویم جمله تویی من هیچم تسبیح بزرگ…
در دیدهٔ دیده ام تویی بینایی
در دیدهٔ دیده ام تویی بینایی در لفظ و عبارتم تویی مبنایی در هر قدمم راه تو می بنمایی ای من تو شده تو من…
دل گفت که ای جان من آن زهره کراست
دل گفت که ای جان من آن زهره کراست کز خاک در تو توتیا یارد خواست از ذات منزّهی و از عیب جدا تو پاکی…
عقل ارچه همه علومها می داند
عقل ارچه همه علومها می داند در دانش تو رسد فرو می ماند ای دوست تویی که هستی خود دانی آن کیست تو را چنان…
گر هست سعادتت چه شکّر چه شرنگ
گر هست سعادتت چه شکّر چه شرنگ ور زانک شقاوت است چه صلح و چه جنگ از هر چه ازو می رسدت از بدو نیک…
مجنون پریشان توَم دستم گیر
مجنون پریشان توَم دستم گیر چون می دانی کان توَم دستم گیر هر بی سر و پای دستگیری دارد من بی سر و سامان توَم…
نقاش ازل چو نقشها می پرداخت
نقاش ازل چو نقشها می پرداخت کس نقش سعادت از شقاوت نشناخت امروز هر آنک از پی مقصودی تاخت آن یافت که دی قدر برای…
یا رب تو دل مرا مصفّا گردان
یا رب تو دل مرا مصفّا گردان وز خدمت غیر تو مبرّا گردان کاری که صلاح ما در آن خواهد بود بی منّت مخلوق مهیّا…
یا رب مددی زلطف تعیینم کن
یا رب مددی زلطف تعیینم کن تحصیل رضای خویش آیینم کن داعی اجل چون طلب روح کند توحید به وقت نزع تلقینم کن اوحدالدین کرمانی
از خلق نه کاهد نه فزاید کاری
از خلق نه کاهد نه فزاید کاری الّا به خدای برنیاید کاری ای آنک گشانیدهٔ هر کار تویی تا تو نگشایی نگشاید کاری اوحدالدین کرمانی
استاد چو صانع آمد و چابک دست
استاد چو صانع آمد و چابک دست آسان باشد به نزد او بست و شکست در صنعت او چنانک خواهد پیوست گه هست کند زنیست…
آنجا که نه پیدا نه نهان در گنجد
آنجا که نه پیدا نه نهان در گنجد کی داعیهٔ سود و زیان در گنجد اما چو گناه عاصیان عفو کنند باشد که رهی در…
ای آنک تو را به هیچ کس نیست نیاز
ای آنک تو را به هیچ کس نیست نیاز کوتاه کن این قصّه که شد کار دراز ما درخور عجز خویشتن می نالیم تو درخور…
ایّام دلم گرچه به غم می گذرد
ایّام دلم گرچه به غم می گذرد بر فرق سرم پای ستم می گذرد شادی به من سوخته کم می گذرد فی الجمله چنانک هست…
بردار نظر زدیگران تا خود باش
بردار نظر زدیگران تا خود باش وز مکر خدا حذر کن و با خود باش ور زانک نجات آخرت می طلبی تو نیک شو و…
تا با خلقی تو بی گمان بی دینی
تا با خلقی تو بی گمان بی دینی تا قبلهٔ تو خلق بود مسکینی از هرچه جز اوست دیده و دل بر دوز تا سلطنت…
توفیق کسی را که موافق باشد
توفیق کسی را که موافق باشد حالش همه با عشق مطابق باشد یا رب تو مرا اگر نیم لایق عشق در کار کسی کن تو…
حکمی که ازو چاره نباشد پرهیز
حکمی که ازو چاره نباشد پرهیز فرموده و امر کرده از وی بگریز وانگه به میان امر و نهیش عاجز درمانده جهانیان که کژدار و…
در دل سخنت چو جان نگه می دارم
در دل سخنت چو جان نگه می دارم خون می خورم و زبان نگه می دارم با دل سخن وصل تو می گویم از آن…
دل پرتو لطف تست رایش بفزای
دل پرتو لطف تست رایش بفزای در مقعد صدق خویش جایش بنمای شهباز سپید عالم پاک است او این زنگلهٔ خاک زپایش بگشای اوحدالدین کرمانی
شمشیر فلک پاره کند جوشنها
شمشیر فلک پاره کند جوشنها پیکان قضا تیره کند روشنها زنهار به مرگ دیگران شاد مشو دودی است برآید ز همه روزنها اوحدالدین کرمانی
گر کِشتهٔ ما غم آورد غم دِرَویم
گر کِشتهٔ ما غم آورد غم دِرَویم گر بهرهٔ ما درد بود درد خوریم در کار خدا مرا تصرّف نرسد امروز درآمدیم و فردا برویم…
مردان چو حدیث وصل جانان شنوند
مردان چو حدیث وصل جانان شنوند ار زنده بمانند زنقصان شنوند درد ره عاشقان کمالی دارد سرّ دو جهان درون جانان شنوند اوحدالدین کرمانی
نی همچو منت به عمر یاری خیزد
نی همچو منت به عمر یاری خیزد یاری چو منت به روزگاری خیزد من خاک توم تو می دهی بر بادم ترسم که میان ما…
یا رب تو به فضل خویش موزونم کن
یا رب تو به فضل خویش موزونم کن وز دست فضول خویش بیرونم کن لطف تو به هیچ بخششی کم نشود چون بیم کمیت نیست…
یا رب مگذارم اینچنین بی حاصل
یا رب مگذارم اینچنین بی حاصل نه دین به سلامت و نه دنیا حاصل بنمای رهی کزو میسّر گردد بی منّت دعوی همه معنی حاصل…
از درد سر خویش ندانم چونم
از درد سر خویش ندانم چونم وز دایرهٔ وجود خود بیرونم یا رب تو مرا از سر و گردن برهان کز خود به سری زگردنی…
آن را که دلش خانهٔ توحید بود
آن را که دلش خانهٔ توحید بود در کون و مکان طالب تجرید بود وآن را که شب و روز بود بر در او شبها…
آنها که زاسرار سخن می گویند
آنها که زاسرار سخن می گویند و از علم ابد نو و کهن می گویند بس بی خبرند جمله تقدیر خداست در هر زه سُخن…
ای جان مرا امید جاوید به تو
ای جان مرا امید جاوید به تو روشن دل من چو روی خورشید به تو فارغ کنم از امید و بیم دگران چون بیم دلم…