فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة اوحدالدین کرمانی
یاری که منزّه آمد از شبه و بدل
یاری که منزّه آمد از شبه و بدل دریاب او را به علم ذوقی و عمل کی ذات مقدسش نماید به تو روی از فاو…
از عشق تو هر لحظه فغان در بندم
از عشق تو هر لحظه فغان در بندم بیم است که شوری به جهان در بندم یا رب تو مرا به لطف توفیقی ده تا…
آن قوم که راه بین فتادند و شدند
آن قوم که راه بین فتادند و شدند کس را زیقین خبر ندادند و شدند آن بند که هیچ کس ندانست گشود یک بند دگر…
او را زدرون خانه دردی باید
او را زدرون خانه دردی باید کز قصّه شنیدن این گهر نگشاید در خانه اگر تو را بود چشمهٔ آب به از رودی که از…
ای در عالم عیان تر از هر چه عیان
ای در عالم عیان تر از هر چه عیان در بی چونی نهان تر از هر چه نهان نزدیک تری به بندگان از ره جان…
با دادهٔ حق اگر تو راضی باشی
با دادهٔ حق اگر تو راضی باشی از همچو خودی کی متقاضی باشی راضی شو و خوش باش که یک هفته دگر مستقبلی آید که…
بی باد تو آب و گل ما هیچ بود
بی باد تو آب و گل ما هیچ بود بی عشق تو جان و دل ما هیچ بود از ذکر تو یک نفس اگر وامانیم…
تا خاک تو کحل دیدهٔ ما گردد
تا خاک تو کحل دیدهٔ ما گردد در دیدهٔ ما سرّ تو پیدا گردد یا رب تو به فضل خویش جایی برسان زان پیش که…
چون از خُم تست می چه صافی و چه درد
چون از خُم تست می چه صافی و چه درد از تو چه بزرگ تحفه ای جان و چه خرد هم بار تو گر بار…
در آتش عشق رنگ دل بزاید
در آتش عشق رنگ دل بزاید جز در غم عاشقی طرب نفزاید در عشق دل و دلبر ثابت باید یا رب تو دلی بخش که…
در راه طلب عُجب خطایی است بزرگ
در راه طلب عُجب خطایی است بزرگ تسلیم و رضا مهر گیایی است بزرگ در راه بماندنت خطایی نبود افتادنت از راه خطایی است بزرگ…
راضی چو نئی بدانچ او با تو کند
راضی چو نئی بدانچ او با تو کند آن کن که خوش آیدت چو رو با تو کند خود با تسلیم و [با] رضا کن…
فرمان فرمان اگر فرستی شاید
فرمان فرمان اگر فرستی شاید درمان درمان ما از آن افزاید عصیان عصیان گرچه زما می آید احسان احسان زحضرتت می آید اوحدالدین کرمانی
گفتم که زرخ پردهٔ عزّت بردار
گفتم که زرخ پردهٔ عزّت بردار بسیار کس اند منتظر آن دیدار نیکو سخنی بگفت آن زیبایار دیدار قدیم است برو دیده بیار اوحدالدین کرمانی
ملک تو نکاهد ار مرا بنوازی
ملک تو نکاهد ار مرا بنوازی و افزون نشود اگر مرا بگدازی نومید نیم ز لطف تو آخر کار جایی برساندم به بازی بازی اوحدالدین…
هر چند که عقل داری و دیده و هوش
هر چند که عقل داری و دیده و هوش ایمن مشو و به دیگران پرده بپوش کانجا که قضا بر تو کمین بگشاید نه دیده…
یا رب تو مرا زخواب بیداری ده
یا رب تو مرا زخواب بیداری ده وز مستی غفلتم تو هشیاری ده دریافتن آنچ مرا به بودَه است من عاجزم ای خدا توَم یاری…
از ذکر شود خانهٔ فکرت معمور
از ذکر شود خانهٔ فکرت معمور وز ذکر شود دیو و شیاطین زتو دور گر تو نفسی به ذکر حق بنشینی بیزار شوی ز خویش…
آن دم که بهم زدیم تنها من و تو
آن دم که بهم زدیم تنها من و تو با خلق نکرده ایم پیدا من و تو هر یک به گمان بیهده می گویند حال…
ای از پی لطف تو دل من نگران
ای از پی لطف تو دل من نگران چون پوشیدی تو پرده بر من مدران زین پس من و بندگیت تا من بزیم تو نیز…
ای در طلب تو عاقلان دیوانه
ای در طلب تو عاقلان دیوانه در راه غم تو آشنا بیگانه چون می نتوان با تو شدن هم خانه در نور خودم بسوز چون…
با رنگ ز تیغ او دلم نزداید
با رنگ ز تیغ او دلم نزداید می باشم از آن گونه که او فرماید نومید نیم ز فضل او زیرا کاو هرگه که دری…
بی جام چو جمشید نمی شاید بود
بی جام چو جمشید نمی شاید بود بی شام چو خورشید نمی شاید بود گیرم که به طاعت تو مشغول نیم از لطف تو نومید…
تا در نرسد وعدهٔ هر کار که هست
تا در نرسد وعدهٔ هر کار که هست سودت نکند یاری هر یار که هست تقدیر به هر قضاءِ ناچار که هست در خواب کند…
چون دایرهٔ وجود من بنهادند
چون دایرهٔ وجود من بنهادند در مشورتم پیام بفرستادند چون کار مرا قرار بی من دادند دانم که مراد من درو بنهادند اوحدالدین کرمانی
خوش باش که در ازل بپرداخته اند
خوش باش که در ازل بپرداخته اند نرد من و تو بی من و تو ساخته اند بر نطع قضا به کعبتین تقدیر نرد من…
در عالم عشق هر که را یار بود
در عالم عشق هر که را یار بود صندوق وجودش همه اسرار بود با این همه گر زخود نشانی بدهد در حال مقامش رسن و…
راه تو به جز تو دیگری ننماید
راه تو به جز تو دیگری ننماید بی حکم تو کس را نفسی برناید بگشای در بستهٔ شادی بر ما هرگه که دری ببست صد…
فرمان ده ملک انبیا کیست؟ تویی
فرمان ده ملک انبیا کیست؟ تویی مصداق تعزُّ من تشا کیست؟ تویی روشن نظر لقد رَای کیست؟ تویی مرد ره حضرت دنا کیست؟ تویی اوحدالدین…
لا همچو نهنگ در کمین است ببین
لا همچو نهنگ در کمین است ببین الّا چو خزینه در یقین است ببین راهی است زتو تا تو کشیده چو الف سرّ ازل و…
من خواهم راز آشکارا نکنم
من خواهم راز آشکارا نکنم والبته هر آنچ هست پیدا نکنم آن تو همان است که گویی که مکن چون مقدور است چون کنم تا…
هر چند که روشنی فزاید خورشید
هر چند که روشنی فزاید خورشید در دیدهٔ خفّاش نیاید خورشید دل طاقت نور تو کجا دارد پس آنجای که خفاش نماید خورشید اوحدالدین کرمانی
یا رب تو مرا بُوی دلی روزی کن
یا رب تو مرا بُوی دلی روزی کن در کوی دلم تو منزلی روزی کن عمرم بگذشت و حاصلی نیست مرا ای حاصل جمله حاصلی…
از عقل بلند اگر نیم پستم گیر
از عقل بلند اگر نیم پستم گیر هشیار زمانه گر نیم مستم گیر با هر که زتو گریختم سود نداشت از تو به تو در…
آن کس که به بندگی قرارش باشد
آن کس که به بندگی قرارش باشد با چون و چرای او چه کارش باشد گر بنده ای اختیار در باقی کن آن خواجه بود…
او را که همه ملک جهان بس نبود
او را که همه ملک جهان بس نبود می دان به یقین کز هرِ خس نبود کوته نظری مکن سخن کوته کن معشوق جهان عاشق…
ای در دو نفس صد گنه از من دیده
ای در دو نفس صد گنه از من دیده وز فضل و کرم پردهٔ من ندریده وای من بتر از هر چه به عالم بتر…
با ضربت قهر تو نعیم است عذاب
با ضربت قهر تو نعیم است عذاب با شربت لطف تر سراب است شراب در قدرت ما نیست رسیدن به صواب یا رب همه را…
بی روی تو خونابه چکاند چشمم
بی روی تو خونابه چکاند چشمم کاری به جز از گریه نداند چشمم می ترسم از آنک حسرت دیدارت در چشم بماند و نماند چشمم…
تا ظن نبری کز آن جهان می ترسم
تا ظن نبری کز آن جهان می ترسم وز مردن وز کندن جان می ترسم چون مرگ حقیقت است چرا ترسم ازو من نیک نزیستم…
چون سرّ قدر طعمهٔ ابدال شود
چون سرّ قدر طعمهٔ ابدال شود آن جملهٔ قال و قیل پامال شود هم مفتی شرع را جگرخون گردد هم قاضی عقل را زبان لال…
خود را چو نمود او نه خیال است و نه طیف
خود را چو نمود او نه خیال است و نه طیف تو چون و چگونه دانیش باشد حیف هرگز نرسی به ذات او تا گویی…
در عشق زهمنشین بد می ترسم
در عشق زهمنشین بد می ترسم یعنی که ز مرد بی خرد می ترسم با تنهایی چنان خوشستم که اگر در آینه بنگرم زخود می…
روحی که منزّه است از عالم خاک
روحی که منزّه است از عالم خاک مهمان تو آمده است از عالم پاک می ده تو به بادهٔ صبوحی مددش زان پیش که گوید…
قد کنت اقول لا ابالی بجفا
قد کنت اقول لا ابالی بجفا کردیم چنانک می بنوشم زوفا الآن اذاصبّ من الحبّ صفا ترسم که کدورتیش باشد زقفا اوحدالدین کرمانی
گه خسته دل و سوخته خرمن باشم
گه خسته دل و سوخته خرمن باشم گه بسته دم و گشاده دامن باشم یا رب همگان را تو به مقصود رسان باشد که در…
من خواجهٔ عالمم تو معبود منی
من خواجهٔ عالمم تو معبود منی مقصود جهانم و تو مقصود منی هر جا که دلی است شاهدی می طلبد من شاهد حضرتم تو مشهود…
هر دل که به میدان هوای تو بتاخت
هر دل که به میدان هوای تو بتاخت با نیک و بد زمانه یکسان در ساخت دلها همه در بوتهٔ عشق تو گداخت چونانک تویی…
یا رب تو مرا به هیچ مغرور مکن
یا رب تو مرا به هیچ مغرور مکن وز خویشتنم به هیچ مهجور مکن از بهر رباطی و دهی ویرانه درویشی را از دل من…
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد مقبول تو جز مقبل جاوید نشد لطفت به کدام ذرّه پیوست دمی کان ذرّه به از هزار خورشید…