غزلیات کمال خجندی
بیوی خویش گردان زنده بازم
بیوی خویش گردان زنده بازم همی کش ساعتی دیگر بنازم به شمع امشب مگر دل همزبانست که او می سوزد و من میگدازم سر زلفت…
بی تو مرا زندگی بکار نیاید
بی تو مرا زندگی بکار نیاید نعمت بی دوست خوشگوار نیابد تاتو نیانی چو آرزو به کنارم هیچ مرادیم در کنار نیابد تا ندهی زلف…
به زلف و خال تو کردی خون خویش سبیل
به زلف و خال تو کردی خون خویش سبیل به شرط آنکه ستانند خونبها ز قتیل متاع من سر و جان است و نیست لایق…
بنفشه دسته بر ارغوان است
بنفشه دسته بر ارغوان است گرت بر لاله سنبل سایه بان است لب است آن یا عقیق آن درج یاقوت که در وی لؤلؤ لالا…
بر لب لعل خط سبز ترا پیروزی است
بر لب لعل خط سبز ترا پیروزی است بر زنخدان چو به خال را بهروزی است کرد روشن همه آفاق تجلی رخت عادت طلعت خورشید…
بچشم جان چو چراغی که در میان ز جاجی
بچشم جان چو چراغی که در میان ز جاجی ز عشق آب حیاتی ز عقل ملح اجاجی درین مرقع اگر چون کلاه صاحب ترکی ز…
باز آتشی به سینه رسیدن گرفته است
باز آتشی به سینه رسیدن گرفته است خون از دل کباب چکیدن گرفته است هر کس کشید بر در دلبر متاع خویش دل نیزه آه…
با منت لطف جز ستم نبود
با منت لطف جز ستم نبود ننگ چشمی ترا کرم نبود چشمت از خون ما پشیمان نیست مرحمت موجب ندم نبود چه فرستم بر نو…
اینچنین صورت مطبوع ز جان نتوان ساخت
اینچنین صورت مطبوع ز جان نتوان ساخت سخن ساخته شیرین تر از این نتوان ساخت آن دو ابروی مقوس دو کمانند بلند که قلم را…
ای لبت چون شکر و نقل دهان نیز چنان
ای لبت چون شکر و نقل دهان نیز چنان دل من عاشق نام تو زبان نیز چنان نور محض است عذار تو جبین نیز چنین…
ای زغمت دل به جفا مبتلا
ای زغمت دل به جفا مبتلا بی تو به صد گونه بلا مبتلا ساکن کوی تو به چنگ رقیب چون به سگ خانه گدا مبتلا…
ای دل این بیچارگی و مستمندی تا به کی
ای دل این بیچارگی و مستمندی تا به کی چون نداری روی درمان دردمندی تا به کی بر دل پرخون من بگریست امشب چشم جام…
ای از خط تو زنگ بر آئینه شاهی
ای از خط تو زنگ بر آئینه شاهی تو شاهی و پیش تو بتان جمله سپاهی آن لب نه زلال است که خمریست بهشتی آن…
آنکه دل در هوس روز وصال است او را
آنکه دل در هوس روز وصال است او را خواب شب در سر اگر هست خیال است او را دل ز چشمش چه شد ار…
آن سرو قد نگر که چه آزاد میرود
آن سرو قد نگر که چه آزاد میرود وآن غمگسار بین که چه دلشاد میرود به روی سرو قامت گلبوی لالهرخ با قد خوش خرام…
امروز بحمدالله فارغ شدم از دشمن
امروز بحمدالله فارغ شدم از دشمن دشمن چه تواند کرد چون دوست بود با من آورد صبا بویی از مصر سوی کنعان یعقوب صفت ما…
آشوب جانی شوخ جهانی
آشوب جانی شوخ جهانی بی اعتقادی نامهربانی از پیش خویشم تا چند رانی زهر فراقم تا کی چشانی من مهر ورزم آری من اینم نو…
از حال دل به دوست نه امکان گفتن است
از حال دل به دوست نه امکان گفتن است بر شمع سوز سینه پروانه روشن است از من بگو به مدعی ای یار آشنای من…
آبی کجاست کآتش عشقم جگر بسوخت
آبی کجاست کآتش عشقم جگر بسوخت و ین برق جانگداز همه خشک و تر بسوخت مرغ سپیده دم که خبر داد از توام اکنون نمی…