سیل در اقلیم ما پیرایه بند خانه است

سیل در اقلیم ما پیرایه بند خانه است رخنه مانند قفس آرایش کاشانه است کام دنیا را برای اهل دنیا واگذار جغد را ارزانی آن…

ادامه مطلب

زحرف شکوه ایام لب چنان بستم

زحرف شکوه ایام لب چنان بستم که گر بنزد طبیب آمدم زبان بستم سیاهی شب آنزلف رنگ بست نبود که من در آن شکن طره…

ادامه مطلب

ز بسکه سر زده مژگان او بدلها رفت

ز بسکه سر زده مژگان او بدلها رفت حدیث شوخی و بیباکیش بهر جا رفت چگونه خاطر جمع از فلک طمع دارم درین زمانه که…

ادامه مطلب

رفتن ز درت کار من دل نگران نیست

رفتن ز درت کار من دل نگران نیست گر کشته شوم خونم از آن کوی روان نیست با تیر بلا چون هدفم روی گشاده گر…

ادامه مطلب

دلا مگوی که نگرفت هیچکس خبرم

دلا مگوی که نگرفت هیچکس خبرم که سنگ حادثه داند شمار موی سرم اگر بنشو و نمائی رسیده ام اینست که خار پای دوانیده ریشه…

ادامه مطلب

دل ز ناوک‌های بیداد تو پیکان را گرفت

دل ز ناوک‌های بیداد تو پیکان را گرفت تشنه‌لب از ابر رحمت آب باران را گرفت پردلی کاری نمی‌سازد ز استیلای عشق شیر بگریزد دمی…

ادامه مطلب

دست حسنت پنجهٔ خورشید تابان می‌برد

دست حسنت پنجهٔ خورشید تابان می‌برد ترک چشمت تاخت بر ملک سلیمان می‌برد خوش قماری بیش ازین نبود که در اقلیم حسن هرکه می‌بازد دلی…

ادامه مطلب

در مدح شاه‌جهان – پنجم

در مدح شاه‌جهان – پنجم ز سوز عشق چه هنگامه فغان بندیم چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم نهال سرکش گل بیوفا و لاله…

ادامه مطلب

در جستجوی وصلت، آن رهرو بلایم

در جستجوی وصلت، آن رهرو بلایم کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم…

ادامه مطلب

خموش باش دلا عرض مدعا کردی

خموش باش دلا عرض مدعا کردی زبان به بند، سر گریه را چو وا کردی ز شوخی ارچه بیکجا قرار نیست ترا برون نمی روی…

ادامه مطلب

چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم

چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم تیغم نمی برد بچه امید بر کشم از گریه کور گشتم و بینائیم بجاست هر لحظه رشته…

ادامه مطلب

چنان دل کند، می باید ازین تنگ آشیان باشی

چنان دل کند، می باید ازین تنگ آشیان باشی که خود را در قفس دانی اگر در گلستان باشی دلا زین همرهان کارت بجائی می…

ادامه مطلب

جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شادست

جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شادست ز یمن جور تو اقلیم درد آبادست اجل زهر غمم آسوده کرد و دانستم که…

ادامه مطلب

تا من از صیقل می آینه روشن کردم

تا من از صیقل می آینه روشن کردم شیشه را شمع ره شیخ و برهمن کردم آب آهن همه از دیده زنجیر چکید بسکه چون…

ادامه مطلب

پی بخلوتگه قرب از بسکه شبها برده ایم

پی بخلوتگه قرب از بسکه شبها برده ایم صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار…

ادامه مطلب

بیا که بیتو سیاهی ز چشم روشن شد

بیا که بیتو سیاهی ز چشم روشن شد ز گریه دیده ما همچو چشم روزن شد جدا ز لعل لبت جام ماتمی دارد زدم چو…

ادامه مطلب

بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست

بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست در آشنائی خورشید روشنائی نیست هر آنچه رفت زدستم برون ز دل هم رفت میان دست و دلم…

ادامه مطلب

بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را

بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را گریه گرفت در حنا پنجه آفتاب را تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم بیشترست حرص…

ادامه مطلب

بخانه چند نشینی سری ببستان کش

بخانه چند نشینی سری ببستان کش چو چشم خویش دمی باده در گلستان کش ز کنجکاوی دلها غبار می گیرد زلطف گاهی دستی بتیغ مژگان…

ادامه مطلب

با که گویم آنچه زان نخل تمنا دیده‌ام

با که گویم آنچه زان نخل تمنا دیده‌ام زان قد آشوب قیامت را دو بالا دیده‌ام حالی من شد که در هر حال باید شاد…

ادامه مطلب

آوردم از مو قلم چون شرح ضعف تن کنم

آوردم از مو قلم چون شرح ضعف تن کنم ور ز جان سختی نویسم خامه از آهن کنم کلبه‌ام هرگز چراغ از تیره‌روزی‌ها نداشت در…

ادامه مطلب

آمد بهار و لشکر گل در رکاب او

آمد بهار و لشکر گل در رکاب او صحرانشین بود سپه بیحساب او هر نوبهار طفل دبستان گلشنست هر غنچه ایکه وا شده باشد کتاب…

ادامه مطلب

از هستی من تو چون نام و نشان برد

از هستی من تو چون نام و نشان برد پی بر سر شوریده من داغ چسان برد کس دعوی ویرانه بسیلاب نکردست از عشق دل…

ادامه مطلب

از آن چشمی که می‌داند زبان بی‌زبانی را

از آن چشمی که می‌داند زبان بی‌زبانی را نکویان یاد می‌گیرند طرز نکته‌دانی را به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی درازی عیب می‌باشد…

ادامه مطلب