غزلیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
حکم البین بموتی و عمد
حکم البین بموتی و عمد رضی الصد بحینی و قصد فتح الدهر عیون حسد فر آنی بفناکم و حسد یهرق العشق دماء حقنت لیس للعشق…
چونک کمند تو دلم را کشید
چونک کمند تو دلم را کشید یوسفم از چاه به صحرا دوید آنک چو یوسف به چهم درفکند باز به فریادم هم او رسید چون…
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر چونک ببردی دلی پرده او را مدر چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما زلف…
چون جان تو میستانی چون شکر است مردن
چون جان تو میستانی چون شکر است مردن با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن بردار این طبق را زیرا خلیل حق را باغ…
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی پنهان از او…
چو دیوم عاشق آن یک پری شد
چو دیوم عاشق آن یک پری شد ز دیو خویشتن یک سر بری شد چو ناگاهان بدیدش همچو برقی برون پرید عقلش را سری شد…
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد برای ماه و هنجارش که…
چه کارستان که داری اندر این دل
چه کارستان که داری اندر این دل چه بتها مینگاری اندر این دل بهار آمد زمان کشت آمد کی داند تا چه کاری اندر این…
چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی
چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان…
چند نظاره جهان کردن
چند نظاره جهان کردن آب را زیر که نهان کردن رنج گوید که گنج آوردم رنج را باید امتحان کردن آنک از شیر خون روان…
چنان کز غم دل دانا گریزد
چنان کز غم دل دانا گریزد دو چندان غم ز پیش ما گریزد مگر ما شحنهایم و غم چو دزدست چو ما را دید جا…
چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن
چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن بسی صنعت نمیباید پریشان را فریبیدن بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون ولی چشمش نمیخواهد گران…
جفا از سر گرفتی یاد میدار
جفا از سر گرفتی یاد میدار نکردی آن چه گفتی یاد میدار نگفتی تا قیامت با تو جفتم کنون با جور جفتی یاد میدار مرا…
جانا جمال روح بسی خوب و بافرست
جانا جمال روح بسی خوب و بافرست لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگرست ای آنک سالها صفت روح میکنی بنمای یک صفت که…
جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت
جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت جان چست شد که تا بپرد وین تن…
جان آمده در جهان ساده
جان آمده در جهان ساده وز مرکب تن شده پیاده سیل آمد و درربود جان را آن سیل ز بحرها زیاده جان آب لطیف دیده…
تو نقد قلب را از زر برون کن
تو نقد قلب را از زر برون کن وگر گوید زرم زوتر برون کن که بیگانه چو سیلاب است دشمن ز بامش تو بران وز…
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم…
تو تا دوری ز من جانا چنین بیجان همیگردم
تو تا دوری ز من جانا چنین بیجان همیگردم چو در چرخم درآوردی به گردت زان همیگردم چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف…
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی جان منی و یار من دولت…
تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد
تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد آن فکر و خیالات چو یأجوج و چو…
تا چند تو پس روی به پیش آ
تا چند تو پس روی به پیش آ در کفر مرو به سوی کیش آ در نیش تو نوش بین به نیش آ آخر تو…
پیش کش آن شاه شکرخانه را
پیش کش آن شاه شکرخانه را آن گهر روشن دردانه را آن شه فرخ رخ بیمثل را آن مه دریادل جانانه را روح دهد مرده…
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر بدزدیدست جان…
بیچاره کسی که زر ندارد
بیچاره کسی که زر ندارد وز معدن زر خبر ندارد بیچاره دلی که ماند بیتو طوطیست ولی شکر ندارد دارد هنر و هزار دولت افسوس…
بیا ما چند کس با هم بسازیم
بیا ما چند کس با هم بسازیم چو شادی کم شود با غم بسازیم بیا تا با خدا خلوت گزینیم چو عیسی با چنین مریم…
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر…
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی به جان جمله مردان به درد جمله…
بویی ز گردون میرسد با پرسش و دلداریی
بویی ز گردون میرسد با پرسش و دلداریی از دام تن وا میرهد هر خسته دل اشکاریی هر مرغ صدپر میشود سوی ثریا میپرد هر…
به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی
به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی بجوشد از تک دل چشمه چشمه شیرینی کلید حاجت خلقان بدان شدهست دعا که جان جان دعایی…
به صورت یار من چون خشمگین شد
به صورت یار من چون خشمگین شد دلم گفت اه مگر با من به کین شد به صد وادی فرورفتم به سودا که چه چاره…
ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری
ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری یک دم چه زیان دارد گر روی به ما آری ای روی تو چون آتش وی بوی…
به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی
به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی به جای عمر عزیزی چو عمر ما نشتابی چو شب روان هوس را تو…
به جان جمله مستان که مستم
به جان جمله مستان که مستم بگیر ای دلبر عیار دستم به جان جمله جانبازان که جانم به جان رستگارانش که رستم عطاردوار دفترباره بودم…
به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید
به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید حدیث خوبی آن یار دلربا گوید چو باد در سر بید افتد و شود رقصان خدای…
بگو دل را که گرد غم نگردد
بگو دل را که گرد غم نگردد ازیرا غم به خوردن کم نگردد نبات آب و گل جمله غم آمد که سور او بجز ماتم…
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش آتش…
بشستم تخته هستی سر عالم نمیدارم
بشستم تخته هستی سر عالم نمیدارم دریدم پرده بیچون سر آن هم نمیدارم مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پروردهست ملامت کی رسد در…
برو ای دل به سوی دلبر من
برو ای دل به سوی دلبر من بدان خورشید شرق و شمع روشن مرو هر سو به سوی بیسویی رو که هر مسکین بدان سو…
برخیز ز خواب و ساز کن چنگ
برخیز ز خواب و ساز کن چنگ کان فتنه مه عذار گلرنگ نی خواب گذاشت خواجه نی صبر نی نام گذاشت خواجه نی ننگ بدرید…
بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی
بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی ز آنک جان است و پی دادن جان میلرزی از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود جهت…
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش…
بجه بجه ز جهان تا شه جهان باشی
بجه بجه ز جهان تا شه جهان باشی شکر ستان هله تا تو شکرستان باشی بجه بجه چو شهاب از برای کشتن دیو چو ز…
بباید عشق را ای دوست دردک
بباید عشق را ای دوست دردک دل پردرد و رخساران زردک ای بیدرد دل و بیسوز سینه بود دعوی مشتاقیت سردک جهان عشق بس بیحد…
بازرسیدیم ز میخانه مست
بازرسیدیم ز میخانه مست بازرهیدیم ز بالا و پست جمله مستان خوش و رقصان شدند دست زنید ای صنمان دست دست ماهی و دریا همه…
باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من
باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من باز کمر بست سخت یار به استیز من مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت میشکند دیگ من…
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم یار آمد در میان ما از میان برخاستیم از فنا رو تافتیم و در بقا…
باده بده باد مده وز خودمان یاد مده
باده بده باد مده وز خودمان یاد مده روز نشاط است و طرب برمنشین داد مده آمدهام مست لقا کشته شمشیر فنا گر نه چنینم…
با چرخ گردان تیره هوایی
با چرخ گردان تیره هوایی دارد همیشه قصد جدایی هذا محمد قتلی تغمد انا معود حمد الجفایی هذا حبیبی هذا طبیبی هذا ادیبی هذا دوایی…
آینهای بزدایم از جهت منظر من
آینهای بزدایم از جهت منظر من وای از این خاک تنم تیره دل اکدر من رفت شب و این دل من پاک نشد از گل…