غزلیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی
عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود…
طبیب درد بیدرمان کدامست
طبیب درد بیدرمان کدامست رفیق راه بیپایان کدامست اگر عقلست پس دیوانگی چیست وگر جانست پس جانان کدامست چراغ عالم افروز مخلد که نی کفرست…
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم…
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست گر شیر…
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان چون ملک ساخته خود را به پر و بال…
شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش
شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش چه بادههاست بتم را در آن کدوی ترش به قاصد او ترشست و به جان شیرینش که…
شبی که دررسد از عشق پیک بیداری
شبی که دررسد از عشق پیک بیداری بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد رها کن خرد و…
شاه ما باری برای کاهلان
شاه ما باری برای کاهلان گنج میبخشد به هر دم رایگان الصلا یاران به سوی تخت شاه گنج بیرنج است و سود بیزیان چشم دل…
سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس
سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس روی ویست گلستان مار بود در او…
سماع آرام جان زندگانیست
سماع آرام جان زندگانیست کسی داند که او را جان جانست کسی خواهد که او بیدار گردد که او خفته میان بوستانست ولیک آن کو…
سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او
سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او دل کی باشد که نگردد همگی آتش از او گرد آن حوض همیگردی…
سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد
سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم…
ساقیا شد عقلها هم خانه دیوانگی
ساقیا شد عقلها هم خانه دیوانگی کرده مالامال خون پیمانه دیوانگی صد هزاران خانه هستی به آتش درزده تشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی ما…
ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده
ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده بهر من ار میندهی بهر دل یار بده ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی شربت شادی و…
زهی می کاندر آن دستست هیهات
زهی می کاندر آن دستست هیهات که عقل کل بدو مستست هیهات بر آن بالا برد دل را که آن جا سر نیزه زحل پستست…
زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم
زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم دریاب مرا ساقی والله که چنینستم ای ساقی مست من بنگر به شکست من ای جسته…
ز کجا آمدهای میدانی
ز کجا آمدهای میدانی ز میان حرم سبحانی یاد کن هیچ به یادت آید آن مقامات خوش روحانی پس فراموش شدستت آنها لاجرم خیره و…
ز روی تست عید آثار ما را
ز روی تست عید آثار ما را بیا ای عید و عیدی آر ما را تو جان عید و از روی تو جانا هزاران عید…
ز بامداد درآورد دلبرم جامی
ز بامداد درآورد دلبرم جامی به ناشتاب چشانید خام را خامی نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج نه نقل او چو…
روی تو چو نوبهار دیدم
روی تو چو نوبهار دیدم گل را ز تو شرمسار دیدم تا در دل من قرار کردی دل را ز تو بیقرار دیدم من چشم…
روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم
روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم مشتری وار سر زلف مه خود گیریم…
رو ترش کن که همه روترشانند این جا
رو ترش کن که همه روترشانند این جا کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند…
رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار
رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار چون مرا دیوانه کردی گوش دار گفت بنگر گوش من در حلقهایست بسته آن حلقه شو چون…
رجب بیرون شد و شعبان درآمد
رجب بیرون شد و شعبان درآمد برون شد جان ز تن جانان درآمد دم جهل و دم غفلت برون شد دم عشق و دم غفران…
دیدهها شب فراز باید کرد
دیدهها شب فراز باید کرد روز شد دیده باز باید کرد ترک ما هر طرف که مرکب راند آن طرف ترک تاز باید کرد مطبخ…
دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم
دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم چندانک سیلی می زنی آن می نیفتد از سرم شاه کله دوز ابد بر فرق من…
دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم
دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم ز ره زیاده جویی به طریق خیره رویی…
دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان
دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو این…
دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد
دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد چه کند چرخ فلک را چه…
دل بر ما شدست دلبر ما
دل بر ما شدست دلبر ما گل ما بیحدست و شکر ما ما همیشه میان گلشکریم زان دل ما قویست در بر ما زهره دارد…
دریوزهای دارم ز تو در اقتضای آشتی
دریوزهای دارم ز تو در اقتضای آشتی دی نکتهای فرمودهای جان را برای آشتی جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه کاری نمیبینم دگر…
به دغل کی بگزیند دل یارم یاری
به دغل کی بگزیند دل یارم یاری کی فریبد شه طرار مرا طراری کی میان من و آن یار بگنجد مویی کی در آن گلشن…
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست گر تو نازی میکنی یعنی که من فرخندهام نزد…
در تابش خورشیدش رقصم به چه میباید
در تابش خورشیدش رقصم به چه میباید تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید شد حامله هر ذره از تابش روی او…
دانی که کجا جویی ما را به گه جستن
دانی که کجا جویی ما را به گه جستن در گردش چشم او آن نرگس آبستن در دل چو خیال او تابد ز جمال او…
خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار خوی من کی خوش شود بیروی خوبت ای نگار بیتو هستم چون زمستان خلق از من در…
خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی
خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی دل را بربودستی در دل بنشستستی سر سخره سودا شد دل بیسر و بیپا شد زان مه که…
خنبهای لایزالی جوش باد
خنبهای لایزالی جوش باد باده نوشان ازل را نوش باد تیزچشمان صفا را تا ابد حلقههای عشق تو در گوش باد دوش گفتم ساقیش را…
خدایا مطربان را انگبین ده
خدایا مطربان را انگبین ده برای ضرب دست آهنین ده چو دست و پای وقف عشق کردند تو همشان دست و پای راستین ده چو…
حکم نو کن که شاه دورانی
حکم نو کن که شاه دورانی سکه تازه زن که سلطانی حکم مطلق تو راست در عالم حاکمان قالباند و تو جانی آن چه شاهان…
چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند
چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند جز پادشه بیچون قدر تو کجا داند عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از…
چون سوی برادری بپویی
چون سوی برادری بپویی باید که نخست رو بشویی در سر ز خمارت ار صداعی است تصدیع برادران نجویی یا بوی بغل ز خود برانی…
چون تو شادی بنده گو غمخوار باش
چون تو شادی بنده گو غمخوار باش تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش کار تو باید که باشد بر مراد کارهای عاشقان گو…
چو کارزار کند شاه روم با شمشاد
چو کارزار کند شاه روم با شمشاد چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ میان هر دو…
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش روا بود که رساند به اصل دل دارش من از قباش ربودم یکی کلهواری بسوخت عقل و سر…
چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم
چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم چو هر سنگی…
چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان
چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان که شد ادریسش قیماز و سلیمان به لبان به شکرخانه او رفته به سر لب شکران مانده…
چه بویست این چه بویست این مگر آن یار میآید
چه بویست این چه بویست این مگر آن یار میآید مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار میآید شبی یا پرده عودی و یا…
چند گویی که چه چارهست و مرا درمان چیست
چند گویی که چه چارهست و مرا درمان چیست چاره جوینده که کردهست تو را خود آن چیست چند باشد غم آنت که ز غم…
چنان گشتم ز مستی و خرابی
چنان گشتم ز مستی و خرابی که خاکی را نمیدانم ز آبی در این خانه نمییابم کسی را تو هشیاری بیا باشد بیابی همین دانم…