غزلیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
میدان که زمانه نقش سوداست
میدان که زمانه نقش سوداست بیرون ز زمانه صورت ماست زیرا قفسیست این زمانه بیرون همه کوه قاف و عنقاست جوییست جهان و ما برونیم…
نازنینی را رها کن با شهان نازنین
نازنینی را رها کن با شهان نازنین ناز گازر برنتابد آفتاب راستین سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب چند بینی سایه خود نور او…
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم میان خونم و ترسم که گر آید…
نک بهاران شد صلا ای لولیان
نک بهاران شد صلا ای لولیان بانگ نای و سبزه و آب روان لولیان از شهر تن بیرون شوید لولیان را کی پذیرد خان و…
نماز شام چو خورشید در غروب آید
نماز شام چو خورشید در غروب آید ببندد این ره حس راه غیب بگشاید به پیش درکند ارواح را فرشته خواب به شیوه گله بانی…
نوبهارا جان مایی جانها را تازه کن
نوبهارا جان مایی جانها را تازه کن باغها را بشکفان و کشتها را تازه کن گل جمال افروختهست و مرغ قول آموختهست بی صبا جنبش…
نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر
نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر بالله که چنین منگر بالله که چنان منگر هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را…
هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی
هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی عالم خاک همچو تل فقر چو…
هر روز بامداد درآید یکی پری
هر روز بامداد درآید یکی پری بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری گر عاشقی نیابی مانند من بتی ور تاجری کجاست چو…
هر که را اسرار عشق اظهار شد
هر که را اسرار عشق اظهار شد رفت یاری زانک محو یار شد شمع افروزان بنه در آفتاب بنگرش چون محو آن انوار شد نیست…
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست ما به چمن میرویم عزم تماشا که راست نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید صبح سعادت…
هست کسی صافی و زیبانظر
هست کسی صافی و زیبانظر تا بکند جانب بالا نظر هست کسی پاک از این آب و گل تا بکند جانب دریا نظر پا بنهد…
هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی
هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا که…
هله هشدار که با بیخبران نستیزی
هله هشدار که با بیخبران نستیزی پیش مستان چنان رطل گران نستیزی گر نخواهی که کمان وار ابد کژ مانی چون کشندت سوی خود همچو…
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید خواب…
هین که هنگام صابران آمد
هین که هنگام صابران آمد وقت سختی و امتحان آمد این چنین وقت عهدها شکنند کارد چون سوی استخوان آمد عهد و سوگند سخت سست…
وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی
وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی سینه بگشا چو درختان به سوی باد بهار…
یا رب توبه چرا شکستم
یا رب توبه چرا شکستم وز لقمه دهان چرا نبستم گر وسوسه کرد گرد پیچم در پیچش او چرا نشستم آخر دیدم به عقل موضع…
یا کالمینا یا حاکمینا
یا کالمینا یا حاکمینا یا مالکینا لا تظلمونا یا ذا الفضائل زهر الشمائل سیف الدلائل لا تظلمونا یا نعم ساقی حلو التلاقی مر الفراق لا…
یا ویح نفسنا بفوات الفضائل
یا ویح نفسنا بفوات الفضائل یا ویل روحنا بفسادالوسائل قد حن واشتکی فلذا الصخر بکیا علی علی هجران فخرالقبایل لو ان فراقی حملالطور والصفا زمانا…
یاور من تویی بکن بهر خدای یاریی
یاور من تویی بکن بهر خدای یاریی نیست تو را ضعیفتر از دل من شکاریی نای برای من کند در شب و روز نالهای چنگ…
یکی گولی همیخواهم که در دلبر نظر دارد
یکی گولی همیخواهم که در دلبر نظر دارد نمیخواهم هنرمندی که دیده در هنر دارد دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر…
کسی که غیر این سوداش نبود
کسی که غیر این سوداش نبود ز ذوق ماش یاد ماش نبود مثال گوی در میدان حیرت دوان باشد اگر چه پاش نبود وجودی که…
کجایید ای شهیدان خدایی
کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی کجایید ای سبک روحان عاشق پرندهتر ز مرغان هوایی کجایید ای شهان آسمانی بدانسته فلک را درگشایی کجایید…
کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست
کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست بلبل بویا شدم چون…
قرابه باز دانا هش دار آبگینه
قرابه باز دانا هش دار آبگینه تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران مجروح و خسته گردد…
فزود آتش من آب را خبر ببرید
فزود آتش من آب را خبر ببرید اسیر میبردم غم ز کافرم بخرید خدای داد شما را یکی نظر که مپرس اگر چه زان نظر…
در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی
در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی وز غایت مستی تو…
عید نمای عید را ای تو هلال عید من
عید نمای عید را ای تو هلال عید من گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من بود من و فنای من خشم من و…
عقل بند ره روان و عاشقانست ای پسر
عقل بند ره روان و عاشقانست ای پسر بند بشکن ره عیان اندر عیانست ای پسر عقل بند و دل فریب و تن غرور و…
عشق جز دولت و عنایت نیست
عشق جز دولت و عنایت نیست جز گشاد دل و هدایت نیست عشق را بوحنیفه درس نکرد شافعی را در او روایت نیست لایجوز و…
عرض لشکر میدهد مر عاشقان را عشق یار
عرض لشکر میدهد مر عاشقان را عشق یار زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست زخم چشم…
عاشقان را مژدهای از سرفراز راستین
عاشقان را مژدهای از سرفراز راستین مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین مژده مر کانهای زر را از برای خالصیش هست نقاد بصیر…
عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی
عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود…
طبیب درد بیدرمان کدامست
طبیب درد بیدرمان کدامست رفیق راه بیپایان کدامست اگر عقلست پس دیوانگی چیست وگر جانست پس جانان کدامست چراغ عالم افروز مخلد که نی کفرست…
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم…
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست گر شیر…
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان چون ملک ساخته خود را به پر و بال…
شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش
شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش چه بادههاست بتم را در آن کدوی ترش به قاصد او ترشست و به جان شیرینش که…
شبی که دررسد از عشق پیک بیداری
شبی که دررسد از عشق پیک بیداری بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد رها کن خرد و…
شاه ما باری برای کاهلان
شاه ما باری برای کاهلان گنج میبخشد به هر دم رایگان الصلا یاران به سوی تخت شاه گنج بیرنج است و سود بیزیان چشم دل…
سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس
سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس روی ویست گلستان مار بود در او…
سماع آرام جان زندگانیست
سماع آرام جان زندگانیست کسی داند که او را جان جانست کسی خواهد که او بیدار گردد که او خفته میان بوستانست ولیک آن کو…
سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او
سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او دل کی باشد که نگردد همگی آتش از او گرد آن حوض همیگردی…
سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد
سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم…
ساقیا شد عقلها هم خانه دیوانگی
ساقیا شد عقلها هم خانه دیوانگی کرده مالامال خون پیمانه دیوانگی صد هزاران خانه هستی به آتش درزده تشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی ما…
ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده
ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده بهر من ار میندهی بهر دل یار بده ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی شربت شادی و…
زهی می کاندر آن دستست هیهات
زهی می کاندر آن دستست هیهات که عقل کل بدو مستست هیهات بر آن بالا برد دل را که آن جا سر نیزه زحل پستست…
زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم
زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم دریاب مرا ساقی والله که چنینستم ای ساقی مست من بنگر به شکست من ای جسته…
ز کجا آمدهای میدانی
ز کجا آمدهای میدانی ز میان حرم سبحانی یاد کن هیچ به یادت آید آن مقامات خوش روحانی پس فراموش شدستت آنها لاجرم خیره و…