غزلیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست شاخ عشق اندر ازل…
عاشقی و آنگهانی نام و ننگ
عاشقی و آنگهانی نام و ننگ او نشاید عشق را ده سنگ سنگ گر ز هر چیزی بلنگی دور شو راه دور و سنگلاخ و…
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد از هر دو جهان بگذر تنها زن و…
طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم
طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار می گردم مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن برای خوشه خرما…
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم چون نقش تو را بینم…
صلا ای صوفیان کامروز باری
صلا ای صوفیان کامروز باری سماع است و شراب و عیش آری صلا که ساعتی دیگر نیابی ز مشرق تا به مغرب هوشیاری چنان در…
صبر با عشق بس نمیآید
صبر با عشق بس نمیآید عقل فریادرس نمیآید بیخودی خوش ولایتیست ولی زیر فرمان کس نمیآید کاروان حیات میگذرد هیچ بانگ جرس نمیآید بوی گلشن…
شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش
شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش دل خراب طپیدن گرفت از آغازش به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله ز دست رفت دل من…
شدم به سوی چه آب همچو سقایی
شدم به سوی چه آب همچو سقایی برآمد از تک چه یوسفی معلایی سبک به دامن پیراهنش زدم من دست ز بوی پیرهنش دیده گشت…
شب دوشینه ما بیدار بودیم
شب دوشینه ما بیدار بودیم همه خفتند و ما بر کار بودیم حریف غمزه غماز گشتیم ندیم طره طرار بودیم به گرد نقطه خوبی و…
سیر نمیشوم ز تو ای مه جان فزای من
سیر نمیشوم ز تو ای مه جان فزای من جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من با ستم و جفا خوشم گر چه درون…
سؤالی دارم ای خواجه خدایی
سؤالی دارم ای خواجه خدایی که امروز این چنین شیرین چرایی کی باشد مه که گویم ماه رویی کی باشد جان که گویم جان فزایی…
سفر کردم به هر شهری دویدم
سفر کردم به هر شهری دویدم چو شهر عشق من شهری ندیدم ندانستم ز اول قدر آن شهر ز نادانی بسی غربت کشیدم رها کردم…
سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را
سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را از صبوحیهای شاه آگاه کن فساق را از عنایتهای آن شاه حیات انگیز ما جان نو…
سپاس آن عدمی را که هست ما بربود
سپاس آن عدمی را که هست ما بربود ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود به هر کجا عدم آید وجود کم گردد…
ساقیا بر خاک ما چون جرعهها میریختی
ساقیا بر خاک ما چون جرعهها میریختی گر نمیجستی جنون ما چرا میریختی ساقیا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب نور رقص انگیز را…
ساقی برخیز کان مه آمد
ساقی برخیز کان مه آمد بشتاب که سخت بیگه آمد ترکانه بتاز وقت تنگست کان ترک ختا به خرگه آمد در وهم نبود این سعادت…
زندگانی مجلس سامی
زندگانی مجلس سامی باد در سروری و خودکامی نام تو زنده باد کز نامت یافتند اصفیا نکونامی میرسانم سلام و خدمتها که رهی را ولی…
ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم
ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم همه خوبی قمر او همه شادی است مگر او که از…
ز شمس دین طرب نوبهار بازآید
ز شمس دین طرب نوبهار بازآید نشاط بلبله و سبزه زار بازآید کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی چو وصل او بگشاید کنار…
ز بعد وقت نومیدی امیدیست
ز بعد وقت نومیدی امیدیست به زیر کوری اندر سینه دیدیست نبینی نور چون دانی تو کوری سیه نادیده کی داند سپیدیست قرین صد هزاران…
ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش
ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش همه مهرست و دلداری همه عیش است و آسایش هر آنچ از فقر کار آید به باغ…
روزن دل! آه چه خوش روزنی
روزن دل! آه چه خوش روزنی یا تو مگر روزن یار منی عمرک یا نخلة هل تأذنی نحو جنی غصنک کی نجتنی روزن آن خانه…
رو که به مهمان تو مینروم ای اخی
رو که به مهمان تو مینروم ای اخی بست مرا از طعام دود دل مطبخی رزق جهان میدهد خویش نهان میکند گاه وصال او بخیل…
رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم تا چشمها…
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا رستم از این بیت و غزل ای…
ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد
ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد مو به موی ما بدان سر جعفر طیار باد ذرهها بر آفتابت هر زمان بر میزنند هر که…
دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته
دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته هم خلوت و هم بیگه در دیر صفا رفته با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان…
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن همچو کسان بیگنه روی به آسمان مکن رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی…
دلی دارم که گرد غم نگردد
دلی دارم که گرد غم نگردد میی دارم که هرگز کم نگردد دلی دارم که خوی عشق دارد که جز با عاشقان همدم نگردد خطی…
دلا در روزه مهمان خدایی
دلا در روزه مهمان خدایی طعام آسمانی را سرایی در این مه چون در دوزخ ببندی هزاران در ز جنت برگشایی نخواهد ماند این یخ…
دل دل دل تو دل مرا مرنجان
دل دل دل تو دل مرا مرنجان چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان بیا بیا و بازآ به صلح سوی خانه مرو مرو ز…
دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم
دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق دارم به گرد شمع سمع تو دعاهاام…
درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم
درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی چهل…
در شهر شما یکی نگاریست
در شهر شما یکی نگاریست کز وی دل و عقل بیقراریست هر نفسی را از او نصیبیست هر باغی را از او بهاریست در هر…
در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری
در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری و آن لطف بیحد زان کند تا هیچ از حد نگذری با صوفیان صاف…
در این سرما سر ما داری امروز
در این سرما سر ما داری امروز سر عیش و تماشا داری امروز تویی خورشید و ما پیشت چو ذره که ما را بیسر و…
خیز که امروز جهان آن ماست
خیز که امروز جهان آن ماست جان و جهان ساقی و مهمان ماست در دل و در دیده دیو و پری دبدبه فر سلیمان ماست…
خوش بود فرش تن نور دیده
خوش بود فرش تن نور دیده خوش بود مرغ جان بپریده جان نادیده خسیس شده جان دیده رسیده در دیده جان زرین و جان سنگین…
خنک جانی که او یاری پسندد
خنک جانی که او یاری پسندد کز او دوریش خود صورت نبندد تو باشی خنده و یار تو شادی که بیشادی دهان کس نخندد تو…
خشم مرو خواجه! پشیمان شوی
خشم مرو خواجه! پشیمان شوی جمع نشین، ورنه پریشان شوی طیره مشو خیره مرو زین چمن ورنه چو جغدان سوی ویران شوی گر بگریزی ز…
خبر کن ای ستاره یار ما را
خبر کن ای ستاره یار ما را که دریابد دل خون خوار ما را خبر کن آن طبیب عاشقان را که تا شربت دهد بیمار…
حبیب کعبه جانست اگر نمیدانید
حبیب کعبه جانست اگر نمیدانید به هر طرف که بگردید رو بگردانید که جان ویست به عالم اگر شما جسمید که جان جمله جانهاست اگر…
چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر
چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده گیر ای که در خوابت ندیده آدم و ذریتش…
چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی
چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی چون برپری سوی فلک همچون ملک مه رو شوی گر همچو روغن سوزدت خود روشنی…
چو یقین شدهست دل را که تو جان جان جانی
چو یقین شدهست دل را که تو جان جان جانی بگشا در عنایت که ستون صد جهانی چو فراق گشت سرکش بزنی تو گردنش خوش…
چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی
چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر…
چو به شهر تو رسیدم تو ز من گوشه گزیدی
چو به شهر تو رسیدم تو ز من گوشه گزیدی چو ز شهر تو برفتم به وداعیم ندیدی تو اگر لطف گزینی و اگر بر…
چهار شعر بگفتم بگفت نی به از این
چهار شعر بگفتم بگفت نی به از این بلی ولیک بده اولا شراب گزین بده به خمس مبارک مرا ششم جامی بگو بگیر و درآشام…
چه حریصی که مرا بیخور و بیخواب کنی
چه حریصی که مرا بیخور و بیخواب کنی درکشی روی و مرا روی به محراب کنی آب را در دهنم تلختر از زهر کنی زهرهام…