غزلیات – محمد فضولی
یارست فارغ از من و من بی قرار عشق
یارست فارغ از من و من بی قرار عشق کار منست ناله و اینست کار عشق نو عاشقم سزد که دل چاک من بود اول…
هر لحظه صد جفا ز بلای تو میکشم
هر لحظه صد جفا ز بلای تو میکشم عمریست جان من که جفای تو میکشم جور فلک نمیکشم از بهر کام خود گر میکشم برای…
نه همین قد من از بار غم دور خم است
نه همین قد من از بار غم دور خم است خمی قامت گردون هم ازین بار غم است ز سرور دل ما بی المان را…
نمی خواهم که گوید هیچ کس احوال من با او
نمی خواهم که گوید هیچ کس احوال من با او که می میرم ز غیرت گر کسی گوید سخن با او ز بیم آن که…
می نمایی رخ که خورشید جهان آراست این
می نمایی رخ که خورشید جهان آراست این می زنی در عالمی آتش که رسم ماست این بر رهت افتاده ام یک ره نبینی سوی…
من بسربازی ز شمع مجلست کم نیستم
من بسربازی ز شمع مجلست کم نیستم چیست جرم من که در بزم تو محرم نیستم گر مقیم روضه کویت شدم منعم مکن ذره خاکم…
ما را ز وصل دوست جدا می کند فلک
ما را ز وصل دوست جدا می کند فلک باز این چه دشمنیست بما می کند فلک کار فلک همیشه بما نیست جز جفا آه…
گرد گلت کشید ز عنبر حصار خط
گرد گلت کشید ز عنبر حصار خط شد شاهد جمال ترا پرده دار خط بنشست گرد رشک بر آیینه ماه را تا ماه من نمود…
کرد ناصح منع من از گریه بی رخسار او
کرد ناصح منع من از گریه بی رخسار او خنده ام آمد میان گریه بر گفتار او او نه سرمست است من مدهوش محو حیرتم…
عمر دراز من که پریشان گذشته است
عمر دراز من که پریشان گذشته است در آرزوی گیسوی جانان گذشته است ذوق وصال اگر نشناسیم دور نیست اوقات ما همیشه به هجران گذشته…
شد درون سینه دل دیوانه از سودای او
شد درون سینه دل دیوانه از سودای او بستم از رگهای جان زنجیرها در پای او نیست از بی التفاتی گر نبیند سوی من آن…
سر مکش از من که از من درد سر خواهی کشید
سر مکش از من که از من درد سر خواهی کشید هر دم از آه من آزار دگر خواهی کشید چاره بیدرایم کن ور نه…
ز سروت سایه گر بر من اندوهگین افتد
ز سروت سایه گر بر من اندوهگین افتد به سر بردارم و نگذارم آن را بر زمین افتد مرا بالای هم صد تیغ اگر بر…
دی شنیدم جانب گلشن گذار افکنده ای
دی شنیدم جانب گلشن گذار افکنده ای در گل از رشک رخت صد خار خار افکنده ای عرض عارض کرده در باغ بر فصل بهار…
دل الفت تمام بآن خاک در گرفت
دل الفت تمام بآن خاک در گرفت خوش صحبتی میان دو افتاد در گرفت خونابه نیست بر مژه ام آتش دل است کز چاک سینه…
در دل زار غمی ز آن لب می گون دارم
در دل زار غمی ز آن لب می گون دارم چه کنم آه چه سازم دل پرخون دارم بر من ای شمع مزن خنده که…
خاک شد جسم و غمت مونس جانست هنوز
خاک شد جسم و غمت مونس جانست هنوز سوخت دل جان به جمالت نگرانست هنوز حسنت از زینت خط رنگ دگر یافت ولی در دل…
چه عجب گر به دل از تیغ تو بیداد رسد
چه عجب گر به دل از تیغ تو بیداد رسد شیشه را حال چه باشد که به فولاد رسد هر دم از هجر تو بر…
جان بیرون رفته را بویت به تن میآورد
جان بیرون رفته را بویت به تن میآورد مرده را ذوق کلامت در سخن میآورد هست شبنم یا نسیم صبح با ذکر لبت غنچهها را…
پیش او با ناله اظهار غم دل کردهام
پیش او با ناله اظهار غم دل کردهام چون ننالم کام دل از ناله حاصل کردهام گر مرا با ناله میلی هست در دل دور…
بهار آمد صدایی برنمیآید ز بلبلها
بهار آمد صدایی برنمیآید ز بلبلها مگر امسال رنگ دلربایی نیست در گلها گل آمد نیست میل سیر گلشن نازنینان را پریشان کرد گلهای چمن…
بنایی از حباب اشک چشم خون فشان کردم
بنایی از حباب اشک چشم خون فشان کردم هوایت را درو از دیده مردم نهان کردم ز جان بیرون نمی شد لذت عشقت بآسانی مرا…
بدلبری سر و کاری درین دیار ندارم
بدلبری سر و کاری درین دیار ندارم درین دیار چه مانم چو هیچ کار ندارم مرا نمی شمرد آن مه از سکان در خود برون…
ای مست غافل از من و خونین جگر مشو
ای مست غافل از من و خونین جگر مشو من از تو بی خودم تو ز من بی خبر مشو کارم بسوز و گریه فتادست…
ای بسته دانش تو زبان سوآل ما
ای بسته دانش تو زبان سوآل ما ناکرده شرح پیش تو معلوم مآل ما شام و سحر تصور آثار صنع تست نقش نگار خانه خواب…
آزارها ز یار جفا کار می کشم
آزارها ز یار جفا کار می کشم تا کار او جفاست من آزار می کشم غم می کشم ز یار و شکایت نمی کنم غم…
یارب بحق حرمت رندان درد نوش
یارب بحق حرمت رندان درد نوش ما را میفکن از نظر پیر می فروش می نیست آب دانه انگور بلکه هست خون دلی ز جور…
هر کرا هست دلی سیمبری خواهد داشت
هر کرا هست دلی سیمبری خواهد داشت ز غم سیمبری چشم تری خواهد داشت هر کرا چشم تری هست سرش خالی نیست سر سودای بت…
نهان میسوخت چون شمع آتش دل رشتهٔ جان را
نهان میسوخت چون شمع آتش دل رشتهٔ جان را زبان حالم آخر کرد روشن سوز پنهان را ز رشک آن که دامن روی بر پای…
نمودی لطف پیشم آمدی کردی ستم رفتی
نمودی لطف پیشم آمدی کردی ستم رفتی رسیدی بیخودم کردی به خود تا آمدم رفتی طبیب دردمندانی ولی از بس که بیدردی مرا در کنج…
میروم در سینه صد درد نهانی میبرم
میروم در سینه صد درد نهانی میبرم کوهِ دردم از سر کویت گرانی میبرم از درت صد داغ بر دل میکنم عزم سفر دستهٔ گل…
ملولم از تو نمی پرسیم که حال تو چیست
ملولم از تو نمی پرسیم که حال تو چیست ملول بهر چه موجب ملال تو چیست خراب شد ز تو حالم چرا نمی پرسی چه…
ما را بلای عشق تو عمریست آشناست
ما را بلای عشق تو عمریست آشناست از آشنا جدا شدن آشنا بلاست برخاست از قد تو بهر گوشه فتنه ای سروی ز باغ حسن…
گر نقابی نبود مهر رخش را غم نیست
گر نقابی نبود مهر رخش را غم نیست تاب رخساره او هم ز نقابی کم نیست نیست معلوم غم من همه عالم را همچو من…
کرد عشق ای خون دل در کوی او رسوا مرا
کرد عشق ای خون دل در کوی او رسوا مرا جامه پوشان که نشناسد کسی آنجا مرا چند در کوی تو باشد همنشین من رقیب…
عکس لبت نمود دلم کرد خون قدح
عکس لبت نمود دلم کرد خون قدح دردا که کرد سوز درونم فزون قدح بر باد داد رخت سرای سلامتم یارب که چون حباب شود…
شد چاک چاک سینه و از قطرهای خون
شد چاک چاک سینه و از قطرهای خون افتاد پاره پاره دل از چاکها برون خونست قطره قطره که از دیده می چکد یا هست…
سایه ات را متصل ذوق وصالت حاصل است
سایه ات را متصل ذوق وصالت حاصل است نیست دور از دولتی اما چه حاصل غافل است حل مشکل نیست مشکل پیش او اما چه…
ز رنگ اشک دانستم که بی لعلش جگر خون شد
ز رنگ اشک دانستم که بی لعلش جگر خون شد نشانم کس نداد از دل ندانم حال او چون شد بفرقم موی ژولیدست یا آن…
دوش در مجلس نگاری بود همزانوی من
دوش در مجلس نگاری بود همزانوی من عیشها می کرد دل تا صبح از پهلوی من یار وحشی طبع و من معتاد الفت چون کنم…
دل اغیار بر من از غم جانانه میسوزد
دل اغیار بر من از غم جانانه میسوزد ز جور آشنا بر من دل بیگانه میسوزد اگر سوزد دل پروانه خواهد بر زبان آرد زبان…
در دل باختلاط کسانم هوس نماند
در دل باختلاط کسانم هوس نماند یا بهر اختلاط درین دور کس نماند بی داد بین کزین شکرستان دلفریب طوطی رمید گرد شکر جز مگس…
حقه لعل لبش صد درد دارد در علاج
حقه لعل لبش صد درد دارد در علاج او ز ما مستغنی و ما را باو صد احتیاج مه بمحمل می رود منزل بمنزل غالبا…
چه دعوی میکنی ای غنچه با لعل گهربارش
چه دعوی میکنی ای غنچه با لعل گهربارش چه می گویی اگر خواهند از تو لطف گفتارش مکن تصویر آن قامت مصور می شوی رسوا…
جدا بودن ز یار و سوختن با داغ هجرانش
جدا بودن ز یار و سوختن با داغ هجرانش بسی خوشتر که روز وصل دیدن با رقیبانش جدایی خواهم از جانان و غیرت آنچنین باید…
پی ماتم میان انجمن ای ماه جا کردی
پی ماتم میان انجمن ای ماه جا کردی ز غیرت باز بر من شهر را ماتم سرا کردی مرا گفتی مکن افغان که فردا خواهمت…
به یک جام لبالب آنچنان کن ساقیا مستم
به یک جام لبالب آنچنان کن ساقیا مستم که در شرعم نفرمایند حد شرب تا هستم فراغت داد از قرب نمازم غایت مستی بحمدالله بیمن…
بسی تاب از غم آن گیسوان پرشکن دیدم
بسی تاب از غم آن گیسوان پرشکن دیدم که تا سر رشته وصلت بدست خویشتن دیدم ندیدم هیچ کس را غافل از افسانه عشقت تو…
بحالم التفات آن ماه رو بسیار کم دارد
بحالم التفات آن ماه رو بسیار کم دارد دل از کم التفاتیهای او بسیار غم دارد دمی از مهر بیند سوی من آن مه دمی…
با عارض تو شمع کشیدی زبان بحث
با عارض تو شمع کشیدی زبان بحث وز گرمیش گرفته زبان در میان بحث گفتند غنچه با دهنت بحث می کند معلوم می شود هنر…