غزلیات فارسی میرزا غالب دهلوی
هم به عالم ز اهل عالم بر کنار افتاده ام
هم به عالم ز اهل عالم بر کنار افتاده ام چون امام سبحه بیرون از شمار افتاده ام ریزم از وصف رخت گل را شرر…
نه مرا دولت دنیا نه مرا اجر جمیل
نه مرا دولت دنیا نه مرا اجر جمیل نه چو نمرود توانا نه شکیبا چو خلیل با رقیبان کف ساقی به می ناب کریم با…
نخواهم از صف حوران ز صد هزار یکی
نخواهم از صف حوران ز صد هزار یکی مرا بس ست ز خوبان روزگار یکی سراغ وحدت ذاتش توان ز کثرت جست که سایرست در…
محو خودست لیک نه چون من درین چه بحث؟
محو خودست لیک نه چون من درین چه بحث؟ او چون خودی نداشته دشمن درین چه بحث؟ افسانه گوست غیر چه مهر افگنی بر او…
گل را به جرم عربده رنگ و بو گرفت
گل را به جرم عربده رنگ و بو گرفت راه سخن به عاشق آزرم جو گرفت لطف خدای ذوق نشاطش نمی دهد کافر دلی که…
کاشانه نشین عشوه گری را چه کند بس؟
کاشانه نشین عشوه گری را چه کند بس؟ بی فتنه سر رهگذری را چه کند بس؟ بگداخت دل از ناله مگر این همه بس نیست…
شوقم ز پند بر در فریاد می زند
شوقم ز پند بر در فریاد می زند بر آتش من آب دم از باد می زند تا افگنی چه ولوله اندر نهاد ما کایینه…
سحر دمیده و گل در دمیدنست مخسپ
سحر دمیده و گل در دمیدنست مخسپ جهان جهان گل نظاره چیدنست مخسپ مشام را به شمیم گلی نوازش کن نسیم غالیه سا در وزیدنست…
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم در بزم رنگ و بو نمطی دیگر افگنم در وجد اهل صومعه ذوق نظاره نیست ناهید را به زمزمه…
دود سودایی تتق بست آسمان نامیدمش
دود سودایی تتق بست آسمان نامیدمش دیده بر خواب پریشان زد جهان نامیدمش وهم خاکی ریخت در چشمم بیابان دیدمش قطره ای بگداخت بحر بیکران…
در گریه از بس نازکی رخ مانده بر خاکش نگر
در گریه از بس نازکی رخ مانده بر خاکش نگر وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر برقی که جانها سوختی دل از…
خیره کند مرد را مهر درم داشتن
خیره کند مرد را مهر درم داشتن حیف ز همچون خودی چشم کرم داشتن وای ز دلمردگی خوی بد انگیختن آه ز افسردگی روی دژم…
حق که حقست سمیع ست فلانی بشنو
حق که حقست سمیع ست فلانی بشنو بشنو گر تو خداوند جهانی بشنو لن ترانی به جواب ارنی چند و چرا؟ من نه اینم بشناس…
چاک از جیبم به دامان می رود
چاک از جیبم به دامان می رود تا چه بر چاک از گریبان می رود جوهر طبعم درخشانست لیک روزم اندر ابر پنهان می رود…
تاجر شوق بدان ره به تجارت نرود
تاجر شوق بدان ره به تجارت نرود که ره انجامد و سرمایه به غارت نرود چه نویسم به تو در نامه؟ کز انبوهی غم نیست…
پروا اگر از عربده دوش نکردند
پروا اگر از عربده دوش نکردند امشب چه خطر بود که می نوش نکردند در تیغ زدن منت بسیار نهادند بردند سر از دوش و…
به ره با نقش پای خویشم از غیرت سری باشد
به ره با نقش پای خویشم از غیرت سری باشد که ترسم دوست جویان را به کویش رهبری باشد نمی گیری به خون خلق بی…
بر دست و پای بند گرانی نهاده ای
بر دست و پای بند گرانی نهاده ای نازم به بندگی که نشانی نهاده ای ایمن نیم ز مرگ اگر رسته ام ز بند دلدوز…
ای موج گل نوید تماشای کیستی؟
ای موج گل نوید تماشای کیستی؟ انگاره مثال سراپای کیستی؟ بیهوده نیست سعی صبا در دیار ما ای بوی گل پیام تمنای کیستی؟ خون گشتم…
ای ترا و مرا درین نیرنگ
ای ترا و مرا درین نیرنگ دهن و چشم و دست و دل همه تنگ هم تو خود در کمین خویشتنی ای به رخ ماه…
از رشک کرد آنچه به من روزگار کرد
از رشک کرد آنچه به من روزگار کرد در خستگی نشاط مرا دید خوار کرد در دل همی ز بینش من کینه داشت چرخ چون…
هم «انا الله » خوان درختی را به گفتار آورد
هم «انا الله » خوان درختی را به گفتار آورد هم «انا الحق » گوی مردی را سر دار آورد ای که پنداری که ناچارست…
نه هرزه همچو نی از مغزم استخوان خالی ست
نه هرزه همچو نی از مغزم استخوان خالی ست که جای ناله زاری در این میان خالی ست روم به کعبه ز کوی تو و…
می رود خنده به سامان بهاران زده ای
می رود خنده به سامان بهاران زده ای خون گل ریخته و می به گلستان زده ای شور سودای تو نازم که به گل می…
ما لاغریم گر کمر یار نازکست
ما لاغریم گر کمر یار نازکست فرقی ست در میانه که بسیار نازکست دارم دلی ز آبله نازک نهادتر آهسته پا نهم که سر خار…
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست گفتند اندرین که تو گفتی سخن بسی ست معنی غریب مدعی و خانه زاد ماست هر جا…
قضا آیینه دار عجز خواهد ناز شاهی را
قضا آیینه دار عجز خواهد ناز شاهی را شکستی در نهادستی ادای کجکلاهی را طبیعی نیست هر جا اختلاط، از وی حذر خوشتر کم از…
صاحبدلست و نامور عشقم به سامان خوش نکرد
صاحبدلست و نامور عشقم به سامان خوش نکرد آشوب پیدا ننگ او اندوه پنهان خوش نکرد دانست بی حس ناخنم الماس زد بر ریش من…
سوز عشق تو پس از مرگ عیانست مرا
سوز عشق تو پس از مرگ عیانست مرا رشته شمع مزار از رگ جانست مرا می نگنجم ز طرب در شکن خلوت خویش حلقه بزم…
رفت آن که کسب بوی تو از باد کردمی
رفت آن که کسب بوی تو از باد کردمی گل دیدمی و روی ترا یاد کردمی رفت آن که گر به راه تو جان دادمی…
دل که ازمن مر ترا فرجام ننگ آرد همی
دل که ازمن مر ترا فرجام ننگ آرد همی بر سر راه تو با خویشم به جنگ آرد همی پنجه نازک ادایش را نگاری دیگر…
در وصل دل آزاری اغیار ندانم
در وصل دل آزاری اغیار ندانم دانند که من دیده ز دیدار ندانم طعنم نسزد مرگ ز هجران نشناسم رشکم نگزد خویشتن از یار ندانم…
خوشم که چرخ به کوی توام ز پا انداخت
خوشم که چرخ به کوی توام ز پا انداخت که هم ز من پی من خلد را بنا انداخت چو نقش پا همه افتادگی ست…
حق جلوه گر ز طرز بیان محمدست
حق جلوه گر ز طرز بیان محمدست آری کلام حق به زبان محمدست آیینه دار پرتو مهرست ماهتاب شأن حق آشکار ز شأن محمدست تیر…
چه غم ار به جد گرفتی ز من احتراز کردن؟
چه غم ار به جد گرفتی ز من احتراز کردن؟ نتوان گرفت از من به گذشته ناز کردن نگهت به موشکافی ز فریب رم نخوردن…
تابم ز دل برد کافرادایی
تابم ز دل برد کافرادایی بالا بلندی کوته قبایی از خوی ناخوش دوزخ نهیبی وز روی دلکش مینولقایی در دیرگیری غافل نوازی در زودمیری عاشق…
بی خویشتن عنان نگاهش گرفته ایم
بی خویشتن عنان نگاهش گرفته ایم از خود گذشته و سر راهش گرفته ایم دل با حریف ساخته و ما ز سادگی بر مدعای خویش…
به دل ز عربده جایی که داشتی داری
به دل ز عربده جایی که داشتی داری شمار عهد وفایی که داشتی داری به لب چه خیزد از انگیز وعده های وفا به دل…
بخت در خوابست می خواهم که بیدارش کنم
بخت در خوابست می خواهم که بیدارش کنم پاره ای غوغای محشر کو که در کارش کنم؟ با تو عرض وعده ات حاشا که از…
ای که نبوی هر چه نبود در تماشایش مپیچ
ای که نبوی هر چه نبود در تماشایش مپیچ نیست غیر از سیمیا عالم، به سودایش مپیچ موجه از دریا، شعاع از مهر حیرانی چراست؟…
آنم که لب زمزمه فرسای ندارم
آنم که لب زمزمه فرسای ندارم در حلقه سوهان نفسان جای ندارم خاموشم و در دل ز ملالم اثری نیست سرجوش گداز نفسم لای ندارم…
از تست اگر ساخته، پرداخته ما
از تست اگر ساخته، پرداخته ما کفری نبود مطلب بی ساخته ما پرورده نازیم به رحمتکده عجز بر پای تو باشد سرافراخته ما هم طرحی…
هم وعده و هم منع ز بخشش چه حسابست
هم وعده و هم منع ز بخشش چه حسابست جان نیست، مکرر نتوان داد، شرابست در مژده ز جوی عسل و کاخ زمرد چیزی که…
نه از شرمست کز چشم وی آسان بر نمی آید
نه از شرمست کز چشم وی آسان بر نمی آید نگاهش با درازی های مژگان بر نمی آید ازین شرمندگی کز بند سامان بر نمی…
می ربایم بوسه و عرض ندامت می کنم
می ربایم بوسه و عرض ندامت می کنم اختراعی چند در آداب صحبت می کنم ناتوانم برنتابم صدمه لیک از فرط آز تا درآویزد به…
مپرس حال اسیری که در خم هوسش
مپرس حال اسیری که در خم هوسش به قدر کسب هوا نیست روزن قفسش به عرض شهرت خویش احتیاج ما دارد چو شعله ای که…
گرسنه به که برآید ز فاقه جانش و لرزد
گرسنه به که برآید ز فاقه جانش و لرزد از آن که دررسد از راه میهمانش و لرزد نفس به گرد دل از مهر می…
کشته را رشک کشته دگرست
کشته را رشک کشته دگرست من و زخمی که بر دل از جگرست رمد اجزای روزگار ز هم روز و شب در قفای یکدگرست مستی…
صبح شد خیز که روداد اثر بنمایم
صبح شد خیز که روداد اثر بنمایم چهره آغشته به خوناب جگر بنمایم پنبه یکسو نهم از داغ که رخشد چون روز آخری نیست شبم…
سپردم دوزخ و آن داغهای سینه تابش را
سپردم دوزخ و آن داغهای سینه تابش را سرابی بود در ره تشنه برق عتابش را ز پیدایی حجاب جلوه سامان کردنش نازم کف صهباست…