عطار هر که بر روی او نظر دارد – عطار نیشابوری

هر که بر روی او نظر دارد از بسی نیکوی خبر دارد تو نکوتر ز نیکوان دو کون که دو کون از تو یک اثر…

ادامه مطلب

عطار هر که صید چون تو دلداری شود – عطار نیشابوری

هر که صید چون تو دلداری شود عاجزی گردد گرفتاری شود هر که خار مژهٔ تو بنگرد هر گلی در چشم او خاری شود باز…

ادامه مطلب

عطار وشاقی اعجمی با دشنه در دست – عطار نیشابوری

وشاقی اعجمی با دشنه در دست به خون آلوده دست و زلف چون شست کمر بسته کله کژ برنهاده گره بر ابرو و پر خشم…

ادامه مطلب

عطار عشق آن باشد که غایت نبودش – عطار نیشابوری

عشق آن باشد که غایت نبودش هم نهایت هم بدایت نبودش تا به کی گویم که آنجا کی رسم کی بود کی چون نهایت نبودش…

ادامه مطلب

عطار عزم خرابات بی‌قنا نتوان کرد – عطار نیشابوری

عزم خرابات بی‌قنا نتوان کرد دست به یک درد بی صفا نتوان کرد چون نه وجود است نه عدم به خرابات لاجرم این یک از…

ادامه مطلب

عطار دست با تو در کمر خواهیم کرد – عطار نیشابوری

دست با تو در کمر خواهیم کرد قصد آن تنگ شکر خواهیم کرد در سر زلف تو سر خواهیم باخت کار با تو سر به…

ادامه مطلب

عطار عشق را بی‌خویشتن باید شدن – عطار نیشابوری

عشق را بی‌خویشتن باید شدن نفس خود را راهزن باید شدن بت بود در راه او هرچه آن نه اوست در ره او بت‌شکن باید…

ادامه مطلب

عطار سحرگاهی شدم سوی خرابات – عطار نیشابوری

سحرگاهی شدم سوی خرابات که رندان را کنم دعوت به طامات عصا اندر کف و سجاده بر دوش که هستم زاهدی صاحب کرامات خراباتی مرا…

ادامه مطلب

عطار در سفر عشق چنان گم شدم – عطار نیشابوری

در سفر عشق چنان گم شدم کز نظر هر دو جهان گم شدم نام و نشانم ز دو عالم مجوی کز ورق نام و نشان…

ادامه مطلب

عطار درد کو تا دردوا خواهم رسید – عطار نیشابوری

درد کو تا دردوا خواهم رسید خوت کو تا در رجا خواهم رسید چون تهی دستم ز علم و از عمل پس چگونه در جزا…

ادامه مطلب

عطار عشق بالای کفر و دین دیدم – عطار نیشابوری

عشق بالای کفر و دین دیدم بی نشان از شک و یقین دیدم کفر و دین و شک و یقین گر هست همه با عقل…

ادامه مطلب

عطار دل خون شد از توام خبر نیست – عطار نیشابوری

دل خون شد از توام خبر نیست هر روز مرا دلی دگر نیست گفتم که دلم به غمزه بردی گفتا که مرا ازین خبر نیست…

ادامه مطلب

عطار در خطت تا دل به جان در بسته‌ام – عطار نیشابوری

در خطت تا دل به جان در بسته‌ام چون قلم زان خط میان در بسته‌ام در تماشای خط سرسبز تو چشم بگشاده فغان در بسته‌ام…

ادامه مطلب

عطار آتش سودای تو عالم جان در گرفت – عطار نیشابوری

آتش سودای تو عالم جان در گرفت سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت جان که فروشد به عشق زندهٔ جاوید گشت دل که…

ادامه مطلب

عطار آتش عشق تو دلم، کرد کباب ای پسر – عطار نیشابوری

آتش عشق تو دلم، کرد کباب ای پسر زیر و زبر شدم ز تو، چیست صواب ای پسر چون من خسته دل ز تو، زیر…

ادامه مطلب

عطار ای چو چشم سوزن عیسی دهانت – عطار نیشابوری

ای چو چشم سوزن عیسی دهانت هست گویی رشتهٔ مریم میانت چون دم عیسی‌زنی از چشم سوزن چشمهٔ خورشید گردد جان فشانت آنچه بر مریم…

ادامه مطلب

عطار آفتاب رخ تو پنهان نیست – عطار نیشابوری

آفتاب رخ تو پنهان نیست لیک هر دیده محرم آن نیست هر که در عشق ذره ذره نشد پیش خورشید پای‌کوبان نیست ذره می‌شو هوای…

ادامه مطلب

عطار ای دلم مستغرق سودای تو – عطار نیشابوری

ای دلم مستغرق سودای تو سرمهٔ چشمم ز خاک پای تو جان من من عاشقم از دیرگاه عاشق یاقوت جان افزای تو مانده کرده عالمی…

ادامه مطلب

عطار ای دل و جان کاملان، گم شده در کمال تو – عطار نیشابوری

ای دل و جان کاملان، گم شده در کمال تو عقل همه مقربان، بی خبر از وصال تو جمله تویی به خود نگر جمله ببین…

ادامه مطلب

عطار ای روی تو شمع پاکبازان – عطار نیشابوری

ای روی تو شمع پاکبازان زلف تو کمند سرفرازان عشاق به روی همچو ماهت چون صبح بر آفتاب نازان از شوق رخت چراغ گردون چون…

ادامه مطلب

عطار ای سیه گر سپید کاری تو – عطار نیشابوری

ای سیه گر سپید کاری تو سرخ رویی و سبز داری تو من به جان سوختم بگو آخر با شب و روز در چه کاری…

ادامه مطلب

عطار ای عشق تو کیمیای اسرار – عطار نیشابوری

ای عشق تو کیمیای اسرار سیمرغ هوای تو جگرخوار سودای تو بحر آتشین موج اندوه تو ابر تند خون‌بار در پرتو آفتاب رویت خورشید سپهر…

ادامه مطلب

عطار بندگی چیست به فرمان رفتن – عطار نیشابوری

بندگی چیست به فرمان رفتن پیش امر از بن دندان رفتن همه دشواری تو از طمع است ترک خود گفتن و آسان رفتن سر فدا…

ادامه مطلب

عطار ای آفتاب طفلی در سایهٔ جمالت – عطار نیشابوری

ای آفتاب طفلی در سایهٔ جمالت شیر و شکر مزیده از چشمهٔ زلالت هم هر دو کون برقی از آفتاب رویت هم نه سپهر مرغی…

ادامه مطلب

عطار با این دل بی خبر چه سازم – عطار نیشابوری

با این دل بی خبر چه سازم جان می‌سوزدم دگر چه سازم از دست دل اوفتاده‌ام خوار چون خاک بدر بدر چه سازم بس حیله…

ادامه مطلب

عطار بوی زلفت در جهان افکنده‌ای – عطار نیشابوری

بوی زلفت در جهان افکنده‌ای خویشتن را بر کران افکنده‌ای از نسیم زلف مشک‌افشان خویش غلغلی اندر جهان افکنده‌ای وز کمال نور روی خویشتن آتشی…

ادامه مطلب

عطار بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را – عطار نیشابوری

بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما چون راست کاندر کار شد…

ادامه مطلب

عطار تا چشم باز کردم نور رخ تو دیدم – عطار نیشابوری

تا چشم باز کردم نور رخ تو دیدم تا گوش برگشادم آواز تو شنیدم چندان که فکر کردم چندان که ذکر گفتم چندان که ره…

ادامه مطلب

عطار بحری است عشق و عقل ازو برکناره‌ای – عطار نیشابوری

بحری است عشق و عقل ازو برکناره‌ای کار کنارگی نبود جز نظاره‌ای در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی هرگز کجا فتادی ازو برکناره‌ای وانجا…

ادامه مطلب

عطار بس که جان در خاک این در سوختیم – عطار نیشابوری

بس که جان در خاک این در سوختیم دل چو خون کردیم و در بر سوختیم در رهش با نیک و بد در ساختیم در…

ادامه مطلب

عطار جانا بسوخت جان من از آرزوی تو – عطار نیشابوری

جانا بسوخت جان من از آرزوی تو دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو چندین حجاب و بنده به ره بر گرفته‌ای تا هیچ…

ادامه مطلب

عطار چاره نیست از توام چه چاره کنم – عطار نیشابوری

چاره نیست از توام چه چاره کنم تا به تو از همه کناره کنم چکنم تا همه یکی بینم به یکی در همه نظاره کنم…

ادامه مطلب

عطار ترسا بچه‌ای دیدم زنار کمر کرده – عطار نیشابوری

ترسا بچه‌ای دیدم زنار کمر کرده در معجزهٔ عیسی صد درس ز بر کرده با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش وز قبلهٔ روی خود…

ادامه مطلب

عطار چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد – عطار نیشابوری

چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد لب دریا همه کفر است و دریا جمله دین‌داری…

ادامه مطلب

عطار ترسا بچه‌ایم افکند از زهد به ترسایی – عطار نیشابوری

ترسا بچه‌ایم افکند از زهد به ترسایی اکنون من و زناری در دیر به تنهایی دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم ز ارباب یقین…

ادامه مطلب

عطار چو قفل لعل بر درج گهر زد – عطار نیشابوری

چو قفل لعل بر درج گهر زد جهانی خلق را بر یکدگر زد لب لعلش جهان را برهم انداخت خط سبزش قضا را بر قدر…

ادامه مطلب

عطار چون روی بود بدان نکویی – عطار نیشابوری

چون روی بود بدان نکویی نازش برود به هرچه گویی رویی که ز شرم او درافتاد خورشید فلک به زرد رویی چون در خور او…

ادامه مطلب

عطار ره میخانه و مسجد کدام است – عطار نیشابوری

ره میخانه و مسجد کدام است که هر دو بر من مسکین حرام است نه در مسجد گذارندم که رند است نه در میخانه کین…

ادامه مطلب

عطار چون کشته شدم هزار باره – عطار نیشابوری

چون کشته شدم هزار باره بر من به چه می‌کشی کناره از کشتن کشته‌ای چه خیزد کشته که کشد هزار باره حاجت نبود به تیغ…

ادامه مطلب

عطار ره عشاق بی ما و من آمد – عطار نیشابوری

ره عشاق بی ما و من آمد ورای عالم جان و تن آمد درین ره چون روی کژ چون روی راست که اینجا غیر ره…

ادامه مطلب

عطار خبرت هست که خون شد جگرم – عطار نیشابوری

خبرت هست که خون شد جگرم وز می عشق تو چون بی خبرم زآرزوی سر زلف تو مدام چون سر زلف تو زیر و زبرم…

ادامه مطلب

عطار دامن دل از تو در خون می‌کشم – عطار نیشابوری

دامن دل از تو در خون می‌کشم ننگری ای دوست تا چون می‌کشم از رگ جان هر شبی در هجر تو سوی چشم خونفشان خون…

ادامه مطلب

عطار ساقیا خیز که تا رخت به خمار کشیم – عطار نیشابوری

ساقیا خیز که تا رخت به خمار کشیم تائبان را به شرابی دو سه در کار کشیم زاهد خانه‌نشین را به یکی کوزه درد اوفتان…

ادامه مطلب

عطار دل ز هوای تو یک زمان نشکیبد – عطار نیشابوری

دل ز هوای تو یک زمان نشکیبد دل چه بود عقل و وهم جان نشکیبد هر که دلی دارد و نشان تو یابد از طلب…

ادامه مطلب

عطار دلا در راه حق گیر آشنایی – عطار نیشابوری

دلا در راه حق گیر آشنایی اگر خواهی که یابی روشنایی چو مست خنب وحدت گشتی ای دل میندیش آن زمان تا خود کجایی در…

ادامه مطلب

عطار دلم بی عشق تو یک دم نماند – عطار نیشابوری

دلم بی عشق تو یک دم نماند چه می‌گویم که جانم هم نماند چو با زلفت نهم صد کار برهم یکی چون زلف تو بر…

ادامه مطلب

عطار گر کسی یابد درین کو خانه‌ای – عطار نیشابوری

گر کسی یابد درین کو خانه‌ای هر دمش واجب بود شکرانه‌ای هر که او بویی ندارد زین حدیث هر بن مویش بود بتخانه‌ای هر که…

ادامه مطلب

عطار گرفتم عشق روی تو ز سر باز – عطار نیشابوری

گرفتم عشق روی تو ز سر باز همی پرسم ز کوی تو خبر باز چه گر عشق تو دریایی است آتش فکندم خویشتن را در…

ادامه مطلب

عطار لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد – عطار نیشابوری

لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد تا دلم از خط تو نفیر بر آورد لعل تو می‌خورد خون سوختهٔ من تا خطت آن…

ادامه مطلب

عطار ما ز عشقت آتشین دل مانده‌ایم – عطار نیشابوری

ما ز عشقت آتشین دل مانده‌ایم دست بر سر پای در گل مانده‌ایم خاک راه از اشک ما گل گشت و ما پای در گل…

ادامه مطلب