عطار چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را – عطار نیشابوری

چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را سجاده زاهدان را درد و قمار ما را جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان…

ادامه مطلب

عطار زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد – عطار نیشابوری

زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد گویی که بلا با سر زلف تو…

ادامه مطلب

عطار زین درد کسی خبر ندارد – عطار نیشابوری

زین درد کسی خبر ندارد کین درد کسی دگر ندارد تا در سفر اوفکند دردم می‌سوزم و کس خبر ندارد کور است کسی که ذره‌ای…

ادامه مطلب

عطار در درد عشق یک دل بیدار می نبینم – عطار نیشابوری

در درد عشق یک دل بیدار می نبینم مستند جمله در خود هشیار می نبینم جمله ز خودپرستی مشغول کار خویشند در راه او دلی…

ادامه مطلب

عطار دل ز هوای تو یک زمان نشکیبد – عطار نیشابوری

دل ز هوای تو یک زمان نشکیبد دل چه بود عقل و وهم جان نشکیبد هر که دلی دارد و نشان تو یابد از طلب…

ادامه مطلب

عطار دلا در راه حق گیر آشنایی – عطار نیشابوری

دلا در راه حق گیر آشنایی اگر خواهی که یابی روشنایی چو مست خنب وحدت گشتی ای دل میندیش آن زمان تا خود کجایی در…

ادامه مطلب

عطار دلم بی عشق تو یک دم نماند – عطار نیشابوری

دلم بی عشق تو یک دم نماند چه می‌گویم که جانم هم نماند چو با زلفت نهم صد کار برهم یکی چون زلف تو بر…

ادامه مطلب

عطار گر کسی یابد درین کو خانه‌ای – عطار نیشابوری

گر کسی یابد درین کو خانه‌ای هر دمش واجب بود شکرانه‌ای هر که او بویی ندارد زین حدیث هر بن مویش بود بتخانه‌ای هر که…

ادامه مطلب

عطار گرفتم عشق روی تو ز سر باز – عطار نیشابوری

گرفتم عشق روی تو ز سر باز همی پرسم ز کوی تو خبر باز چه گر عشق تو دریایی است آتش فکندم خویشتن را در…

ادامه مطلب

عطار لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد – عطار نیشابوری

لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد تا دلم از خط تو نفیر بر آورد لعل تو می‌خورد خون سوختهٔ من تا خطت آن…

ادامه مطلب

عطار ما ز عشقت آتشین دل مانده‌ایم – عطار نیشابوری

ما ز عشقت آتشین دل مانده‌ایم دست بر سر پای در گل مانده‌ایم خاک راه از اشک ما گل گشت و ما پای در گل…

ادامه مطلب

عطار من نمیرم زانکه بی جان می‌زیم – عطار نیشابوری

من نمیرم زانکه بی جان می‌زیم جان نخواهم چون به جانان می‌زیم در ره عشق تو چون جان زحمت است لاجرم بی زحمت جان می‌زیم…

ادامه مطلب

عطار منم آن گبر دیرینه که بتخانه بنا کردم – عطار نیشابوری

منم آن گبر دیرینه که بتخانه بنا کردم شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان که…

ادامه مطلب

عطار هر آن دردی که دلدارم فرستد – عطار نیشابوری

هر آن دردی که دلدارم فرستد شفای جان بیمارم فرستد چو درمان است درد او دلم را سزد گر درد بسیارم فرستد اگر بی او…

ادامه مطلب

عطار هر دل که ز عشق بی نشان رفت – عطار نیشابوری

هر دل که ز عشق بی نشان رفت در پردهٔ نیستی نهان رفت از هستی خویش پاک بگریز کین راه به نیستی توان رفت تا…

ادامه مطلب

عطار هر که جان درباخت بر دیدار او – عطار نیشابوری

هر که جان درباخت بر دیدار او صد هزاران جان شود ایثار او تا توانی در فنای خویش کوش تا شوی از خویش برخودار او…

ادامه مطلب

عطار هر که سرگردان این سودا بود – عطار نیشابوری

هر که سرگردان این سودا بود از دو عالم تا ابد یکتا بود هر که نادیده در اینجا دم زند چو حدیث مرد نابینا بود…

ادامه مطلب

عطار یک شکر زان لب به صد جان می‌دهد – عطار نیشابوری

یک شکر زان لب به صد جان می‌دهد الحق ارزد زانکه ارزان می‌دهد عاشق شوریده را جان است و بس لعل او می‌بیند و جان…

ادامه مطلب

عطار عاشق تو جان مختصر که پسندد – عطار نیشابوری

عاشق تو جان مختصر که پسندد فتنه تو عقل بی خبر که پسندد روی تو کز ترک آفتاب دریغ است در نظر هندوی بصر که…

ادامه مطلب

عطار عاشقی و بی نوایی کار ماست – عطار نیشابوری

عاشقی و بی نوایی کار ماست کار کار ماست چون او یار ماست تا بود عشقت میان جان ما جان ما در پیش ما ایثار…

ادامه مطلب

عطار دریغا کانچه جستم آن ندیدم – عطار نیشابوری

دریغا کانچه جستم آن ندیدم نجات تن خلاص جان ندیدم دلم می‌سوزد از درد و چه سازم که درد خویش را درمان ندیدم به کار…

ادامه مطلب

عطار دل به سودای تو جان در بازد – عطار نیشابوری

دل به سودای تو جان در بازد جان برای تو جهان در بازد دل چو عشق تو درآید به میان هرچه دارد به میان در…

ادامه مطلب

عطار سخن عشق جز اشارت نیست – عطار نیشابوری

سخن عشق جز اشارت نیست عشق در بند استعارت نیست دل شناسد که چیست جوهر عشق عقل را ذره‌ای بصارت نیست در عبارت همی نگنجد…

ادامه مطلب

عطار در سفر عشق چنان گم شدم – عطار نیشابوری

در سفر عشق چنان گم شدم کز نظر هر دو جهان گم شدم نام و نشانم ز دو عالم مجوی کز ورق نام و نشان…

ادامه مطلب

عطار درد کو تا دردوا خواهم رسید – عطار نیشابوری

درد کو تا دردوا خواهم رسید خوت کو تا در رجا خواهم رسید چون تهی دستم ز علم و از عمل پس چگونه در جزا…

ادامه مطلب

عطار عشق بالای کفر و دین دیدم – عطار نیشابوری

عشق بالای کفر و دین دیدم بی نشان از شک و یقین دیدم کفر و دین و شک و یقین گر هست همه با عقل…

ادامه مطلب

عطار دل خون شد از توام خبر نیست – عطار نیشابوری

دل خون شد از توام خبر نیست هر روز مرا دلی دگر نیست گفتم که دلم به غمزه بردی گفتا که مرا ازین خبر نیست…

ادامه مطلب

عطار در خطت تا دل به جان در بسته‌ام – عطار نیشابوری

در خطت تا دل به جان در بسته‌ام چون قلم زان خط میان در بسته‌ام در تماشای خط سرسبز تو چشم بگشاده فغان در بسته‌ام…

ادامه مطلب

عطار آتش سودای تو عالم جان در گرفت – عطار نیشابوری

آتش سودای تو عالم جان در گرفت سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت جان که فروشد به عشق زندهٔ جاوید گشت دل که…

ادامه مطلب

عطار آتش عشق تو دلم، کرد کباب ای پسر – عطار نیشابوری

آتش عشق تو دلم، کرد کباب ای پسر زیر و زبر شدم ز تو، چیست صواب ای پسر چون من خسته دل ز تو، زیر…

ادامه مطلب

عطار ای چو چشم سوزن عیسی دهانت – عطار نیشابوری

ای چو چشم سوزن عیسی دهانت هست گویی رشتهٔ مریم میانت چون دم عیسی‌زنی از چشم سوزن چشمهٔ خورشید گردد جان فشانت آنچه بر مریم…

ادامه مطلب

عطار آفتاب رخ تو پنهان نیست – عطار نیشابوری

آفتاب رخ تو پنهان نیست لیک هر دیده محرم آن نیست هر که در عشق ذره ذره نشد پیش خورشید پای‌کوبان نیست ذره می‌شو هوای…

ادامه مطلب

عطار ای دلم مستغرق سودای تو – عطار نیشابوری

ای دلم مستغرق سودای تو سرمهٔ چشمم ز خاک پای تو جان من من عاشقم از دیرگاه عاشق یاقوت جان افزای تو مانده کرده عالمی…

ادامه مطلب

عطار ای دل و جان کاملان، گم شده در کمال تو – عطار نیشابوری

ای دل و جان کاملان، گم شده در کمال تو عقل همه مقربان، بی خبر از وصال تو جمله تویی به خود نگر جمله ببین…

ادامه مطلب

عطار ای روی تو شمع پاکبازان – عطار نیشابوری

ای روی تو شمع پاکبازان زلف تو کمند سرفرازان عشاق به روی همچو ماهت چون صبح بر آفتاب نازان از شوق رخت چراغ گردون چون…

ادامه مطلب

عطار ای سیه گر سپید کاری تو – عطار نیشابوری

ای سیه گر سپید کاری تو سرخ رویی و سبز داری تو من به جان سوختم بگو آخر با شب و روز در چه کاری…

ادامه مطلب

عطار ای عشق تو کیمیای اسرار – عطار نیشابوری

ای عشق تو کیمیای اسرار سیمرغ هوای تو جگرخوار سودای تو بحر آتشین موج اندوه تو ابر تند خون‌بار در پرتو آفتاب رویت خورشید سپهر…

ادامه مطلب

عطار بندگی چیست به فرمان رفتن – عطار نیشابوری

بندگی چیست به فرمان رفتن پیش امر از بن دندان رفتن همه دشواری تو از طمع است ترک خود گفتن و آسان رفتن سر فدا…

ادامه مطلب

عطار ای آفتاب طفلی در سایهٔ جمالت – عطار نیشابوری

ای آفتاب طفلی در سایهٔ جمالت شیر و شکر مزیده از چشمهٔ زلالت هم هر دو کون برقی از آفتاب رویت هم نه سپهر مرغی…

ادامه مطلب

عطار با این دل بی خبر چه سازم – عطار نیشابوری

با این دل بی خبر چه سازم جان می‌سوزدم دگر چه سازم از دست دل اوفتاده‌ام خوار چون خاک بدر بدر چه سازم بس حیله…

ادامه مطلب

عطار بوی زلفت در جهان افکنده‌ای – عطار نیشابوری

بوی زلفت در جهان افکنده‌ای خویشتن را بر کران افکنده‌ای از نسیم زلف مشک‌افشان خویش غلغلی اندر جهان افکنده‌ای وز کمال نور روی خویشتن آتشی…

ادامه مطلب

عطار بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را – عطار نیشابوری

بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما چون راست کاندر کار شد…

ادامه مطلب

عطار تا چشم باز کردم نور رخ تو دیدم – عطار نیشابوری

تا چشم باز کردم نور رخ تو دیدم تا گوش برگشادم آواز تو شنیدم چندان که فکر کردم چندان که ذکر گفتم چندان که ره…

ادامه مطلب

عطار بحری است عشق و عقل ازو برکناره‌ای – عطار نیشابوری

بحری است عشق و عقل ازو برکناره‌ای کار کنارگی نبود جز نظاره‌ای در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی هرگز کجا فتادی ازو برکناره‌ای وانجا…

ادامه مطلب

عطار بس که جان در خاک این در سوختیم – عطار نیشابوری

بس که جان در خاک این در سوختیم دل چو خون کردیم و در بر سوختیم در رهش با نیک و بد در ساختیم در…

ادامه مطلب

عطار جانا بسوخت جان من از آرزوی تو – عطار نیشابوری

جانا بسوخت جان من از آرزوی تو دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو چندین حجاب و بنده به ره بر گرفته‌ای تا هیچ…

ادامه مطلب

عطار چاره نیست از توام چه چاره کنم – عطار نیشابوری

چاره نیست از توام چه چاره کنم تا به تو از همه کناره کنم چکنم تا همه یکی بینم به یکی در همه نظاره کنم…

ادامه مطلب

عطار ترسا بچه‌ای دیدم زنار کمر کرده – عطار نیشابوری

ترسا بچه‌ای دیدم زنار کمر کرده در معجزهٔ عیسی صد درس ز بر کرده با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش وز قبلهٔ روی خود…

ادامه مطلب

عطار چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد – عطار نیشابوری

چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد لب دریا همه کفر است و دریا جمله دین‌داری…

ادامه مطلب

عطار ترسا بچه‌ایم افکند از زهد به ترسایی – عطار نیشابوری

ترسا بچه‌ایم افکند از زهد به ترسایی اکنون من و زناری در دیر به تنهایی دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم ز ارباب یقین…

ادامه مطلب