غزلیات – صائب تبریزی
آتش قافله ما دل روشن باشد
آتش قافله ما دل روشن باشد گرد ما سرمه بیداری رهزن باشد حسن هرجا که بود در نظر من باشد مهر را آینه از دیده…
فرح آباد من آنجاست که جانان آنجاست
فرح آباد من آنجاست که جانان آنجاست اشرف آنجاست که آن سرو خرامان آنجاست عیش ما نیست چو بلبل به بهاران موقوف هر کجا لاله…
آب گردد می گلرنگ ز رنگ آلش
آب گردد می گلرنگ ز رنگ آلش دیده آینه پرخون شود ازتمثالش شبنم از پرتو خورشید بلندی گیرد به فلک می رسد آن سر که…
فال وصال او دل رنجور می زند
فال وصال او دل رنجور می زند این شمع گشته بین که درسور می زند با شهپری که پرتو مهتاب برق اوست شوقم صلا به…
پیکان یار را به دل و جان نگاه دار
پیکان یار را به دل و جان نگاه دار تاممکن است عزت مهمان نگاه دار عینک به چشم هر که نهد شیشه دل شود ای…
غوطه در آتش زدم از آب حیوان سر زدم
غوطه در آتش زدم از آب حیوان سر زدم سنگ بر آیینه اقبال اسکندر زدم جز در دولتسرای دل درین عبرت سرا بانگ نومیدی برآمد…
پیش خط تازه آن سرو بستان بهشت
پیش خط تازه آن سرو بستان بهشت از سیه پیران بود در دیده ریحان بهشت هست زندان پر از وحشت به چشم عارفان پیش طاق…
غمی هر دم به دل از سینه صد چاک می ریزد
غمی هر دم به دل از سینه صد چاک می ریزد زسقف خانه درویش دایم خاک می ریزد سر گوهر به دامان صدف دیدم یقینم…
پیش ابر نوبهاران چون صدف لب وا کند
پیش ابر نوبهاران چون صدف لب وا کند شور غیرت زندگی را تلخ بر دریا کند زود عالم را کند زنگار در چشمش سیاه هر…
غم حریص ز دینار می شود افزون
غم حریص ز دینار می شود افزون ز گنج پیچ و خم مار می شود افزون جنون ز سنگ ملامت نمی کند پروا که شور…
پوست زندان است بر تن زاهد افسرده را
پوست زندان است بر تن زاهد افسرده را حاجت زندان دیگر نیست خون مرده را بر جراحت بخیه نتواند ره خوناب بست سود ندهد مهر…
غرور حسن به خط از دماغ یار نرفت
غرور حسن به خط از دماغ یار نرفت ز ترکتاز خزان زین چمن بهار نرفت اگر چه کرد قیامت نسیم نومیدی امید من ز سر…
پروای شکوه من آن سیمتن ندارد
پروای شکوه من آن سیمتن ندارد دردش مباد هر چند درد سخن ندارد ناسازگاریی هست در خوی گلعذاران کو یوسفی که گرگی در پیرهن ندارد…
غافلان را احتیاج باده گلرنگ نیست
غافلان را احتیاج باده گلرنگ نیست خواب چون افتاد سنگین حاجت پاسنگ نیست برنمی آید دل روشن به روی سخت خلق جوشن داودیی آیینه را…
پرده دار و حاجب و دربان نمی باشد مرا
پرده دار و حاجب و دربان نمی باشد مرا خانه چون آیینه بی مهمان نمی باشد مرا درد و صاف عالم امکان ز یک سرچشمه…
عندلیب ما ندارد تاب استغنای گل
عندلیب ما ندارد تاب استغنای گل می شود دست و دل ما سرد از سرمای گل ما به روی گرم چون پروانه عادت کرده ایم…
پای در دامان تسلیم و رضا باید کشید
پای در دامان تسلیم و رضا باید کشید اطلس افلاک را در زیر پا باید کشید نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را در محیط…
عمر را کوته نفسهای پریشان می کند
عمر را کوته نفسهای پریشان می کند ختم قرآن را ورق گردانی آسان می کند خون حنای عید باشد کشتگان عشق را شمع بیجا گریه…
بیگانگی شده است ز عالم مراد ما
بیگانگی شده است ز عالم مراد ما یادش به خیر، هر که نیفتد به یاد ما! چون صبح، جیب و دامن عالم پر از گل…
عقل را گوشه سرایی هست
عقل را گوشه سرایی هست عشق را دشت دلگشایی هست راه عشق است بی نشان، ورنه در ره عقل نقش پایی هست مرو از ره…
بیخودی بال و پر روح گشودن باشد
بیخودی بال و پر روح گشودن باشد کم زنی مرتبه خویش فزودن باشد عاقل آن است که دخلش بود از خرج زیاد به که گفتار…
عشق لب تشنه بدمستی اظهار بود
عشق لب تشنه بدمستی اظهار بود گل این باغچه شیدایی دستار بود پاس دام و قفس خویش بدار ای صیاد ناله سوختگان خونی منقار بود…
بی محابا در میان نازکش انداخت دست
بی محابا در میان نازکش انداخت دست ناخن شاهین ز رشک بهله ای در دل شکست قبله گاه من، کلاه سرگرانی کج منه طاق ابروی…
عشق راهی نیست کان را منزلی پیدا شود
عشق راهی نیست کان را منزلی پیدا شود این نه دریایی است کاو را ساحلی پیدا شود سالها باید چو مجنون پای در دامن کشید…
بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست
بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست در شکر خواب بهارست خزانی که تراست برنیاید به زبان با تو کس از خوش سخنان می کند…
عشق در پای گلی رنگ وفا می ریزد
عشق در پای گلی رنگ وفا می ریزد فرصتش باد که بسیار بجا می ریزد زان سفر کرده بستان خبری هست که گل زر خود…
بی خبر از در من یار مگر باز آید
بی خبر از در من یار مگر باز آید ور نه آن صبر که دارد که خبر باز آید؟ در تماشای تو از کار دل…
عشق اختیار دل را از دست ما گرفته
عشق اختیار دل را از دست ما گرفته طوفان عنان کشتی از ناخدا گرفته روشنگر نگاه است رخسار مه جبینان باغ و بهار بوسه است…
بی برگی ما برگ نشاط است چمن را
بی برگی ما برگ نشاط است چمن را شیرازه گلزار بود خار و خس ما از خامی ما عشق به زنهار درآمد خون شد دل…
عرق چو بر رخت از گرمی شراب آید
عرق چو بر رخت از گرمی شراب آید شفق به ساغر زرین آفتاب آید خیال خال تو آمد به دل ز روزن چشم چنان که…
بوسه را کنج دهان یار دارد گوشه گیر
بوسه را کنج دهان یار دارد گوشه گیر گوشه های دلنشین بسیاردارد گوشه گیر سربه صحرا دادحشر آسودگان خاک را همچنان ماراخیال یار داردگوشه گیر…
عالم امنی اگر هست همین بیهوشی است
عالم امنی اگر هست همین بیهوشی است هست اگر جنت در بسته همین خاموشی است هر که افتاده به زندان خرد می داند که پریخانه…
بهر گندم از بهشت آدم اگر بیرون فتاد
بهر گندم از بهشت آدم اگر بیرون فتاد دیده ما در بهشت از روی گندم گون فتاد خون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود را الحذر…
عاشقان را دم تسلیم نفس می رقصد
عاشقان را دم تسلیم نفس می رقصد مرغ آزاد چو گردد ز قفس می رقصد ناله در انجمن وصل سرود طرب است محمل لیلی از…
بهار را چمنت مست رنگ و بو سازد
بهار را چمنت مست رنگ و بو سازد نقاب را رخت آیینه دورو سازد خوشا کسی که به خون جگر وضو سازد به اشک سینه…
عاشق حذر ز آتش سودا نمی کند
عاشق حذر ز آتش سودا نمی کند مجنون ز چشم شیر محابا نمی کند رطل گران نکرد دوا رعشه مرا لنگر علاج شورش دریا نمی…
به هم پیچد خط مشکین بساط حسن خوبان را
به هم پیچد خط مشکین بساط حسن خوبان را غبار خط لب بام است این خورشید تابان را در آن فرصت که نقش خاتم اقبال…
طی شود در یک نفس آغاز و انجام حیات
طی شود در یک نفس آغاز و انجام حیات شعله جواله باشد گردش جام حیات مهلت از نوکیسه جستن از خرد دورست دور چون سبکروحان…
به هر چه رنگ کنی می شود سفید آخر
به هر چه رنگ کنی می شود سفید آخر به جز سیاهی دل موی را خضاب مکن به هر روش که فلک سیر می کند…
طریق مردم سنجیده خودستایی نیست
طریق مردم سنجیده خودستایی نیست که کار آتش یاقوت ژاژخایی نیست به اهل دل چه کند حرف بادپیمایان؟ نشانه را خطر از ناوک هوایی نیست…
به ناکامی ز خاک آستانت دردسر بردم
به ناکامی ز خاک آستانت دردسر بردم دعای طاق ابرویت به محراب دگر بردم درین مدت که عمر من سرآمد در نظر بازی چه از…
صورت شیرین اگر از لوح خارا می رود
صورت شیرین اگر از لوح خارا می رود از دل سنگین ما نقش تمنا می رود می دود مجنون به زور عشق بر گرد جهان…
به مژگان اشک پاشیدن میاموز
به مژگان اشک پاشیدن میاموز به ابر تیره باریدن میاموز به زلف آه،پیچیدن مده یاد به دراشک، غلطیدن میاموز دل ما را به درد خویش…
صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس
صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس باتشنگی بساز که در ساغرسپهر غیر از دل…
به که بردیده گستاخ تمنا فکنم
به که بردیده گستاخ تمنا فکنم پرده ای کز رخ آن آینه سیما فکنم خوش نشین نیست چنان جوهر بینایی من که به هر آینه…
صبر بر زخم گرانسنگ ملامت سهل نیست
صبر بر زخم گرانسنگ ملامت سهل نیست توتیا گشتن به زیر کوه طاقت سهل نیست مور قانع یافت از دست سلیمان پایتخت بر جگر دندان…
به غیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است
به غیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است جهان و هر چه در او هست، واگذاشتنی است نظر به هر چه گشایی درین فسوس…
صبح امید من نفس سرد من بس است
صبح امید من نفس سرد من بس است چشم سفید، روزن بیت الحزن بس است دستم غبار دامن پاکان نمی شود بویی مرا ز یوسف…
به صد دلیل نرفتن ره خدای که چه؟
به صد دلیل نرفتن ره خدای که چه؟ به صد چراغ ندیدن به پیش پای که چه؟ گذشته اند ز چه بی عصا سبکپایان تو…
صاف کن ای سنگدل با دردمندان سینه را
صاف کن ای سنگدل با دردمندان سینه را می کند دربسته آهی خانه آیینه را درد و داغ عشق را در دل نهفتن مشکل است…