غزلیات – صائب تبریزی
تیغ تو می وساقی وپیمانه من شد
تیغ تو می وساقی وپیمانه من شد هر زخم نمایان در میخانه من شد گو شاخ گل آسوده شو از جلوه طرازی اکنون که ته…
نمک صبح در آن است که خندان باشد
نمک صبح در آن است که خندان باشد بخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشد نقش هستی نتوان در نظر عارف یافت عکس در…
تو قدر درد و غم جاودان چه می دانی؟
تو قدر درد و غم جاودان چه می دانی؟ حضور عافیت رایگان چه می دانی؟ نکرده ای سفری در رکاب بیهوشی گذشتن از سر کون…
نماند دشت جنون را رمیده آهویی
نماند دشت جنون را رمیده آهویی که پیش وحشت من ته نکرد زانویی چو قبله گمشدگان است دیده سرگردان به محفلی که در او نیست…
تندی خوی ضرورست سخن آیین را
تندی خوی ضرورست سخن آیین را که بنوشند به تلخی، می لب شیرین را بلبلانی که نظر بر رخ گل وا کردند چه شناسند قماش…
نکشیدیم شبی سیمبری در بر خویش
نکشیدیم شبی سیمبری در بر خویش دست ماهمچو سبو ماند به زیر سر خویش نیست پروانه من قابل دلسوزی شمع مگر ازگرمی پرواز بسوزم پر…
تمکین خرام تو ز بسیاری دلهاست
تمکین خرام تو ز بسیاری دلهاست این سیل، بلنگر ز گرانباری دلهاست هر حلقه ای از زلف تو، چون حلقه ماتم از نوحه و از…
نقد جان در بغل از بهر نثار آمده ایم
نقد جان در بغل از بهر نثار آمده ایم همه جا رقص کنان همچو شرار آمده ایم عشق استاده و ما جای دگر مشغولیم به…
تقدیر قطع رشته تدبیر می کند
تقدیر قطع رشته تدبیر می کند تدبیر ساده لوح چه تقدیر می کند ای چرخ فکر گرسنه چشمان خاک کن این یک دو قرص چشم…
نغمه را در دل عشاق اثر بسیارست
نغمه را در دل عشاق اثر بسیارست یک جهان سوخته را نیم شرر بسیارست سنگ طفلان ندهد فرصت خاریدن سر شجری را که درین باغ…
تردد از دل بی آرزو نمی آید
تردد از دل بی آرزو نمی آید چو پای خفته ز من جستجو نمی آید اگر رسد به لبم جان ز تنگدستیها ز من فروختن…
نظر بر آن رخ چون آفتاب نتوان کرد
نظر بر آن رخ چون آفتاب نتوان کرد به یک نگاه دل خویش آب نتوان کرد کمال حسن ترا نقص اگر بود این است که…
ترا به هرگذری هست بیقراردگر
ترا به هرگذری هست بیقراردگر مرابجز تو درین شهر نیست یار دگر ترا اگر غم من نیست غم مباد ترا که جز غم تو مرا…
نشد روشن چراغم از عذار آتش اندودش
نشد روشن چراغم از عذار آتش اندودش مگر چشمی دهم درموسم خط آب ازدودش اجابتهاست درطالع دعای دامن شب را یکی صد شد امید من…
تجلی سنگ را نومید نگذاشت
تجلی سنگ را نومید نگذاشت مترس از دورباش لن ترانی خموشی را امانت دار لب کن پشیمانی ندارد بی زبانی شراب کهنه و یار کهن…
نرم نرم از خلق ناهموار می باید گذشت
نرم نرم از خلق ناهموار می باید گذشت بی صدای پا ازین کهسار می باید گذشت تا درین محفل نفس چون نی توانی راست کرد…
تا نگردد محو انجم مهر تابان کی شود؟
تا نگردد محو انجم مهر تابان کی شود؟ تا نریزد اشک گردون صبح خندان کی شود؟ جلوه عدل است در چشم ستمگر ظلم را آسمان…
ندارد حاصلی چون زاهدان خشک لرزیدن
ندارد حاصلی چون زاهدان خشک لرزیدن می خونگرم باید در هوای سرد نوشیدن قدح خوب است چندانی که باشد کار با مینا به کشتی در…
تا کی غبار خاطر صحرا شود کسی؟
تا کی غبار خاطر صحرا شود کسی؟ چون گردباد، بادیه پیما شود کسی می بایدش هزار قدح خون به سر کشید تا در مذاق خلق…
نتوان به فلک شکوه ز بیداد قضا برد
نتوان به فلک شکوه ز بیداد قضا برد از شیشه ما دهشت این سنگ صدا برد مرغ قفس این بخت برومند ندارد باد سحر این…
تا عنان اختیار ناقصم در چنگ بود
تا عنان اختیار ناقصم در چنگ بود تا به زانو پایم از خواب گران در سنگ بود عاجزان را رحمت حق پرده داری می کند…
نبالد بر خود از شهرت دل نازک خیال من
نبالد بر خود از شهرت دل نازک خیال من ز انگشت اشارت بیش می کاهد هلال من ز برق تشنگی از خرمن من دود اگر…
تا زخط حسن تو عنبر بر سر آتش نهاد
تا زخط حسن تو عنبر بر سر آتش نهاد مغز ما سوداییان سر بر سر آتش نهاد آه از آن رخساره نو خط که از…
ناله ای از ته دل کرد سپند آخر کار
ناله ای از ته دل کرد سپند آخر کار سوخت خودرا و برون خوست ز بند آخر کار از دل سوخته نومید نمی باید شد…
تا دل آزاده برگ عیش در دامن نداشت
تا دل آزاده برگ عیش در دامن نداشت رعشه باد خزان، دستی بر این گلشن نداشت خار صحرا زیر پایش بستر سنجاب بود در بساط…
میی که درد ندارد صفای درویشی است
میی که درد ندارد صفای درویشی است گلی که رنگ نبازد لقای درویشی است نسیم پیرهن یوسف از تهیدستی خجل ز نافه پشمین قبای درویشی…
تا حیا سرمه کش نرگس جادوی تو بود
تا حیا سرمه کش نرگس جادوی تو بود شبنم خلد نظر باز گل روی تو بود شعله شوخ ملاحت ز رخت می تابید آب حیوان…
می وصل تو به کم حوصله ها ارزانی
می وصل تو به کم حوصله ها ارزانی نشائه خون جگر باد به ما ارزانی ما تهیدستی خود را به دو عالم ندهیم نقد وصل…
تا چشم من به گوشه عزلت فتاده است
تا چشم من به گوشه عزلت فتاده است از دیده ام سراسر جنت فتاده است داند که روح در تن خاکی چه می کشد هر…
می کند گل زردرویی از شراب دیگران
می کند گل زردرویی از شراب دیگران دردسر می گردد افزون از گلاب دیگران با وضوی دیگری می بندد احرام نماز تازه دارد هر که…
تا به کی دل را سیاه از نعمت الوان کنی؟
تا به کی دل را سیاه از نعمت الوان کنی؟ چند در زنگار این آیینه را پنهان کنی؟ کشتی از دریای خون سالم به ساحل…
می کشد هر دم ز بی تابی به جایی دل مرا
می کشد هر دم ز بی تابی به جایی دل مرا نیست چون ریگ روان آسایش منزل مرا شهری عشقم، به سنگ کودکان خو کرده…
تا به طرف سر کلاه آن شوخ بی پروا شکست
تا به طرف سر کلاه آن شوخ بی پروا شکست سرکشان را زین شکست افتاد بر دلها شکست این قدر استادگی ای سنگدل در کار…
می شود طی در ورق گرداندنی دیوان عمر
می شود طی در ورق گرداندنی دیوان عمر داغ دارد شعله جواله را دوران عمر از نسیمی می شود زیر وزبر شیرازه اش چون قلم…
پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ را
پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ را دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را شد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیم صیقل برد ز آینه هر…
می زند موج پریزاد، صنمخانه صبح
می زند موج پریزاد، صنمخانه صبح فیض موجی است سبکسیر ز پیمانه صبح می شود زود چو خورشید چراغش روشن هر که جایی نرود غیر…
خرابیهای ظاهر حافظ دیوانه می باشد
خرابیهای ظاهر حافظ دیوانه می باشد که گنج آسوده از تاراج در ویرانه می باشد زعاشق حسن هیهات است در مستی شود غافل کباب شمع…
می دهد عشق به شمشیر صلا بسم الله
می دهد عشق به شمشیر صلا بسم الله تازه کن جانی ازین آب بقا بسم الله ای که موقوف رفیقان موافق بودی می رود بوی…
خانه مردم اگر از ماه روشن می شود
خانه مردم اگر از ماه روشن می شود کلبه تاریک ما از آه روشن می شود جلوه برقی نیستان را چراغان می کند عالمی از…
می توان با تازه رویان شد قرین از چشم پاک
می توان با تازه رویان شد قرین از چشم پاک در گلستان است شبنم خوش نشین از چشم پاک برندارد شاخ نرگس ازحجاب حسن او…
خال یا در گوشه چشم است یا کنج لب است
خال یا در گوشه چشم است یا کنج لب است از مکان ها دزد را دایم کمینگه مطلب است گوشه گیران زود در دلها تصرف…
موحدان که به لیل ونهار ساخته اند
موحدان که به لیل ونهار ساخته اند به یاد زلف ورخ آن نگار ساخته اند به اشک دل خوش ازان روی لاله رنگ کنند به…
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم در جیب صدف پاک…
مهر را سوختگان بوته خاری گیرند
مهر را سوختگان بوته خاری گیرند ماه را زنده دلان شمع مزاری گیرند چون گشایند نظر مملکتی بگشایند باز چون چشم ببندند حصاری گیرند آسمانها…
خاک در کاسه آن سر که در او سودا نیست
خاک در کاسه آن سر که در او سودا نیست خار در پرده آن چشم که خونپالانیست خودنمایی نبود شیوه ارباب طلب آتش قافله ریگ…
منم که قیمت یاقوت داغ می دانم
منم که قیمت یاقوت داغ می دانم سرشک را گهر شبچراغ می دانم نمی دهم به دو عالم جنون یکدمه را ستاره سوخته ام قدر…
خار در پیراهن فرزانه می ریزیم ما
خار در پیراهن فرزانه می ریزیم ما گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم آبروی…
منت ایزد را که طبع بی نیازم داده اند
منت ایزد را که طبع بی نیازم داده اند جان آگاه و زبان نکته سازم داده اند گرچه دست و دامنم خالی است از نقد…
حوصله وصل آن نگار ندارم
حوصله وصل آن نگار ندارم دام به اندازه شکار ندارم گوهر دریای بیکرانه عشقم در صدف آسمان قرار ندارم صحبت من در مذاق عشق گواراست…
من که هرپاره دلم هست به صد جا مشغول
من که هرپاره دلم هست به صد جا مشغول بادل جمع شوم چون به تو تنها مشغول خدمت دور به نزدیک نمی فرمایند اهل دل…