غزلیات شمس مغربی
جنون فوق عایات الجنونی
جنون فوق عایات الجنونی جنون من حبیب ذوالفنونی بعشقت زان زهر مجنون فرونم که در خوبی ز هر لیلی فزونی برون از خویشتن عمریت جستم…
بیدل و دلدار نتوانم نشست
بیدل و دلدار نتوانم نشست بیجمال یار نتوانم نشست صحبت یارم چه می آید بدست پیش با اغیار نتوانم نشست ساقیم چون چشم مست او…
ایدوست بیا بر نظر ما نظری کن
ایدوست بیا بر نظر ما نظری کن بر دیده جان و دل شیدا نظری کن اول بهرخ خویش مدد بخش جلائی وانگاه دران عین مجالی…
ای حسن تو در آیینه صورا و معنی
ای حسن تو در آیینه صورا و معنی بر دیده ارباب نظر کرده تجلی چشم تو شده بهر تماشای رخ خویش از دیده مجنون نگران…
آنچه مطلوب دل و جان است ابا جان و دلست
آنچه مطلوب دل و جان است ابا جان و دلست لیکن از خود جان آنکه بیخبر بد غافل است منزل جانان بجان و دل همی…
یار تا من هستم از خود با خبر نگذاردم
یار تا من هستم از خود با خبر نگذاردم تا ز من باقی بود اسم و اثر نگذاردم تا ز من ما و منی را…
نشان و نام مرا روزگار کی داند
نشان و نام مرا روزگار کی داند صفات و ذات مرا غیر یار کی داند کسیکه هستی خود را بخود بپوشاند دگر کسیش بجز از…
مرا به خلوت جان دلبریست پنهانی
مرا به خلوت جان دلبریست پنهانی که هست جان دلم در جمال او فانی در آنمقام که جانان جمال بنماید بود مقام دل و جان…
گذشت عهد نبوت و رسید دور ولایت
گذشت عهد نبوت و رسید دور ولایت نماند حاجت امت بمعجزات و بآیت ز شرک روی به توحید کرده اند خلایق نهاده اند بتحقیق رخ…
ساختی از عین خود غیری که عالم این بود
ساختی از عین خود غیری که عالم این بود نقشی آوردی پدید از خود که آدم این بود هر زمان آری برون از خویشتن نقشی…
دوش ان صنم بیگانهوش بگذشت بر من چون پری
دوش ان صنم بیگانهوش بگذشت بر من چون پری کردم سلامش لیک او دادم جوابی سرسری گفتم چرا بیگانهای گفتا که تو دیوانهای من کیستم…
دل از بند من بیدل رها شد
دل از بند من بیدل رها شد نمیدانم کِه او دید و کجا شد مگر کاو دانه خال بتی دید از آن در دام زلفش…
تویی خلاصه ارکان انجم و افلاک
تویی خلاصه ارکان انجم و افلاک ولی چه سود که خود را نمیکنی ادراک تو مهر مشرق جانی بغرب جسم نهان تو درّ گوهر پاکی…
بیاور ساقی آن جام صفا را
بیاور ساقی آن جام صفا را دمی از ما رهایی بخش ما را خدا را گر توانی کرد کاری بکن کاری بکن کاری خدا را…
با تو است آن یار دائم وز تو یک دم دور نیست
با تو است آن یار دائم وز تو یک دم دور نیست گرچه تو مهجوری از او، وی ز تو مهجور نیست دیده بگشا تا…
ای حسن ترا دیده ما گشته به دیدار
ای حسن ترا دیده ما گشته به دیدار گر دیده نباشد که کند حسن تو اظهار خورشید جمال همه خوبان جهان را از دیده عشاق…
آنچه کفر است بر خلق، بر ما دین است
آنچه کفر است بر خلق، بر ما دین است تلخ و ترش همه عالم برما شیرین است چشم حق بین بجز از حق نتواند دیدن…
هیچکس را اینچنین یاری که ما را هست نیست
هیچکس را اینچنین یاری که ما را هست نیست کس ازین باده که ما مستیم او سرمست نیست قامتش را هست میلی جانب افتاد کسان…
نخست دیده طلب کن پس آنگهی دیدار
نخست دیده طلب کن پس آنگهی دیدار از آنکه یار کند جلوه بر الولابصار ترا که دیده نباشد کجا توانی دید بگاه عرض تجلی جمال…
مرا دلیست کا او را نه انتهاست و نه غایت
مرا دلیست کا او را نه انتهاست و نه غایت نهایت همه دلها به پیش دوست هدایت چو برزخی که بود در میان ظاهر و…
کو جذبه که آن بستاند مرا از من
کو جذبه که آن بستاند مرا از من کو جرعه که تا گردم فارغ از من کو باده ئی که تا بخورم بیخبر شوم از…
زهی ساکن شده در خانه دل
زهی ساکن شده در خانه دل گرفته سر بسر کاشانه دل تو آن گنجی که از چشم دو عالم شدی مستور در ویرانه دل دلم…
دلی نداشتم آنهم که بود، یار ببرد
دلی نداشتم آنهم که بود، یار ببرد کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد به نیم غمزه روان چه من هزار بود بیک کرشمه…
خورشید رخت چو گشت پیدا
خورشید رخت چو گشت پیدا ذرّات دو کَون شد هویدا مهر رخ تو چو سایه انداخت زان سایه پدید گشت اشیاء هر ذرّه ز نور…
تو نگاره بلطافت همگی جان و دلی
تو نگاره بلطافت همگی جان و دلی گرچه ساکن شده در مملکت آب و گلی تو مگر باغ بهشتی که چنین مطبوعی تو مگر فصل…
بیا ز چهره خوبان جمال خود را ببین
بیا ز چهره خوبان جمال خود را ببین ز خط و خال بتان خط و خال خود را بین ز شکل و هیاءت و رخسار…
ایدل اینجا کوی جانان است از جان دم مزن
ایدل اینجا کوی جانان است از جان دم مزن از دل و جان جهان در پیش جانان دم مزن گر تو مرد درد اویی هیچ…
ای جمله جهان در رخ جانبخش تو پیدا
ای جمله جهان در رخ جانبخش تو پیدا وی روی تو در آینۀ کَون هویدا تا شاهد حسن تو در آیینه نظر کرد عکس رخ…
آنچه جان گفت بدل باز نمییارم گفت
آنچه جان گفت بدل باز نمییارم گفت بکسی رمزی از آن باز نمییارم گفت مطرب عشق درین پرده مرا سازی زد که بکس هیچ از…
هیچکس به خویشتن ره نبرد به سوی او
هیچکس به خویشتن ره نبرد به سوی او بلکه به پای او رود هر که رود به کوی او پرتو مهر روی او تا نشود…
میفرستد هر زمانی دوست پیغامی دگر
میفرستد هر زمانی دوست پیغامی دگر میرسد دل را ازو هر لحظه الهامی دگر کای دل سرگشته غیر از ما دلارامی مجوی زانکه نتوان یافتن…
مرا دلیست که در وی بغیر دوست نگنجد
مرا دلیست که در وی بغیر دوست نگنجد درین حضیره هر آنکس که غیر اوست نگنجد ز مغز و پوست برون آ که در حضیره…
قطره ائی از قعر دریا دم مزن
قطره ائی از قعر دریا دم مزن ذرهئی از مهر والا دم مزن مرد امروزی هم از امروز گوی از پری و دی و فردا…
ز قدرت سرو بستان آفریدند
ز قدرت سرو بستان آفریدند ز رویت ماه تابان آفریدند ز حسن روی تو تابی عیان شد از آن خورشید رخشان آفریدند ترا سلطانی کَونین…
دلی که با رخ زلف تو همنشین باشد
دلی که با رخ زلف تو همنشین باشد مجرد از غم و شادی و کفر و دین باشد بود ز کفر و ز اسلام بی…
حسن روی هر پریرویی ز حسن روی اوست
حسن روی هر پریرویی ز حسن روی اوست آب حسن دلبری هر سو روان از جوی اوست کعبه اهل نظر رخسار جانبخش وی است قبله…
جانم از پرتو روی چنان میگردد
جانم از پرتو روی چنان میگردد که دل از آتش او آب روان میگردد هرچه پیداست نهان میشود از دیده جان چون بر آن دیده…
بیا دلا به کجا خورده شراب بگو
بیا دلا به کجا خورده شراب بگو ز خمّ مست که گشتی چنین خراب بگو میان بادیه شوق چون شدی تشنه کجا شدی و چه…
ایجمال تو در جهان مشهور
ایجمال تو در جهان مشهور لیکن از چشم انس و جان مستور نور رویت بدید ها نزدیک لیکن از دیدنش نظر ها دور غیر گرمی…
ای دیده بگو از چه سبب مست و خرابی
ای دیده بگو از چه سبب مست و خرابی ول دل تو چنین مست و خراب از چه شرابی ای سینه بی کینه تو مجروح…
آن مرغ بلند آشیانه
آن مرغ بلند آشیانه چون کرد هوای دام و دانه پرواز گرفت گشت ظاهر از سایه تیر او زمانه مرغی که دو کون سایه اوست…