غزلیات سنایی غزنوی
آنکس که ز عاشقی خبر دارد
آنکس که ز عاشقی خبر دارد دایم سر نیش بر جگر دارد جان را به قضای عشق بسپارد تن پیش بلا و غم سپر دارد…
اسب را باز کشیدی در زین
اسب را باز کشیدی در زین راه را کردی بر خانه گزین راه بیداری آوردی پیش دل من کردی گمراه و حزین بدل و شق…
از دوست به هر جوری بیزار
از دوست به هر جوری بیزار نباید شد از یار به هر زخمی افگار نباید شد ور جان و دل و دین را افگار نخواهی…
یار اگر در کار من بیمار
یار اگر در کار من بیمار ازین به داشتی کار این دلخسته را بسیار ازین به داشتی ور دل دیوانه رنگ من نبودی تند و…
هر زمان چنگ بر کنار مگیر
هر زمان چنگ بر کنار مگیر دل مسکین من شمار مگیر یک زمان در کنار گیر مرا ور نگیری ز من کنار مگیر جز به…
می ده پسرا که در خمارم
می ده پسرا که در خمارم آزردهٔ جور روزگارم تا من بزیم پیاله بادا بر دست زیار یادگارم می رنگ کند به جامم اندر بس…
مردمان دوستی چنین نکنند
مردمان دوستی چنین نکنند هر زمان اسب هجر زین نکنند جنگ و آزار و خشم یکباره مذهب و اعتقاد و دین نکنند چون کسی را…
ما عاشق همت بلندیم
ما عاشق همت بلندیم دل در خود و در جهان چه بندیم آن به که یکی قلندری وار میگیریم ار چه دانشمندیم از بهر پسر…
گر تو پنداری که جز تو
گر تو پنداری که جز تو غمگسارم نیست هست ور چنان دانی که جز تو خواستگارم نیست هست یا بجز عشق تو از تو یادگارم…
عقل و جانم برد شوخی آفتی
عقل و جانم برد شوخی آفتی عیارهای باد دستی خاکیی بی آبی آتشپارهای زین یکی شنگی بلایی فتنهای شکر لبی پای بازی سر زنی دردی…
صبر کم گشت و عشق روز
صبر کم گشت و عشق روز افزون کسیه بی سیم گشت و دل پرخون میدهد درد مینهد منت یار ما را عجب گرفت زبون صنعتش…
ساقیا مستان خواب آلوده
ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن لاابالی پیشهگیر و عاشقی بر طاق نه عشق را در کار…
ز جزع و لعلت ای سیمین
ز جزع و لعلت ای سیمین بناگوش دلم پر نیش گشت و طبع پر نوش دو جادوی کمین ساز کمان کش دو نقاش شکر پاش…
رازی ز ازل در دل عشاق
رازی ز ازل در دل عشاق نهانست زان راز خبر یافت کسی را که عیانست او را ز پس پردهٔ اغیار دوم نیست زان مثل…
دگر بار ای مسلمانان
دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم به درد دل شدم خرسند که جز او…
خیز تا دامن ز چرخ هفتمین
خیز تا دامن ز چرخ هفتمین برتر کشیم هفت کشور را به دور ساغری اندر کشیم هفت گردون مختصر باشد به پیش مرد عشق شاید…
چون دو زلفین تو کمند بود
چون دو زلفین تو کمند بود شاید ار دل اسیر بند بود گوییم صبر کن ز بهر خدا آخر این صبر نیز چند بود خواجه…
چرا ز روی لطافت بدین
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن…
تو آفت عقل و جان و دینی
تو آفت عقل و جان و دینی تو رشک پری و حور عینی تا چشم تو روی تو نبیند تو نیز چو خویشتن نبینی ای…
تا کی از عشوه و بهانهٔ
تا کی از عشوه و بهانهٔ تو چند ازین لابه و فسانهٔ تو شور و آشوب در جهان افگند غمزهٔ چشم جاودانهٔ تو هیچ آشوب…
تا بدیدم بتکده بی بت دلم
تا بدیدم بتکده بی بت دلم آتشکدست فرقت نامهربانی آتشم در جان ز دست هر که پیش آید مرا گوید چه پیش آمد ترا بر…
بر مه از عنبر معشوق من
بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند هیچ کس دیدی که بر مه چنبر از عنبر کند گه ز مشک سوده نقش آرد همی…
این رنگ نگر که زلفش
این رنگ نگر که زلفش آمیخت وین فتنه نگر که چشمش انگیخت وین عشوهنگر که چشم او داد دل برد و به جانم اندر آمیخت…
ای نگار دلبر زیبای من
ای نگار دلبر زیبای من شمع شهرافروز شهرآرای من جز برای دیدنت دیده مباد روشنایی دیدهٔ بینای من جان و دل کردم فدای مهر تو…
ای گشته ز تابش صفای تو
ای گشته ز تابش صفای تو آیینهٔ روی ما قفای تو بادست به دست آب و آتش را با صفوت و نور خاکپای تو با…
ای سنایی جان ده و در بند
ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش چون نپاشی آب رحمت نار زحمت…
ای دل اندر نیستی چون دم
ای دل اندر نیستی چون دم زنی خمار باش شو بری از نام و ننگ و از خودی بیزار باش دین و دنیا جمله اندر…
ای پسر گونه ز عشقت دست
ای پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمی گاه عشرت پیش تو بر دست ساغر دارمی ورنه همچون حلقهٔ در داردی عشقت مرا بر…
انعمالله صباح ای پسرا
انعمالله صباح ای پسرا وقت صبح آمده راح ای پسرا با می و ماه و خرابات بهار خام خامست صلاح ای پسرا با تو در…
آفرین بادا بر آن کس کو
آفرین بادا بر آن کس کو ترا در بر بود و آفرین بادا بر آن کس کو ترا در خور بود آفرین بر جان آن…
وصال حالت اگر عاشقی حلال
وصال حالت اگر عاشقی حلال کند فراق عشق همه حالها زوال کند وصال جستن عاشق نشان بیخبریست که نه ره همهٔ عاشقان وصال کند رهیست…
هر زمان از عشقت ای دلبر
هر زمان از عشقت ای دلبر دل من خون شود قطرهها گردد ز راه دیدگان بیرون شود گر ز بی صبری بگویم راز دل با…
من نه ارزیزم ز کان
من نه ارزیزم ز کان انگیخته من عزیزم از فلک بگریخته چرخ در بالام گوهر تافته طبع در پهنام عنبر بیخته آسمان رنگم ولیک از…
مرد بی حاصل نیابد یار با
مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم نزد عیسا تحفه…
ما را میفگنید که ما
ما را میفگنید که ما اوفتادهایم در کار عشق تن به بلاها نهادهایم آهستگی مجوی تو از ماورای هوش کاکنون به شغل بی دلی اندر…
گر تو پنداری ترا لطف
گر تو پنداری ترا لطف خدایی نیست هست بر سر خوبان عالم پادشایی نیست هست ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق با…
عشق بازیچه و حکایت نیست
عشق بازیچه و حکایت نیست در ره عاشقی شکایت نیست حسن معشوق را چو نیست کران درد عشاق را نهایت نیست مبر این ظن که…
صبحدمان مست برآمد ز کوی
صبحدمان مست برآمد ز کوی زلف پژولیده و ناشسته روی ز آن رخ ناشستهٔ چون آفتاب صبح ز تشویر همی کند روی از پی نظارهٔ…
ساقیا می ده که جز می
ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی خاک…
روی خوبت نهان چه خواهی
روی خوبت نهان چه خواهی کرد شورش عاشقان چه خواهی کرد مشک زلفی و نرگسین چشمی تا بدان نرگسان چه خواهی کرد خونم از دیدگان…
دوش یارم به بر خویش مرا
دوش یارم به بر خویش مرا بار نداد قوت جانم زد و یاقوت شکر بار نداد آن درختی که همه عمر بکشتم به امید دوش…
دلا تا کی سر گفتار داری
دلا تا کی سر گفتار داری طریق دیدن و کردار داری ظهور ظاهر احوال خود را ظهور ظاهر اظهار داری اگر مشتاق دلداری و دایم…
خیز تا بر یاد عشق
خیز تا بر یاد عشق خوبرویان میزنیم پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم از نوای نالهٔ نی گوشها را پر کنیم وز…
چون سخنگویی از آن لب لطف
چون سخنگویی از آن لب لطف باری ای پسر پس به شوخی لب چرا خاموش داری ای پسر در ره عشق تو ما را یار…
جمع خراباتیان سوز نفس کم
جمع خراباتیان سوز نفس کم کنید باده نهانی خورید بانگ جرس کم کنید نیست جز از نیستی سیرت آزادگان در ره آزادگان صحو و درس…
ترا باری چو من گر یار
ترا باری چو من گر یار باید ازین به مر مرا تیمار باید اگر بیمار باشد ور نباشد مر این دل را یکی دلدار باید…
تا شیفتهٔ عارض گلرنگ
تا شیفتهٔ عارض گلرنگ فلانم از درد خمیده چو سر چنگ فلانم تنگست جهان بر من بیچارهٔ غمگین تا عاشق چشم و دهن تنگ فلانم…
بیهوده چه شینید اگر مرد
بیهوده چه شینید اگر مرد مصافید خیزید همی گرد در دوست طوافید از جانب خود هر دو جهان هیچ مجویید جز جانب معشوق اگر صوفی…
بر من از عشقت شبیخون بود
بر من از عشقت شبیخون بود دوش آب چشمم قطرهٔ خون بود دوش در دل از عشق تو دوزخ مینمود در کنار از دیده جیحون…
این چه رنگست برین گونه
این چه رنگست برین گونه که آمیختهای این چه شورست که ناگاه برانگیختهای خوابم از دیده شده غایب و دیگر به چه صبر تا تو…