غزلیات سعدی شیرازی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت…
هر که هست التفات بر جانش
هر که هست التفات بر جانش گو مزن لاف مهر جانانش درد من بر من از طبیب منست از که جویم دوا و درمانش آن…
هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری
هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری در دست خوبرویان دولت بود اسیری جان باختن به کویت در آرزوی رویت دانستهام ولیکن خون خوار ناگزیری…
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد سفر نیازمندان قدم خطا نباشد همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را نظری معاف دارند و دوم روا…
میبرزند ز مشرق شمع فلک زبانه
میبرزند ز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه…
من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول
من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول نه دست با تو درآویختن نه پای گریز نه…
مشتاق توام با همه جوری و جفایی
مشتاق توام با همه جوری و جفایی محبوب منی با همه جرمی و خطایی من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم در حضرت…
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست کسی که روی تو دیدست از او عجب…
ما به روی دوستان از بوستان آسودهایم
ما به روی دوستان از بوستان آسودهایم گر بهار آید وگر باد خزان آسودهایم سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود سرو اگر هرگز نباشد در…
گر متصور شدی با تو درآمیختن
گر متصور شدی با تو درآمیختن حیف نبودی وجود در قدمت ریختن فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست کو بتواند چنین صورتی انگیختن…
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت باد بوی گل رویش به گلستان آورد آب…
کس به چشمم در نمیآید که گویم مثل اوست
کس به چشمم در نمیآید که گویم مثل اوست خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند…
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
فراق را دلی از سنگ سختتر باید مرا دلیست که با شوق بر نمیآید هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم بیا و گر همه دشنام میدهی…
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
عشق در دل ماند و یار از دست رفت دوستان دستی که کار از دست رفت ای عجب گر من رسم در کام دل کی…
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد من نیز…
سروبالایی به صحرا میرود
سروبالایی به صحرا میرود رفتنش بین تا چه زیبا میرود تا کدامین باغ از او خرمترست کو به رامش کردن آن جا میرود میرود در…
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم که…
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم من اول روز دانستم که با شیرین…
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو در عبارت مینیاید چهره زیبای تو چون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشوم بس که…
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت یار دل برده دست بر جان داشت دیده در میفشاند در دامن گوییا آستین مرجان داشت اندرونم ز شوق…
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد…
خوشست درد که باشد امید درمانش
خوشست درد که باشد امید درمانش دراز نیست بیابان که هست پایانش نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست که جان سپر نکنی پیش…
خطا کردی به قول دشمنان گوش
خطا کردی به قول دشمنان گوش که عهد دوستان کردی فراموش که گفت آن روی شهرآرای بنمای دگربارش که بنمودی فراپوش دل سنگینت آگاهی ندارد…
چون خراباتی نباشد زاهدی
چون خراباتی نباشد زاهدی کش به شب از در درآید شاهدی محتسب گو تا ببیند روی دوست همچو محرابی و من چون عابدی چون من…
چه رویست آن که پیش کاروانست
چه رویست آن که پیش کاروانست مگر شمعی به دست ساروانست سلیمانست گویی در عماری که بر باد صبا تختش روانست جمال ماه پیکر بر…
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی ز دست عشق تو یک روز دین بگردانم چه گردد ار دل…
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمیباشد
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمیباشد چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمیباشد دو چشم از ناز در پیشت فراغ از…
ترحم ذلتی یا ذا المعالی
ترحم ذلتی یا ذا المعالی و واصلنی اذا شوشت حالی الا یا ناعس الطرفین سکری سل السهران عن طول اللیالی ندارم چون تو در عالم…
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو شب از فراق تو مینالم ای پری…
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی ان افعل ما…
برآمد باد صبح و بوی نوروز
برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه…
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد ترس تنهاییست ور نه بیم…
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست خلق را بیدار باید بود از آب چشم من…
ای رخ چون آینه افروخته
ای رخ چون آینه افروخته الحذر از آه من سوخته غیرت سلطان جمالت چو باز چشم من از هر که جهان دوخته عقل کهن بار…
ای باد بامدادی خوش میروی به شادی
ای باد بامدادی خوش میروی به شادی پیوند روح کردی پیغام دوست دادی بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی شاد آمدی و خرم فرخنده…
آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش
آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش میوه نمیدهد به کس باغ تفرجست و بس جز…
امروز چنانی ای پری روی
امروز چنانی ای پری روی کز ماه به حسن میبری گوی میآیی و در پی تو عشاق دیوانه شده دوان به هر سوی اینک من…
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست گر مدعیان نقش ببینند پری را دانند که…
از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد
از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد به گرد پای سمندش نمیرسد مشتاق…
یار باید که هر چه یار کند
یار باید که هر چه یار کند بر مراد خود اختیار کند زینهار از کسی که در غم دوست پیش بیگانه زینهار کند بار یاران…
همه چشمیم تا برون آیی
همه چشمیم تا برون آیی همه گوشیم تا چه فرمایی تو نه آن صورتی که بی رویت متصور شود شکیبایی من ز دست تو خویشتن…
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود دل برقرار نیست که گویم نصیحتی از راه…
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر که من از دست تو فردا بروم جای دگر بامدادان که برون مینهم از منزل پای حسن…
نشنیدهام که ماهی بر سر نهد کلاهی
نشنیدهام که ماهی بر سر نهد کلاهی یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی سرو بلند بستان با این همه لطافت هر روزش از…
میان باغ حرامست بی تو گردیدن
میان باغ حرامست بی تو گردیدن که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن و گر به جام برم بی تو دست…
من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم
من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم تنم فرسود و عقلم رفت…
مرا راحت از زندگی دوش بود
مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماه رویم در آغوش بود چنان مست دیدار و حیران عشق که دنیا و دینم فراموش بود…
مپندار از لب شیرین عبارت
مپندار از لب شیرین عبارت که کامی حاصل آید بی مرارت فراق افتد میان دوستداران زیان و سود باشد در تجارت یکی را چون ببینی…
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
لاابالی چه کند دفتر دانایی را طاقت وعظ نباشد سر سودایی را آب را قول تو با آتش اگر جمع کند نتواند که کند عشق…
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را برقع فروهلد به جمال آفتاب را گویی دو چشم جادوی عابدفریب او بر چشم من به سحر…