غزلیات خیالی بخارایی
چون نی اگر چه عمری خوش می نواخت ما را
چون نی اگر چه عمری خوش می نواخت ما را دیگر نمی شناسد آن ناشناخت ما را صرّاف عشق در ما قلبی اگر نمی دید…
دل به یاد لب لعلت سخن از نوش نکرد
دل به یاد لب لعلت سخن از نوش نکرد خون شد و حقّ نمک هیچ فراموش نکرد زلف تو دست به تاراج دل ما نگشاد…
دلا ز لذت مستی گهی خبر یابی
دلا ز لذت مستی گهی خبر یابی که سرّ بیخبران را به رمز دریابی اگر چو لاله بدانی ز بیوفایی عمر بسی ز آتش دل…
ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت
ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت چو عشق خواست که در شهر…
سزد که زلف تو آن رخ پی نظاره نماید
سزد که زلف تو آن رخ پی نظاره نماید چه لازم است مه من که شب ستاره نماید چنین که نیست به جز پرده مانعی…
کجا روم که مرا جز درت پناهی نیست
کجا روم که مرا جز درت پناهی نیست به جز عنایت تو هیچ عذرخواهی نیست سرم فدای رهت باد تا نگویندت که در طریقهٔ عشق…
کسی که خاک درِ دوست نیست افسر او
کسی که خاک درِ دوست نیست افسر او گمان مبر که بوَد ملک وصل در خور او دلی که در خور گنجینهٔ محبّت نیست مقرّر…
گر قدح با لب میگون تو لافی دارد
گر قدح با لب میگون تو لافی دارد زو نرنجی که به غایت دل صافی دارد سینه از زخم فراق تو چنان شد نی را…
گرچه شمار عاشق زنّار زلف یار است
گرچه شمار عاشق زنّار زلف یار است در کوی عشقبازان رسوا شدن چه کار است گفتند بت پرستی ست در اختیار طاعت خود می کند…
لبت جانبخش و دلجو مینماید
لبت جانبخش و دلجو مینماید به چشمم ز آن همه او مینماید ز چشم جانفشان نقش خیالت چو عکس لاله در جو مینماید خطت نقشیست…
ما ز تقصیر عبادت چون پشیمان آمدیم
ما ز تقصیر عبادت چون پشیمان آمدیم گوش بگرفته به درویشی به سلطان آمدیم همچو مورانِ حقیر از غایت تقصیر خویش سر به پیش انداخته…
من که با لعل تو فارغ ز می رنگینم
من که با لعل تو فارغ ز می رنگینم خون دل میخورم و درخور صد چندینم دورم از دولت دیدار تو و نزدیک است که…
هردم از غیبم به گوش دل ندایی میرسد
هردم از غیبم به گوش دل ندایی میرسد کز پیِ هر درد تشریف دوایی میرسد پر منال ای دل چو نی از بینوایی هر نفس…
از آتش دل هر کس در سینه غمی دارد
از آتش دل هر کس در سینه غمی دارد چون نی که به سوز خود گرم است و دمی دارد گو تیغ مکش هر دم…
اگر در بند سودا نیست با من زلف مشکینش
اگر در بند سودا نیست با من زلف مشکینش شکست نقد قلب من چرا شد رسم و آیینش منش دیگر نمیگویم مکن چندین جفا آخر…
آه کز زلفت اسیر بند زنّار آمدم
آه کز زلفت اسیر بند زنّار آمدم وز خطت در حلقهٔ سودا گرفتار آمدم می زنم از دست غم بر پای دیوار تو سر وه…
ای به حُسن آفتاب چاکر تو
ای به حُسن آفتاب چاکر تو کیست مه تا شود برابر تو گرنه چشم تو ساحرست چرا عالم حُسن شد مسخّر تو ای سرشک آب…
با رخ خوبت که وَرد بوستان خرّمی ست
با رخ خوبت که وَرد بوستان خرّمی ست حور اگر دعویّ رعنایی کند ناآدمی ست بخت بد بنگر که می پوشد ز من راز تو…
باز آی که خلوتگه جانم حرم توست
باز آی که خلوتگه جانم حرم توست زیرا که تو شمعی و صفا در قدم توست امیّد قبولِ همه بر حاصل خویش است بی حاصلی…
تا به سودای تو دل را عشق و همّت یار شد
تا به سودای تو دل را عشق و همّت یار شد نقد جان بر کف نهاد و بر سر بازار شد ما ز دام خویشتن…
تا دل از سیر و سلوک رهش آگاهی یافت
تا دل از سیر و سلوک رهش آگاهی یافت راه بیرون شدن از ورطهٔ گمراهی یافت هرکه ره یافت بدین در به گدایی روزی منصب…
تا سنبل زلفت خبر از گلشن جان گفت
تا سنبل زلفت خبر از گلشن جان گفت قدّت سخن از راستی سرو روان گفت آنی ست تو را در مه رخسار که نتوان تا…
چشمت که به جز فتنهگری کار ندارد
چشمت که به جز فتنهگری کار ندارد شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است کآن شوخ…
خشنود بودن از غمِ عشق تو کار ماست
خشنود بودن از غمِ عشق تو کار ماست ز آنرو به غم خوشیم که دیرینه یار ماست ما را چه غم که در عقب ششدر…
دل به زاری دامن زلف جفا کارش گرفت
دل به زاری دامن زلف جفا کارش گرفت چون از او نگشاد کاری پای دیوارش گرفت سرگران دارد ز خواب ناتوانی غمزهاش باز تا خون…
دلا طریقهٔ عشّاق خود پرستی نیست
دلا طریقهٔ عشّاق خود پرستی نیست چرا که شیوهٔ مردان راه هستی نیست چو خاک پست شو ار آبروی می طلبی که میل آب روان…
ز غمزه چشم تو چون تیر در کمان آورد
ز غمزه چشم تو چون تیر در کمان آورد خطت به ریختن خون من نشان آورد کمند زلف تو یارب چه راهزن دزدی ست که…
سنبل باغ رخت غالیه بو افتاده ست
سنبل باغ رخت غالیه بو افتاده ست شیوهٔ چشم تو بر وجه نکو افتاده ست بادهٔ ناب به دور لب لعلت مثَلی ست کاین چنین…
کدامین رسم و آیینی که در رندان مفرّد نیست
کدامین رسم و آیینی که در رندان مفرّد نیست طریقِ سالکانِ راه تجرید مجرّد نیست در این بستان کسی را می رسد دعویّ آزادی که…
که میداند میِ شوق از چه جام است
که میداند میِ شوق از چه جام است به جز چشمت که او مست مدام است شراب ار با تو نو شد دل حلال است…
گر نه با من سر زلفت به جفا پیدا شد
گر نه با من سر زلفت به جفا پیدا شد در سرم این همه سودا زکجا پیدا شد تا نهان شد ز نظر صورت روی…
گل جامه دران بار دگر سر به در آورد
گل جامه دران بار دگر سر به در آورد وز حال رفیقان گذشته خبر آورد رخسارهٔ سروی و خط سبز نگاری ست هر لاله و…
لطفی که می کند به محبّان عذار او
لطفی که می کند به محبّان عذار او معلوم می شود همه از روی کار او از عین مردمی ست که مشغول کار ماست چشمش…
مرا بیتو راحت الم مینماید
مرا بیتو راحت الم مینماید وگر شادمانیست غم مینماید سفالِ سگانِ گدایانِ کویت به چشمم به از جام جم مینماید خیال دهانت به شهر وجودم…
من که از دیدهٔ معنی به رخت مینگرم
من که از دیدهٔ معنی به رخت مینگرم چشم دارم که نرانی چو سرشک از نظرم آه کز حسرت مهر رخ تو می ترسم که…
هرکه از دیدار جانان همچو من مهجور نیست
هرکه از دیدار جانان همچو من مهجور نیست گر خبر ز اندیشهٔ دوری ندارد دور نیست و آن که با سوز محبّت نیست چون پروانه…
آب شد پیش لبت قند چو تر کردیمش
آب شد پیش لبت قند چو تر کردیمش دم زد از روی تو آیینه نظر کردیمش اشک رازِ دل غم دیده به مردم می گفت…
افسوس که جز ناله مرا همنفسی نیست
افسوس که جز ناله مرا همنفسی نیست فریاد که خون شد دل و فریادرسی نیست کس نیست که گوید خبر از منزل مقصود وز هیچ…
آنها که ز آیینهٔ دل زنگ زدودند
آنها که ز آیینهٔ دل زنگ زدودند خود را به تو هر نوع که بودند نمودند اهل نظر از آینهٔ وحدت از آن پیش حیران…
ای دل سر تسلیم بنه بر کف پایی
ای دل سر تسلیم بنه بر کف پایی کز راه تکبر نرسد کار به جایی هرکس که به می صاف نارد قدح دل گر صوفی…
با رخت صورت چین چند کند دعوی را
با رخت صورت چین چند کند دعوی را پیش رویت چه محل دعوی بی معنی را گر به چین نسخهٔ تصویر ز روی تو برند…
بدین شوخی که تو بنیاد داری
بدین شوخی که تو بنیاد داری عجب گر خاطری را شاد داری فراموشت نخواهم کرد گفتی فراموشت شد این هم یاد داری؟ هوای من نداری…
تا به رحمت خوان قسمت را مزیّن کردهاند
تا به رحمت خوان قسمت را مزیّن کردهاند درخور هر فرقه مرسومی معیّن کردهاند نام نیک و نقد هستی را به زاهد دادهاند نیستیّ و…
تا دل از شوق گل رویت ره صحرا گرفت
تا دل از شوق گل رویت ره صحرا گرفت در هوای سرو قدّت کار جان بالا گرفت راست چون سروی ست نخل قامتت بر طرف…
تا قدح هردم چرا بوسد لب میگون او
تا قدح هردم چرا بوسد لب میگون او زاین حسد عمری ست تا من تشنهام بر خون او مطربا چون عود سر تا پای خود…
چشمت آزار ما چه میخواهد
چشمت آزار ما چه میخواهد از دل مبتلا چه میخواهد من چو وصل تو خواستم به دعا شیخ شهر از دعا چه میخواهد بوسهای زکات…
خطت چون از سواد شب رقم زد صفحهٔ مه را
خطت چون از سواد شب رقم زد صفحهٔ مه را بر او دیدم به مشکِ تر نوشته بارک الله را چو ببریدی سر زلفینِ را…
دل جز به غمت خاطر خوشنود ندارد
دل جز به غمت خاطر خوشنود ندارد وز عمر به جز وصل تو مقصود ندارد بر سوختهٔ آتش غم مرحمتی کن امروز که حلوای لبت…
دلا غم یار ما شد دل به جا دار
دلا غم یار ما شد دل به جا دار که او را یافتم یار وفادار طریق باده نوشی گرچه جرم است بنوش و چشم رحمت…
ز بهر غارت جان عشق لشکر اندازد
ز بهر غارت جان عشق لشکر اندازد به هر دیار که رو آورد براندازد گهی که چشم تو فرمان دهد به خون ریزی نخست تیغ…