غزلیات خیالی بخارایی
خیال روی تو از سر به در نخواهم کرد
خیال روی تو از سر به در نخواهم کرد به هیچ روی خیال دگر نخواهم کرد ز دیدن رخ خوبت نظر نخواهم بست وز این…
دلِ شکسته چو در آرزوی لعل تو خون شد
دلِ شکسته چو در آرزوی لعل تو خون شد به جای اشک همان دم ز راه دیده برون شد دلا چه سود ز سودای زلف…
دلی که صرف تو شد نقد عشق قیمت اوست
دلی که صرف تو شد نقد عشق قیمت اوست چرا که قیمت هرکس به قدر همّت اوست چو نیّت تو صواب است قبله حاجت نیست…
سرشک تا به کی از چشم آن و این افتد
سرشک تا به کی از چشم آن و این افتد مباد کز نظر خلق بر همین افتد مگو به مردم بیگانه راز خود ای اشک…
صبا به تحفه نسیمی که دلگشای آرد
صبا به تحفه نسیمی که دلگشای آرد شمامهای ست که ز آن جعد عطرسای آرد اگر نه در پس زانوی محنت آرد سر چگونه پیش…
کسی کآشفتهٔ سودای آن زنجیر مو آمد
کسی کآشفتهٔ سودای آن زنجیر مو آمد به هرجا رفت چون مجنون نمون شهر و کو آمد به باغ از نکهت زلفت شبی سنبل صلا…
گر بیابد شرف خدمت آن حور ملک
گر بیابد شرف خدمت آن حور ملک کی فرود آورد از کبر دگر سر به فلک ماه از عارض تو منفعل و آب خجل شد…
گرچه بر اسب سلطنت شاهی و شاهزادهای
گرچه بر اسب سلطنت شاهی و شاهزادهای تا به بساط عاشقی رخ ننهی پیادهای منع هوای دل مکن ای گل بوستان مرا زآن که تو…
گهی که آیت حسن تو را بیان کردند
گهی که آیت حسن تو را بیان کردند مرا به مسألهٔ عشق امتحان کردند ز فاش کردن سرّ تو سرفرازان را همین بس است که…
ما دل به تو دادیم و کمِ خویش گرفتیم
ما دل به تو دادیم و کمِ خویش گرفتیم ترک همه گفتیم و تو را پیش گرفتیم از غمزه کمان گوشهٔ ابروی تو ما را…
مرا که دوش زِیادت زیاده دردی بود
مرا که دوش زِیادت زیاده دردی بود غمی نبود چو مقصود یاد کردی بود دلِ چو آهنت از آه و ناله نرم نشد چرا که…
نامهٔ طاعت و عصیان چه سفید و چه سیاه
نامهٔ طاعت و عصیان چه سفید و چه سیاه سرنوشت ازل این بود کسی را چه گناه گر نباشد نظر لطف بود کاه چو کوه…
هر دُر اشکی که آمد چشم گریان را به دست
هر دُر اشکی که آمد چشم گریان را به دست بر سرِ بازار سودای تو بر وجهی نشست شیوهٔ رفتار اگر این است ای سرو…
هندوی زلف تو زآن حال مشوّش دارد
هندوی زلف تو زآن حال مشوّش دارد که به تسخیر دلم نعل در آتش دارد با وجود قد دلجوی تو ای نخل مراد خویش را…
از سبزهٔ خطّت ورق گل رقمی یافت
از سبزهٔ خطّت ورق گل رقمی یافت وز سرو قدت فتنه به عالم علَمی یافت اکنون دل و نقش دهن تنگ تو کز وی بسیار…
آن پری چهره که در پردهٔ جان مستور است
آن پری چهره که در پردهٔ جان مستور است شوخ چشمی ست که هم ناظر و هم منظور است یار نزدیکتر از ماست به ما…
اوّل استادی که عشق و حسن را تقسیم کرد
اوّل استادی که عشق و حسن را تقسیم کرد عاشقان را صبر و خوبان را جفا تعلیم کرد طوبی قدّ تو را از راست بینان…
ای که همه کار ما راست به تدبیر توست
ای که همه کار ما راست به تدبیر توست غایت بهبود ماست هرچه به تقدیر توست ما ز جهان غافلیم ورنه در او هر طرف…
باد اگر یاد سرو ما نکند
باد اگر یاد سرو ما نکند سرو را دل هوا هوا نکند پیش زلف تو مشگ مسکین است آری اصل نکو خطا نکند گو به…
به هوا و هوس نکهت پیراهن تو
به هوا و هوس نکهت پیراهن تو گر رود جان من از سینه فدای تن تو گر بپیچیم سر، از شیوهٔ مردی نبود به جفایی…
تا جفایی نکشد دل به وفایی نرسد
تا جفایی نکشد دل به وفایی نرسد ورنه بی درد در این ره به دوایی نرسد نالهٔ هر که چو بلبل نه به سودای گلی…
تا راهروان در حرم دل نرسیدند
تا راهروان در حرم دل نرسیدند در وادیِ مقصود به منزل نرسیدند ارباب طلب جز به قبول نظر از عشق مقبول نگشتند و به قابل…
تا نشد زلفت پریشان وقت ما بر هم نزد
تا نشد زلفت پریشان وقت ما بر هم نزد دل کجا گم شد اگر ابروی شوخت خم نزد ما نه تنها در محبّت سنگسار محنتیم…
چه طرفه طرفه تو نقشی چه بوالعجب نوری
چه طرفه طرفه تو نقشی چه بوالعجب نوری که هرکجا که نظر می کنم تو منظوری بدین صفت که تو در روی خویش حیرانی به…
خیز ای ندیم خاصّ درِ پادشاه شو
خیز ای ندیم خاصّ درِ پادشاه شو یعنی که محرم حرم بارگاه شو چندین چو گرد در پی خیل و حشم مگرد مرکب ز جای…
دل گم شد و جز بر دهنش نیست گمانم
دل گم شد و جز بر دهنش نیست گمانم جویید به او گرد نبوَد هیچ ندانم ای اشک چو آن رویِ نکو روزیِ مانیست بی…
دلم جز داغ نومیدی ز جان حاصل همین دارد
دلم جز داغ نومیدی ز جان حاصل همین دارد که پیوسته ز ابرویت بلایی در کمین دارد نکوخواه توام جانا و می ترسم که بی…
سرشک جانب خاک در تو بست احرام
سرشک جانب خاک در تو بست احرام که دیده کرد روانش به آبروی تمام سلامت است در این راه قاصدی که درست بدان جناب رساند…
طالب دردِ عشق تو فکر دوا نمیکند
طالب دردِ عشق تو فکر دوا نمیکند ورنه به جان بیدلان عشق چهها نمیکند هرچه در آن رضای تو نیست اگرچه طاعت است جان به…
کسی کاو به جانان وصالی ندارد
کسی کاو به جانان وصالی ندارد ز جان بهره الاّ ملالی ندارد غنیمت شمر وصل خورشید رویی که خورشید حسنش زوالی ندارد پریچهره یی را…
گر ترحّم نکند طرّهٔ بی آرامش
گر ترحّم نکند طرّهٔ بی آرامش مرغ دل جان نتواند که برد از دامش هرکه خواهد که به کامی رسد از نخل بتان صبر باید…
گرچه اشک منِ غمدیده سراسر گهر است
گرچه اشک منِ غمدیده سراسر گهر است هرچه دارم به جمالت که همه در نظر است نزد رندان نظر باز غبار قدمت توتیایی ست که…
گهی کز خوان قسمت مفلسان را کام میبخشند
گهی کز خوان قسمت مفلسان را کام میبخشند نخست از رحمت خاصَش گناه عام میبخشند عجب گنجیست دیوان خانهٔ رحمت تعالی الله که از وی…
ما را همین زبانی ست آن نیز در دعایش
ما را همین زبانی ست آن نیز در دعایش گر حق این نداند او داند و خدایش یارب نهال قدّش تا از کدام باغ است…
مرا مکش که تو را خاک رهگذار شدم
مرا مکش که تو را خاک رهگذار شدم پی رضای تو رفتم گناهکار شدم به اختیار غلامیّ حضرتت کردم که بر ولایت دل صاحب اختیار…
ناصح چه کار دارد در عشقِ یار با ما
ناصح چه کار دارد در عشقِ یار با ما جایی که عشق باشد او را چه کار با ما ای پند گوی تا کی منعم…
هر نقد دل کآن غمزهٔ پر حیله می آرد به کف
هر نقد دل کآن غمزهٔ پر حیله می آرد به کف بازش ز عین سرخوشی چشم تو می سازد تلف گر غمزه ات خون می…
وصل جمشید طلب تا که به جامی برسی
وصل جمشید طلب تا که به جامی برسی همره خضر درآ تا به مقامی برسی آن زمان پی به سراپرده مقصود بری که در این…
آزاد بندهای که قبول دلی شود
آزاد بندهای که قبول دلی شود خرّم دلی که خاک ره مقبلی شود ناچار هرکه در خط فرمان کاملی ست روزی به یمن همّت او…
آن دل که به فن برد ز من غمزهٔ مستش
آن دل که به فن برد ز من غمزهٔ مستش پر خون قدحی بود همان دم بشکستش حیف است که از رهگذر کوی تو گردی…
ای اشک مرا از سر کویش خبری گوی
ای اشک مرا از سر کویش خبری گوی ز آنروی که بسیار دویدی تو در این کوی هرچند که گل از طرف حُسن به برگ…
ای که در عالم خوبی به لطافت علمی
ای که در عالم خوبی به لطافت علمی گلرخان برگ و گیاهند و تو باغ ارمی گر نه باغی ز چه معنی طرب انگیز و…
باد بر زلف تو بگذشت که عنبر بوی است
باد بر زلف تو بگذشت که عنبر بوی است گل مگر روی تو دیده ست که خندان روی است بیش از این نیست به نقش…
بیا که بی خبران را خبر ز روی نکو نیست
بیا که بی خبران را خبر ز روی نکو نیست وگرنه چیست که عکسی ز نور طلعت او نیست دلا بسوز که بی سوز دل…
تا چمن دم زد ز لطف عارض رعنای او
تا چمن دم زد ز لطف عارض رعنای او گل گل است از چوب تر خوردن همه اعضای او گوییا از شیوهٔ قدّش نشانی داد…
تا ز خاک قَدَمَت باد خبر میآرد
تا ز خاک قَدَمَت باد خبر میآرد سرمه را دیده کجا پیش نظر میآرد باد صدبار سر زلف تو را جانب رخ میبرد تا که…
تا گلشن از طراوت روی تو یاد داد
تا گلشن از طراوت روی تو یاد داد سرو از هوای قامت تو سر به باد داد دلتنگ بود غنچه به صد رو چو من…
چو عطّار صبا در چین زلفت مشک میبیزد
چو عطّار صبا در چین زلفت مشک میبیزد چرا پیوسته از سودا به مویی درمیآویزد دل من این چنین کز عشق سودایش پریشان است عجب…
خیزید تا ز خاک درش درد سر بریم
خیزید تا ز خاک درش درد سر بریم یعنی گرانیِ خود از این خاکِ در بریم سودای ما به زلف بتان راست چون نشد آن…
دل ناگرفته خال تو در زلف جا گرفت
دل ناگرفته خال تو در زلف جا گرفت مرغی عجب به دامِ تو افتاد و پا گرفت با سرو از لطافت قدّ تو بادِ صبح…