غزلیات – خواجوی کرمانی
از لعل آبدار تو نعلم برآتشست
از لعل آبدار تو نعلم برآتشست زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشست دیشب بخواب زلف خوشت را کشیدهام زانم هنوز رشتهٔ جان در کشاکشست…
آب آتش میبرد خورشید شبپوش شما
آب آتش میبرد خورشید شبپوش شما میرود آب حیات از چشمهٔ نوش شما شام را تا سایبان روز روشن دیدهام تیره شد شام من از…
یار ما را گر غمی از یار نبود گو مباش
یار ما را گر غمی از یار نبود گو مباش ور من غمخوار را غمخوار نبود گو مباش ما چنین بیمار و او از درد…
یا باری البرایا یا زاری الذراری
یا باری البرایا یا زاری الذراری یا راعی الرعایا یا مجری الجواری سلطان بی وزیری دیان بینظیری قهار سختگیری ستار بردباری روق الغصون صنعا زینت…
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست کار هیچ آزادهئی زین آسیا برگرد نیست در جهان مردی نمیبینم که از دردی جداست یک…
هر نسخه که در وصف خط یار نویسند
هر نسخه که در وصف خط یار نویسند باید که سوادش بشب تار نویسند در چین صفت جعد سمن سای نگارین هر نیمشب از نافهٔ…
نی ز دود دل پرآتش ما مینالد
نی ز دود دل پرآتش ما مینالد تو مپندار که از باد هوا مینالد عندلیبیست که در باغ نوا میسازد خوش سرائیست که در پردهسرا…
نشان بی نشانان بی نشانیست
نشان بی نشانان بی نشانیست زبان بی زبانان بی زبانیست دوای دردمندان دردمندیست سزای مهربانان مهربانیست ورای پاسبانی پادشاهیست بجای پادشاهی پاسبانیست چو جانان سرگران…
مهست یا رخ آن آفتاب مهر افزای
مهست یا رخ آن آفتاب مهر افزای شبست یا خم آن طره قمر فرسای مرا مگوی که دل در کمند او مفکن بدان نگار پریچهره…
من بیدل نگر از صحبت جانان محروم
من بیدل نگر از صحبت جانان محروم تنم از درد به جان آمده وز جان محروم خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات چون…
مسیح وقتی ازین خسته دم دریغ مدار
مسیح وقتی ازین خسته دم دریغ مدار ز پا در آمدم از من قدم دریغ مدار ورم قدم بعیادت نمینهی باری تفقدی بزبان قلم دریغ…
مرا وقتی نگاری خرگهی بود
مرا وقتی نگاری خرگهی بود که قدش غیرت سرو سهی بود نه از باغش مرا برگ جدائی نه از سیبش مرا روی بهی بود بشب…
ما نوای خویش را در بینوائی یافتیم
ما نوای خویش را در بینوائی یافتیم فخر بر شاهان عالم در گدائی یافتیم ز آشنا بیگانه گشتیم از جهان و جان غریب در جوار…
گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید
گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید حوریست که از روضهٔ رضوان بدر آید دیگر متمایل نشود سرو خرامان چون سرو من از خانه…
گلی به رنگ تو از غنچه بر نمیآید
گلی به رنگ تو از غنچه بر نمیآید بتی بنقش تو از چین بدر نمیآید مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا ز پا فتادی…
گر مرا بخت درین واقعه یاور نشود
گر مرا بخت درین واقعه یاور نشود چکنم صبر کنم گر چه میسر نشود صورت حال من از زلف دلاویز بپرس گر ترا از من…
کیست که با من حدیث یار بگوید
کیست که با من حدیث یار بگوید بهر دلم حال آن نگار بگوید پیش کسی کز خمار جان بلب آورد وصف می لعل خوشگوار بگوید…
کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست
کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست کدام صید که در آرزوی بند تو نیست نه من به بند کمند تو پای بندم…
فی نعمت الرسول صلی الله علیه و آله
فی نعمت الرسول صلی الله علیه و آله صل علی محمد دره تاج الاصطفا صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتقا بلبل بوستان شرع اختر آسمان…
طوطی از پستهٔ تنگ تو شکر گرد آورد
طوطی از پستهٔ تنگ تو شکر گرد آورد چشمم از درج عقیق تو گهر گرد آورد صد دل خسته بهر موئی از آن زلف دراز…
صبح چون گلشن جمال تو دید
صبح چون گلشن جمال تو دید برعروسان بوستان خندید نام لعلت چو بر زبان راندم از لبم آب زندگانی بچکید صبحدم حرز هفت هیکل چرخ…
شامش از صبح فروزنده درآویخته است
شامش از صبح فروزنده درآویخته است شبش از چشمهٔ خورشید برانگیخته است گوئیا آنک گلستان رخش میآراست سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است…
سحرگه ماه عقرب زلف من مست
سحرگه ماه عقرب زلف من مست درآمد همچو شمعی شمع در دست دو پیکر عقربش را زهره در برج کمانکش جادوش را تیر در شست…
ساقیا ساغر شراب کجاست
ساقیا ساغر شراب کجاست وقت صبحست آفتاب کجاست خستگی غالبست مرهم کو تشنگی بیحدست آب کجاست درد نوشان درد را به صبوح جز دل خونچکان…
زلف هندوی تو در تابست و ما را تاب نیست
زلف هندوی تو در تابست و ما را تاب نیست چشم جادوی تو در خوابست و ما را خواب نیست با لبت گر باده لاف…
ز چشم مست تو آنها که آگهی دارند
ز چشم مست تو آنها که آگهی دارند مدام معتکف آستان خمارند از آن به خاک درت مست میسپارم جان که هم بکوی تو مستم…
رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست
رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست جائی سرای تست که جای سرای نیست وانگه در…
دیگرانرا عیش و شادی گر چه در صحرا بود
دیگرانرا عیش و شادی گر چه در صحرا بود عیش ما هر جا که یار آنجا بود آنجا بود هر دلی کز مهر آن مه…
دوش چون در شکن طرهٔ شب چین دادند
دوش چون در شکن طرهٔ شب چین دادند مژدهٔ آمدن آن صنم چین دادند بیدلانرا سخنی از رخ دلبر گفتند بلبلانرا خبری از گل نسرین…
دلبرم را پر طوطی بر شکر خواهد فتاد
دلبرم را پر طوطی بر شکر خواهد فتاد مرغ جانم آتشش در بال و پر خواهد فتاد هر نفس کو جلوهٔ کبک دری خواهد نمود…
دست گیرید و بدستم می گلفام دهید
دست گیرید و بدستم می گلفام دهید بادهٔ پخته بدین سوختهٔ خام دهید چون من از جام می و میکده بدنام شدم قدحی می بمن…
در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی
در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان عالم بروی…
خوشا به مجلس شوریدگان درد آشام
خوشا به مجلس شوریدگان درد آشام بیاد لعل لبش نوش کرده جام مدام چنین شنیدهام از مفتی مسائل عشق که مرد پخته نگردد مگر ز…
خرقه رهن خانهٔ خمار دارد پیر ما
خرقه رهن خانهٔ خمار دارد پیر ما ای همه رندان مرید پیر ساغر گیر ما گر شدیم از باده بدنام جهان تدبیر چیست همچنین رفتست…
چون نی سر گشتهٔ چوگان چو گوی
چون نی سر گشتهٔ چوگان چو گوی رو بترک گوی سر گردان بگوی گوی چون با زخم چوگانش سریست بوک چوگان سر فرود آرد بگوی…
چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید
چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید از تیره شبم صبح درخشان بنماید از بس دل سرگشته که بربود در آفاق امروز دلی نیست که دیگر…
چو چشم مست تو با خواب میکند بازی
چو چشم مست تو با خواب میکند بازی دو چشم من همه با آب میکند بازی چنین که غمزهٔ شوخ تو مست و مخمورست چرا…
چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب
چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب تا به شب بر سر بازار معلق همه…
جان بده یا دگر اندیشهٔ جانانه مکن
جان بده یا دگر اندیشهٔ جانانه مکن دام را بنگر ازین پس طلب دانه مکن بستهای با می و پیمانه ز مستی پیمان ترک پیمان…
ترک خنجرکش لشکرشکن ترلک پوش
ترک خنجرکش لشکرشکن ترلک پوش بت خورشید بناگوش و مه دردی نوش غمزهاش قرچی و یاقوت خموشش جاندار ابرویش حاجب و هندوی سیاهش چاوش عنبرش…
تا درد نیابند دوا را نشناسند
تا درد نیابند دوا را نشناسند تا رنج نبیند شفا را نشناسند آنها که چو ماهی این بحر نگردند شک نیست که ماهیت ما را…
پری رخا منه از دست یکزمان شیشه
پری رخا منه از دست یکزمان شیشه قرابه پر کن و در گردش آر آن شیشه کنونکه پرد، سرا زهره است و ساقی ماه شراب…
بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بود
بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بود بر سر آتش سوزنده بسی نتوان بود من نه آنم که بود با دگری پیوندم زانکه هر لحظه…
به خشم رفتهٔ ما گر به صلح باز آید
به خشم رفتهٔ ما گر به صلح باز آید سعادت ابدی از درم فراز آید حکایت شب هجر و حدیث طره دوست اگر سواد کنم…
بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن
بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن ولی با او چه شاید کرد جز خون جگر خوردن قلم پوشیده میرانم که اسرارم نهان…
برآمد ماهم از میدان سواره
برآمد ماهم از میدان سواره ز عنبر طوق و از زر کرده یاره گرفته از میان ماکناری ولی ما غرقهٔ خون بر کناره شود در…
بجز نسیم که یابد نصیبی از گلزار
بجز نسیم که یابد نصیبی از گلزار که یک گلست در این باغ و عندلیب هزار چو از گل آرزوی مرغ خوش نظر بادست تو…
با تو نقشی که در تصور ماست
با تو نقشی که در تصور ماست به زبان قلم نیاید راست حاجت ما توئی چرا که ز دوست حاجتی به ز دوست نتوان خواست…
این باد کدامست که از کوی شما خاست
این باد کدامست که از کوی شما خاست وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست باد سحری نکهت مشک ختن آورد یا بوئی…
ای نغمهٔ خوشت دم داود را شعار
ای نغمهٔ خوشت دم داود را شعار وی عندلیب را نفست کرده شرمسار انفاس روح بخش تو جانرا حیات بخش و اعجاز عیسوی ز دمت…