غزلیات جویای تبریزی
لعلت مرا به کام دل آب حیات ریخت
لعلت مرا به کام دل آب حیات ریخت گویی خدا ز شیرهٔ جان این نبات ریخت هنگامه ساز صد چو زلیخا و یوسف است ته…
گل فیض از ریاض حسن زاهد چیدنی دارد
گل فیض از ریاض حسن زاهد چیدنی دارد چرا می پوشی از حق چشم، باطل دیدنی دارد که با چشم سخن گویت تواند بود همدستان…
گرفتم همچو افلاطون شوی عاقل چه خواهی شد
گرفتم همچو افلاطون شوی عاقل چه خواهی شد نگردیدی چو مجنون گر ز خود غافل چه خواهی شد تو بیرون گرد بزم قدسی و گم…
کی کمال مرد بدخو بر کسی گردد عیان
کی کمال مرد بدخو بر کسی گردد عیان گشته در دیوار پشت چین پیشانی نهان بسکه از بیم تو دزدیم نفس در جیب دل می…
کس به سعی از پای دل زنجیر نتواند گشود
کس به سعی از پای دل زنجیر نتواند گشود این گره را ناخن تقدیر نتواند گشود همچو سم گر پنجهٔ تدبیر نتواند گشود عقده ای…
قضا چون باعث ایجاد شد آب و گل ما را
قضا چون باعث ایجاد شد آب و گل ما را ز خون چشم حسرت کرد تخمیر دل ما را ز خود وارستگان وادی شوقیم تا…
فتاد تا دلم آن مست شوخ و شنگ شکست
فتاد تا دلم آن مست شوخ و شنگ شکست به شیشه خانهٔ رنگم هزار رنگ شکست نظر به حوصلهٔ من پیاله پیما باش به روی…
غمم را واله شیرین و لیلا برنمی تابد
غمم را واله شیرین و لیلا برنمی تابد که سیل گریه ام را کوه و صحرا برنمی تابد گل چاکش به رنگ غنچه در جیب…
عشاق همچو دل به بر شیر خفته اند
عشاق همچو دل به بر شیر خفته اند این قوم زیر سایهٔ شمشیر خفته اند از برق تیغبازی تقدیر بی خبر خامان به ناز بالش…
طاقتم طاقست یاران! یار می خواهد دلم
طاقتم طاقست یاران! یار می خواهد دلم یار می خواهد دلم، بسیار می خواهد دلم ساقیا گرد سرت پیمانه را سرشار کن بیدماغم مستی سرشار…
شمع گل بر کردهٔ نور چراغ حسن اوست
شمع گل بر کردهٔ نور چراغ حسن اوست لاله با این جوش آب و رنگ داغ حسن اوست سبزهٔ پشت لبش موج ایاغ حسن اوست…
شد در آگاهی یکی صد زو دل دانا چو موج
شد در آگاهی یکی صد زو دل دانا چو موج محشر خورشید می گردد زند دریا چو موج نیست مانند صدف دل بستگی با گوهرم…
شب غم، بی جمالش، ساغر، اخگر بود در دستم
شب غم، بی جمالش، ساغر، اخگر بود در دستم ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم سر و سامان دلجمعی است بی سامانی…
سرمهٔ گردون به چشمم گرد راهی بیش نیست
سرمهٔ گردون به چشمم گرد راهی بیش نیست پیش ما آتش نژادان، شعله، آهی بیش نیست نیست بیرون پای دل از حلقهٔ فرمان زلف با…
ساقیا رحمی بر احوال من افتاده کن
ساقیا رحمی بر احوال من افتاده کن اینکه خونم می کنی در دل به جامم باده کن جز زمین را بهره ای نبود ز ابر…
زلف مشکین تو سرمایهٔ سودا باشد
زلف مشکین تو سرمایهٔ سودا باشد شور مجنون ز همین سلسله برپا باشد کی چو مجنون شود از دشت نوردی رسوا هر کرا پردهٔ دل…
زان لب که نوشداروی جانهای خسته است
زان لب که نوشداروی جانهای خسته است یک بوسه مومیایی این دلشکسته است تا جلوه ای ز صحن چمن رخت بسته است چشمی است داغ…
ز شوق آنکه به گوشت رسیده آوازم
ز شوق آنکه به گوشت رسیده آوازم به بال ناله بود چون سپند پروازم مرا کباب دل از روی گرم می سوزد اسیر خوی توام…
ز بس تمکین تکلم بر لبش اسرار را ماند
ز بس تمکین تکلم بر لبش اسرار را ماند ز بس شوخی ستادن در رهش رفتار را ماند نهال جرأتم را نیست باری با جگر…
رقص او تنها نه گرم پیچ و تابم کرده است
رقص او تنها نه گرم پیچ و تابم کرده است شعلهٔ آواز پرسوزش کبابم کرده است عشق را نازم که بهر سکهٔ داغ جنون…
دیده بر روی خیال تو شبی واکردیم
دیده بر روی خیال تو شبی واکردیم چشم پوشیده جمال تو تماشا کردیم الفت عالمیان بسکه نفاق آمیز است خویش را گرد رم وحشت عنقا…
دلها بسی بر آتش حسنش سپند شد
دلها بسی بر آتش حسنش سپند شد تا ایمن آن جمال ز رنج گزند شد دست هوس ز گیسوی مشکین او مدار بر بام آفتاب…
دل ندارد تاب صحبت های نامانوس را
دل ندارد تاب صحبت های نامانوس را ره مده در بزم رندان زاهد سالوس را در حقیقت این خود آرایان گرفتار خودند حسن خط و…
دل پراضطرابی؛ دست و پا گم کردهای دارم
دل پراضطرابی؛ دست و پا گم کردهای دارم سری؛ با کافری راه خدا گم کردهای دارم به خوب و زشت چون آینه نبود راحت و…
دشت را از جلوه اش رشک گلستان دیده ام
دشت را از جلوه اش رشک گلستان دیده ام گل به دامان هوا از گرد جولان دیده ام داشت امشب یاد گرمیهایش دل را در…
در غم شاه شهیدان زار می باید گریست
در غم شاه شهیدان زار می باید گریست روز و شب با دیدهٔ خونبار می باید گریست می کند اغیار منع گریه در یاد حسین…
در دل، آنانکه غم یار نهان می دارند
در دل، آنانکه غم یار نهان می دارند شعله ای را بخس و خار نهان می دارند عزلت آنانکه گزیدند پی شهره شدن راز در…
در باغ چو گل برخ جانان نظر افکند
در باغ چو گل برخ جانان نظر افکند فریاد که روز سیهم در بدر افکند بزدود ز لوح دل ما نقش دویی را بیرنگی او…
خون دل تا شراب احمر ماست
خون دل تا شراب احمر ماست گردش رنگ دور ساغر ماست خاک گردید بر شدن بفلک شیوهٔ عجز زورآور ماست بطپیدن زخویشتن رفتم دل پراضطراب…
خط پشت لب میگون تو عنوان گل است
خط پشت لب میگون تو عنوان گل است دهنت نقطهٔ بسم الله دیوان گل است شده از یاد تو هر قطرهٔ خونم چمنی موج خون…
حسن حیرت آفرینش جلوه پیرایی گرفت
حسن حیرت آفرینش جلوه پیرایی گرفت تا نقاب از پردهٔ چشم تماشایی گرفت بسته شد اشکم درون سینه چون در یتیم بسکه از غربت دلم…
چون برقع مشکین ز رخ آل گشاید
چون برقع مشکین ز رخ آل گشاید از پلک و مژه دیده پر و بال گشاید در فکر خموشی پر پرواز خیال است اندیشه ام…
چو دست جرأتش طرح شکار شیر میریزد
چو دست جرأتش طرح شکار شیر میریزد گداز اشک خون ز دیدهٔ نخچیر میریزد چنان گرد کدورت دور ازو در سینه جا دارد که آهم…
چه جورها که غمت با دل تباه نکرد
چه جورها که غمت با دل تباه نکرد فغان من اثری در دل تو آه نکرد جویای تبریزی
چشم دل بگشا که جوش حسن اوست
چشم دل بگشا که جوش حسن اوست برگ برگ انجمن آیینه دار حسن اوست یک بغل چاک گریبان را کند گردآوری با دل هر غنچهٔ…
جهان را محتسب، چندی به کام می پرستان کن!
جهان را محتسب، چندی به کام می پرستان کن! ز می خمخانه ها را رشک کهسار بدخشان کن! ز قید بوریا هم درد اگر داری…
تو و بدمستی و رندی و میْآشامیها
تو و بدمستی و رندی و میْآشامیها من و خون خوردن و رسوایی و ناکامیها صبح نوروز خرام است، مبارک باشد بر تنت جامهٔ چسپان…
تا یاد ترا کرده دلم راهبر خویش
تا یاد ترا کرده دلم راهبر خویش پر در پر عنقا بپریدم ز بپریدم ز بر خویش تا بام قفس قوت پرواز ندارم شرمنده ام…
تا سر ما کشتگان آن تندخو بر کف گرفت
تا سر ما کشتگان آن تندخو بر کف گرفت شد چنان سرخوش که پنداری کدو بر کف گرفت آب گردد بس که از شرم صفای…
تا بر رخ تو زلف پریشان نمی شود
تا بر رخ تو زلف پریشان نمی شود آشفته خاطریم به سامان نمی شود ارباب جستجوی به راهش سپرده اند آن پای را که رزق…
بیرخت گل در چمن آشفتگیها میکند
بیرخت گل در چمن آشفتگیها میکند غنچه با بوی تو در یک پیرهن جا میکند پیش پیش رنگ رخسار خود از خود میرویم در چنین…
بی تو دل را سیر گلشن باعث آرام نیست
بی تو دل را سیر گلشن باعث آرام نیست لاله و گل را شراب عیش ما در جام نیست بسکه در هر حالتی طبعت به…
بوسی ز کنج لعل لبش انتخاب کن
بوسی ز کنج لعل لبش انتخاب کن خود را به آن نگار مصاحب شراب کن بسیار بسته است ز حسن صفا به خویش آیینه را…
به قصد کشتنم افراخت قد خورشید سیمایی
به قصد کشتنم افراخت قد خورشید سیمایی قیامت راست شد برخاست از جا سرو بالایی وفا بیگانه ای بی رحم بی بیباکی دل آزاری مروت…
به دام عشق هر آن دل که مبتلا گردد
به دام عشق هر آن دل که مبتلا گردد نواله ایست که در کام اژدها گردد بسان گرد یتیمی به جبههٔ گوهر کدورت ار گذرد…
به ابرو الفتی پیوسته آن مژگان خم دارد
به ابرو الفتی پیوسته آن مژگان خم دارد غلط کردم نگاهش دست بر تیغ ستم دارد اشارت سنج بزم حیرتم از بی زبانیها هر انگشتم…
بسکه از آهم هوا امشب کدورتناک بود
بسکه از آهم هوا امشب کدورتناک بود شاخ و برگ نخل همچون ریشه ای در خاک بود محفلم را از صفا امشب منور داشت می…
برده سیر آهنگی امشب بر فلک داد مرا
برده سیر آهنگی امشب بر فلک داد مرا دل شکستن داده پهلو تند فریاد مرا چون شرر هر ذرهٔ او بال بیتابی زند کوه قاف…
با لب خشک آنکه در عشق تو دامن تر کند
با لب خشک آنکه در عشق تو دامن تر کند می رسد گر ناز بر سلطان بحر و بر کند می تواند غوطه زد در…
با اسیران نازها امروز زنجیر تو داشت
با اسیران نازها امروز زنجیر تو داشت حلقه از چشم بتان زلف گرهگیر تو داشت بعد مردن هم نشد کم آتش دل گرچه ریخت بر…