غزلیات جویای تبریزی
اگر از دیدن عیب خلایق چشم میپوشی
اگر از دیدن عیب خلایق چشم میپوشی همانا در پی کتمان عیب خویش میکوشی عبادت در حضور خلق ار چشم قبول افتد تو ظالم فسق…
اشتیاقم جام می را جان تصور می کند
اشتیاقم جام می را جان تصور می کند هر خمی را چشمهٔ حیوان تصور می کند در غم عشق آنکه دندان بر جگر افشرده است…
از فلک هرگز نخواهم آرزوی خویش را
از فلک هرگز نخواهم آرزوی خویش را در گره دارم چو گوهر آبروی خویش را قسمتم لبریز صهبا می کند همچون سبو گر فشارم با…
از رفتنت خوشی ز چمن دور می شود
از رفتنت خوشی ز چمن دور می شود هر غنچهٔ گلی دل رنجور می شود از بی دماغی ام سر گلگشت باغ نیست کآنجا ز…
از آن دو لب چه گل کام می توان چیدن
از آن دو لب چه گل کام می توان چیدن که بوسه ای به صد ابرام می توان چیدن به دامنی که بگسترده پرتو خورشید…
هیچگه بی پیچ و تاب این جسم غم فرسوده نیست
هیچگه بی پیچ و تاب این جسم غم فرسوده نیست رشتهٔ جانم رنگ خواب ار شود آسوده نیست حیف بر تن گر نه چون فانوس…
هست آنچه از زبان تو بیگانه نام ماست
هست آنچه از زبان تو بیگانه نام ماست چیزی که نیست محرم گوشت پیام ماست لبهای آن صنم به دو عالم برابر است منت خدای…
هر کجا می نیست گر گلشن بود غمخانه است
هر کجا می نیست گر گلشن بود غمخانه است سرو و گل کی جانشین شیشه و پیمانه است با زبان حال در رفتن ز خود…
نیست باکی زآتش سودا دل شوریده را
نیست باکی زآتش سودا دل شوریده را کی هراس از برق باشد کشت آفت دیده را تهمت آلود علایق چون شود عزلت گزین؟ گرد ره…
نه همین چون نی، گلو بی دور ساغر بود خشک
نه همین چون نی، گلو بی دور ساغر بود خشک موج خونم در سراپا همچو جوهر بود خشک گرچه سر تا پا تنم در بزم…
نقشبندان زآب و رنگ و گل چو تصویرش کنند
نقشبندان زآب و رنگ و گل چو تصویرش کنند پیچ و تاب جوهر جان صرف تحریرش کنند قصر دل از پستی همت خراب افتاده است…
نباشد مامنی چون پیکر ما عشق سرکش را
نباشد مامنی چون پیکر ما عشق سرکش را که نبود غیر خاکستر حصاری امن، آتش را دل یکدسته عاشق تا بکی گرد سرت گردد حیا…
می مکد خون دلم را غنچه عنابی اش
می مکد خون دلم را غنچه عنابی اش می زند بر آتشم دامن قبای آبی اش عندلیب نوگلی گشتم که از طفلی هنوز بوی شیر…
مهربانی با خلایق پاسبان دولت است
مهربانی با خلایق پاسبان دولت است در حقیقت دل شکستن کسرشان دولت است بر شکم سنگ قناعت بند و آسایش گزین سیری از چیزی که…
مزاج شعله بود وضوح شوخ و شنگ ترا
مزاج شعله بود وضوح شوخ و شنگ ترا زهم چه فرق شتاب بود و درنگ ترا مباد چون عرق شرم قطره قطره چکد چنین که…
ما دل خویش به ابروی خم آویخته ایم
ما دل خویش به ابروی خم آویخته ایم همچو قندیل ز طاق حرم آویخته ایم بر نداریم ز مژگان کجت دست امید همچو خون در…
لاله آسا هر که در عشق تو خون آشام شد
لاله آسا هر که در عشق تو خون آشام شد از حلاوت پای تا سر یک دهن چون جام شد بعد مردن هم به راه…
گریم ز هجر آن گل رو چون سحاب وار
گریم ز هجر آن گل رو چون سحاب وار باشد شمیم گریهٔ تلخم گلاب وار یکدم ذخیره ای است برای تمام عمر گردآوری کنی چو…
گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر
گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر گل دگر چمن دگر و نهال دگر بس است در شب هجر توام توانایی همین قدر که…
کمندانداز شوخی همچو آن گیسو نمیباشد
کمندانداز شوخی همچو آن گیسو نمیباشد مسیحا معجزی مانند لعل او نمیباشد به ایمایی دل آهونگاهان میشود صیدش کمانداری دگر مانند آن ابرو نمیباشد به…
کام دو جهان در قدم زاری دلهاست
کام دو جهان در قدم زاری دلهاست هر کار که شد ساخته از یاری دلهاست بی جلوهٔ دیدار تو بر صفحهٔ امکان هر مد نگاهی…
فزونتر گردد از زهد ریایی نخوت مردم
فزونتر گردد از زهد ریایی نخوت مردم کدوی باده بر خود بند تا خود را نسازی گم گره از رشتهٔ تقدیر نگشاید اگر جویا سراسر…
غمی در خاطر هر کس وطن گیرد غمین باشم
غمی در خاطر هر کس وطن گیرد غمین باشم دلی در هر کجا آید به درد اندوهگین باشم به یاد عارضی سیاره ریزد در کنارم…
عشق در زنهار باشد از دل غم پیشه ام
عشق در زنهار باشد از دل غم پیشه ام نی به ناخن می کند شیر ژیان را بیشه ام من که از طفلی نمک پروردهٔ…
طرهٔ مشکین چو جانان دسته بست
طرهٔ مشکین چو جانان دسته بست دل ز دود آه ریحان دسته بست از دریدن در غمت دل غنچه وار یک بغل چاک گریبان دسته…
صبحدم خار چمن دامان آن دلجو گرفت
صبحدم خار چمن دامان آن دلجو گرفت تا ز روی و موی او گل فیض رنگ و بو گرفت یافتم راه فنا را همچو شمع…
شعلهٔ حسن ز تو سینهٔ سوزان از من
شعلهٔ حسن ز تو سینهٔ سوزان از من لب خندان ز تو و دیدهٔ گریان از من سرکشی از تو و ناز از تو تغافل…
شب که در صحن چمن آن مست مل خوابیده بود
شب که در صحن چمن آن مست مل خوابیده بود در ته یک پیرهن با بوی گل خوابیده بود هر که با قد دو تا…
سهل باشد دل گر آن چشم سیه دزدیده است
سهل باشد دل گر آن چشم سیه دزدیده است داغ از بیداد او کز من نگه دزدیده است کار دست انداز حسن او زبس بالا…
سبزه پامال شد از نرمی خویش
سبزه پامال شد از نرمی خویش لاله داغست ز خون گرمی خویش عزلت آن کس که پی شهره گزید رفته در پردهٔ بی شرمی خویش…
زهجرت همچو خارا در تنم آتش نهان باشد
زهجرت همچو خارا در تنم آتش نهان باشد به رنگ شمع محفل شعله مغز استخوان باشد شرف دارد بر آهوی حرم صدبار آن صیدی که…
زبسکه کرده مکرر ثنای واجب را
زبسکه کرده مکرر ثنای واجب را ز هم گسیخته تار نفس کواکب را همین که بیم فتادن نباشد اقبال است به چشم کم منگر پستی…
ز لب به سینه عبث نیست ترکناز نفس
ز لب به سینه عبث نیست ترکناز نفس بود سمندر دل صید شاهباز نفس کسی که زنده به درد طلب بود، داند که نیست آب…
ز پهلوی ریاضت کسب انوار سعادت کن
ز پهلوی ریاضت کسب انوار سعادت کن دلت را از گداز تن حباب بحر رحمت کن دل ز افسردگیها مرده ام را جانی از نو…
رهی از خود نرفتن غیر گمراهی نمیباشد
رهی از خود نرفتن غیر گمراهی نمیباشد ز خود تا آگهی میباشد آگاهی نمیباشد در آن وادی که نبود رهروان را رو سوی مقصد اگر…
رخت آیینه را لبریز صاف نور می سازد
رخت آیینه را لبریز صاف نور می سازد شرر را در دل خارا چراغ طور می سازد دل اهل ریا از ترک دنیا تیره می…
دور از تو درونم همه باغ از گل داغ است
دور از تو درونم همه باغ از گل داغ است یاد تو نسیمی که سراسر رو باغ است رفتی و گل از هجر تو افسرده…
دل مرا در پیری از قهر الهی میتپد
دل مرا در پیری از قهر الهی میتپد تا قدم قلاب شد تن همچو ماهی میتپد عشق زور آورد و تن خواهی نخواهی میتپد دل…
دل را اسیر پیچش آن مو گذاشتیم
دل را اسیر پیچش آن مو گذاشتیم پابند حلقه حلقهٔ گیسو گذاشتیم چون غنچه گوئیا سرو زانوی ما یکیست سر در غم تو بسکه به…
دل از کف رفت بدگو را ز کلفت در وفور زنگ
دل از کف رفت بدگو را ز کلفت در وفور زنگ خورد فولاد را سازد چو ناخن بند مور زنگ فلک را هست در بالا…
در کنار خویش هر کس آن برو دوش آورد
در کنار خویش هر کس آن برو دوش آورد آفتابی را چو ماه نو در آغوش آورد جیب صبح از رشک بر باد دریدن می…
در دیار همتم فرش است گوهر بر زمین
در دیار همتم فرش است گوهر بر زمین افکند یاقوت را دستم چو اخگر بر زمین در هوای عل میگونش شراب رنگ گل ترسم از…
در بند پاس خاطر غیر اینقدر مباش
در بند پاس خاطر غیر اینقدر مباش غافل زحالم ای ز خدا بیخبر مباش ترسم به جادهٔ رگ سنگ افتدت گذار مانند نیشتر همه جا…
خوی آن جور آشنا بیگانه از هوشم کند
خوی آن جور آشنا بیگانه از هوشم کند می کند دانسته یادم تا فراموشم کند حسن سرشار ترا نازم شکوهش کم مباد با وجود صد…
خموشم ارچه به ظاهر ولی پر از سخنم
خموشم ارچه به ظاهر ولی پر از سخنم ترنج جلد کتابست داغها به تنم همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت حباب وار…
حقپرستی پیش ما ترک تمنا کردن است
حقپرستی پیش ما ترک تمنا کردن است فرصت امروز صرف کار فردا کردن است بهر شهرت گوشه گیریهای ارباب ریا خویش را چون بوی گل…
چون حباب از بیخودی شد کام دل حاصل مرا
چون حباب از بیخودی شد کام دل حاصل مرا رفتن از خود گام اول بود تا منزل مرا مشهدم جولانگه او گر شود در زیر…
چو شبنم به که فارغ از امید بال و پر باشی
چو شبنم به که فارغ از امید بال و پر باشی به دامان نگاه آویزی و صاحب نظر باشی ره از خویش رفتن راست تا…
چه دور گر به زبان تو دل موافق نیست
چه دور گر به زبان تو دل موافق نیست که صبح نیز در این روزگار صادق نیست دوا به درد کنیدم که در طبیعت دل…
چنان از اضطرابم خوش دل آن خودکام می گردد
چنان از اضطرابم خوش دل آن خودکام می گردد که از گردیدن حالم به بزمش جام می گردد نصیبی بهر سروستان جنت تا به دست…