غزلیات جویای تبریزی
سهی سروی که رفتارش ز دل خوناب می ریزد
سهی سروی که رفتارش ز دل خوناب می ریزد ز هر نقش قدم رنگ گل مهتاب می ریزد دل هر کس که بگدازد ز سوز…
سر به دورانت تهی از آرزو هرگز مباد
سر به دورانت تهی از آرزو هرگز مباد خالی از صاف خیالت این کدو هرگز مباد آب و رنگ آن گل رو سایه پرورد حیاست…
زهی از بادهٔ شوق تو ساغر کاسهٔ سرها
زهی از بادهٔ شوق تو ساغر کاسهٔ سرها نهان در هر دل از شور تمنای تو محشرها به باغ از جلوهٔ رنگین فروزی آتش رشکی…
زخلق خوش لقب بیگانه کردی باده نوشان را
زخلق خوش لقب بیگانه کردی باده نوشان را به زهر چشمی امشب آب ده پیکان مژگان را نباشم تنگدل از فیض مشرب در گرفتاری نهان…
ز هجرت پیکرم خواب فراموش است پنداری
ز هجرت پیکرم خواب فراموش است پنداری وجودم نالهٔ لبهای خاموش است پنداری قدم با آنکه از پیری دو تا گردیده است، اما ز شوقش…
ز حیرت ماند در بند چکیدن گوهر کوشش
ز حیرت ماند در بند چکیدن گوهر کوشش وگرنه قطرهٔ آبی است از شرم بناگوشش گشود آخر به زور شوخی آن قفل معما را سخن…
روبرو گردد چو با آیینهٔ شرمین می شود
روبرو گردد چو با آیینهٔ شرمین می شود شوخ من چون گل بیک پیمانه رنگین می شود روز عاشق تیره زآن گیسوی پرچین می شود…
رخ نمودی و جهانی به تماشا برخاست
رخ نمودی و جهانی به تماشا برخاست برقع افکندی و فریاد ز دلها برخاست تخم اشکی که ز درد تو فشاندیم به خاک نخل آهی…
دهد دل را به سیلاب فنا سیرابی اشکم
دهد دل را به سیلاب فنا سیرابی اشکم خورد مژگان به هم چون موج از بیتابی اشکم به بال موج از سرچشمهٔ چشمم کند پرواز…
دل هجران زده از سیر گلستان سیر است
دل هجران زده از سیر گلستان سیر است دور از او موج هوابر سر ما شمشیر است نزند ال و پرش در دم حیرت رنگم…
دل زند پهلو به نور وادی ایمن چو صبح
دل زند پهلو به نور وادی ایمن چو صبح گر به استغنا فشاند بر جهان دامن چو صبح دولت وصل از گریبان تو سر…
دل از ازل چو غنچه گریبان دریده بود
دل از ازل چو غنچه گریبان دریده بود با چاک پیرهن گل صبحم دمیده بود می آید از طپیدنش آواز پای او در موج اضطراب…
در مشربی که مسلک و منزل برابر است
در مشربی که مسلک و منزل برابر است موج عنان گسسته به ساحل برابر است دل برد طفلی از من و داغم که پیش او…
در راه شوق جانان عزم سفر مبارک
در راه شوق جانان عزم سفر مبارک بر فوج غم دلم را فتح و ظفر مبارک امروز صید مطلب بست آرزو به فتراک تیر دعای…
در تن ز بسکه بی تو مرا یافت راه تاب
در تن ز بسکه بی تو مرا یافت راه تاب در سینه ام چو زلف تو برداشت آه تاب خوابانده ام به سرمه چو سوسن…
داغ تو بود لاله صفت زیب تن ما
داغ تو بود لاله صفت زیب تن ما چون غنچه بود زخم تو جزو بدن ما دور از گل رخسار تو مانند شکوفه از پنبهٔ…
خوبرو بسیار از کشمیر می آید برون
خوبرو بسیار از کشمیر می آید برون گل بسی زین خاک دامنگیر می آید برون عضو عضوم بسکه می پیچد بهم در خاک و خون…
حیران تو از هر خم مو دیدهٔ خط را
حیران تو از هر خم مو دیدهٔ خط را دل دید و پسندیدهٔ خط را چندین چه زنی آب طراوت به رخ از می بیدار…
چون شمیم غنچه آیی گر ز قید دل برون
چون شمیم غنچه آیی گر ز قید دل برون سیر عالم می کنی نارفته از منزل برون نام رسوایم نگین را چون به خاطر بگذرد…
چو گل شکفت دگر توبه اختیار مکن
چو گل شکفت دگر توبه اختیار مکن بگیر ساغر و خون در دل بهار مکن اگر به دست تو می گویی اختیاری نیست تو هم…
چه کارم بی گل روی تو گلزار جهان آید
چه کارم بی گل روی تو گلزار جهان آید که بوی خونم از هر لالهٔ این بوستان آید فشار غم خورم شبها ز بس در…
چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او را
چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او را که سنگینی کند پیراهن بوی بهار او را به سیر گلشنش با این نزاکت چون توان بردن…
چشم آینه پرآب است از مثال من هنوز
چشم آینه پرآب است از مثال من هنوز سنگ راهم گریه می آید به حال من هنوز بی تو از حد بگذرد در ضعف حال…
تویی که موج می ناب ارغوان لب تست
تویی که موج می ناب ارغوان لب تست خمیرمایهٔ صبح بهار غبغب تست به شمع بزم از آن تا به کشتنم همراه که شوخ چشم…
ترک دنیا باعث نیکویی حال تو شد
ترک دنیا باعث نیکویی حال تو شد همچو موج افشاندن دستی پر و بال تو شد ریخت گرد خط به گرد عارضت زان کز حیا…
تا که تو بر خویشتن سوار نباشی
تا که تو بر خویشتن سوار نباشی غازی میدان کارزار نباشی از تو توان داشت چشم مهر و مروت گر تو ز ابنای روزگار نباشی…
تا تو رفتی کار صبرم با جنون افتاده است
تا تو رفتی کار صبرم با جنون افتاده است داغ دل چون لاله در گرداب خون افتاده است جویای تبریزی
پرتو حسن زبس سوخته بال و پر ما
پرتو حسن زبس سوخته بال و پر ما سرمهٔ دیدهٔ عنقا شده خاکستر ما کشتهٔ عشق بتان زندهٔ جاوید بود دم عیساست دم تیغ جفا…
بی سرو قدت خاک نشینند چمنها
بی سرو قدت خاک نشینند چمنها شد پنبهٔ داغ جگر لاله سمنها کارم به حریف دو زبان کاش فتادی چون غنچه سراپای زبانند دهنها بارید…
بی او ز خون ناب دماغی چو تر کنیم
بی او ز خون ناب دماغی چو تر کنیم دل را کباب اخگر لخت کنیم چین الم به ابروی موج هوا فتد طومار شکوه ات…
به گلزاری که در رفتار آید سرو موزونش
به گلزاری که در رفتار آید سرو موزونش برافرازد پی نظاره قامت بید مجنونش که نظاره از بس نازکی مژگان بهم سودن کم از دندان…
به زر نگین صفت از بس دل تو بند شده
به زر نگین صفت از بس دل تو بند شده چو سکه نام تو از روی زر بلند شده در این محیط که موجش کمند…
به تماشای تو بشفت بهار نگهم
به تماشای تو بشفت بهار نگهم ریخت گل روی تو در جیب و کنار نگهم بی تو از دیدهٔ تر تا سر مژگان نرسد بسکه…
بسکه در شادی و غم با خلق یک رنگ است کوه
بسکه در شادی و غم با خلق یک رنگ است کوه با نوای مطرب و شیون هم آهنگ است کوه پای جرات بر زمین افشرده…
برنتابد دیدهٔ خونین ما بار نگاه
برنتابد دیدهٔ خونین ما بار نگاه زان سبب با چشم دل باشیم در کار نگاه روز وصلت مردم چشمم بسان عنکبوت می دود از شوق…
باشد ارباب رعونت را ز بی مغزی غرور
باشد ارباب رعونت را ز بی مغزی غرور شد تهی گشتن رگ کردن به تسبیح بلور عاشق از پهلوی بخت تیره رسواتر شود آتش کم،…
با چمن دوش به شوخی چه اداها میکرد
با چمن دوش به شوخی چه اداها میکرد غنچه را باد سحر بند قبا وامیکرد شوخی دختر رز دیدهٔ معنیبینم در پس پردهٔ رنگ تو…
ای خودآرا ترسم از پهلوی دلآزاریت
ای خودآرا ترسم از پهلوی دلآزاریت دود برخیزد چو شمع از طرهٔ زرتاریت همچو آن چشمی که مژگان باز در دیدن کند برتنم بگسیخت تار…
آنکه زلفش به دلم دست تطاول پیچد
آنکه زلفش به دلم دست تطاول پیچد دود در خلوتش از نکهت سنبل پیچد پلکها چون بگذارد بهم از مستی خواب سرمه از نرگس او…
آن دم که باده کلفتم از سینه می برد
آن دم که باده کلفتم از سینه می برد خورشید رشک بر دل بی کینه می برد در هر بنا که عرض صفا می دهد…
اگر شه ور گدا کز مرگ دایم بر حذر باشد
اگر شه ور گدا کز مرگ دایم بر حذر باشد بلند و پست دنیا رمزی از زیر و زبر باشد مرا در شیشهٔ دل بادهٔ…
آشنا با عشق اگر شد عقدهٔ دل وا شود
آشنا با عشق اگر شد عقدهٔ دل وا شود قطرهٔ دریا می شود چون واصل دریا شود جویای تبریزی
از فیض عشق دید بسی فتح باب دل
از فیض عشق دید بسی فتح باب دل دریای رحمت است چو گردید آب دل پیکان دل شکار کمان ابروی مرا زنجیر ساز آمده از…
از رفتنش به خاک چمن تا کمر نشست
از رفتنش به خاک چمن تا کمر نشست گلشن ز جوش لاله به خون جگر نشست رنگ پریده ام چو ز شرم رخت گداخت شبنم…
از بصیرت جوش اشکش بسکه فارغبال کرد
از بصیرت جوش اشکش بسکه فارغبال کرد آفتاب از پردهٔ چشمم توان غربال کرد می کند با هستی حیرت نصیب بزم عشق دوری او آنچه…