غزلیات جویای تبریزی
گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر
گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر گل دگر چمن دگر و نهال دگر بس است در شب هجر توام توانایی همین قدر که…
کمندانداز شوخی همچو آن گیسو نمیباشد
کمندانداز شوخی همچو آن گیسو نمیباشد مسیحا معجزی مانند لعل او نمیباشد به ایمایی دل آهونگاهان میشود صیدش کمانداری دگر مانند آن ابرو نمیباشد به…
کام دو جهان در قدم زاری دلهاست
کام دو جهان در قدم زاری دلهاست هر کار که شد ساخته از یاری دلهاست بی جلوهٔ دیدار تو بر صفحهٔ امکان هر مد نگاهی…
فزونتر گردد از زهد ریایی نخوت مردم
فزونتر گردد از زهد ریایی نخوت مردم کدوی باده بر خود بند تا خود را نسازی گم گره از رشتهٔ تقدیر نگشاید اگر جویا سراسر…
غمی در خاطر هر کس وطن گیرد غمین باشم
غمی در خاطر هر کس وطن گیرد غمین باشم دلی در هر کجا آید به درد اندوهگین باشم به یاد عارضی سیاره ریزد در کنارم…
عشق در زنهار باشد از دل غم پیشه ام
عشق در زنهار باشد از دل غم پیشه ام نی به ناخن می کند شیر ژیان را بیشه ام من که از طفلی نمک پروردهٔ…
طرهٔ مشکین چو جانان دسته بست
طرهٔ مشکین چو جانان دسته بست دل ز دود آه ریحان دسته بست از دریدن در غمت دل غنچه وار یک بغل چاک گریبان دسته…
صبحدم خار چمن دامان آن دلجو گرفت
صبحدم خار چمن دامان آن دلجو گرفت تا ز روی و موی او گل فیض رنگ و بو گرفت یافتم راه فنا را همچو شمع…
شعلهٔ حسن ز تو سینهٔ سوزان از من
شعلهٔ حسن ز تو سینهٔ سوزان از من لب خندان ز تو و دیدهٔ گریان از من سرکشی از تو و ناز از تو تغافل…
شب که در صحن چمن آن مست مل خوابیده بود
شب که در صحن چمن آن مست مل خوابیده بود در ته یک پیرهن با بوی گل خوابیده بود هر که با قد دو تا…
سهل باشد دل گر آن چشم سیه دزدیده است
سهل باشد دل گر آن چشم سیه دزدیده است داغ از بیداد او کز من نگه دزدیده است کار دست انداز حسن او زبس بالا…
سبزه پامال شد از نرمی خویش
سبزه پامال شد از نرمی خویش لاله داغست ز خون گرمی خویش عزلت آن کس که پی شهره گزید رفته در پردهٔ بی شرمی خویش…
زهجرت همچو خارا در تنم آتش نهان باشد
زهجرت همچو خارا در تنم آتش نهان باشد به رنگ شمع محفل شعله مغز استخوان باشد شرف دارد بر آهوی حرم صدبار آن صیدی که…
زبسکه کرده مکرر ثنای واجب را
زبسکه کرده مکرر ثنای واجب را ز هم گسیخته تار نفس کواکب را همین که بیم فتادن نباشد اقبال است به چشم کم منگر پستی…
ز لب به سینه عبث نیست ترکناز نفس
ز لب به سینه عبث نیست ترکناز نفس بود سمندر دل صید شاهباز نفس کسی که زنده به درد طلب بود، داند که نیست آب…
ز پهلوی ریاضت کسب انوار سعادت کن
ز پهلوی ریاضت کسب انوار سعادت کن دلت را از گداز تن حباب بحر رحمت کن دل ز افسردگیها مرده ام را جانی از نو…
رهی از خود نرفتن غیر گمراهی نمیباشد
رهی از خود نرفتن غیر گمراهی نمیباشد ز خود تا آگهی میباشد آگاهی نمیباشد در آن وادی که نبود رهروان را رو سوی مقصد اگر…
رخت آیینه را لبریز صاف نور می سازد
رخت آیینه را لبریز صاف نور می سازد شرر را در دل خارا چراغ طور می سازد دل اهل ریا از ترک دنیا تیره می…
دور از تو درونم همه باغ از گل داغ است
دور از تو درونم همه باغ از گل داغ است یاد تو نسیمی که سراسر رو باغ است رفتی و گل از هجر تو افسرده…
دل مرا در پیری از قهر الهی میتپد
دل مرا در پیری از قهر الهی میتپد تا قدم قلاب شد تن همچو ماهی میتپد عشق زور آورد و تن خواهی نخواهی میتپد دل…
دل را اسیر پیچش آن مو گذاشتیم
دل را اسیر پیچش آن مو گذاشتیم پابند حلقه حلقهٔ گیسو گذاشتیم چون غنچه گوئیا سرو زانوی ما یکیست سر در غم تو بسکه به…
دل از کف رفت بدگو را ز کلفت در وفور زنگ
دل از کف رفت بدگو را ز کلفت در وفور زنگ خورد فولاد را سازد چو ناخن بند مور زنگ فلک را هست در بالا…
در کنار خویش هر کس آن برو دوش آورد
در کنار خویش هر کس آن برو دوش آورد آفتابی را چو ماه نو در آغوش آورد جیب صبح از رشک بر باد دریدن می…
در دیار همتم فرش است گوهر بر زمین
در دیار همتم فرش است گوهر بر زمین افکند یاقوت را دستم چو اخگر بر زمین در هوای عل میگونش شراب رنگ گل ترسم از…
در بند پاس خاطر غیر اینقدر مباش
در بند پاس خاطر غیر اینقدر مباش غافل زحالم ای ز خدا بیخبر مباش ترسم به جادهٔ رگ سنگ افتدت گذار مانند نیشتر همه جا…
خوی آن جور آشنا بیگانه از هوشم کند
خوی آن جور آشنا بیگانه از هوشم کند می کند دانسته یادم تا فراموشم کند حسن سرشار ترا نازم شکوهش کم مباد با وجود صد…
خموشم ارچه به ظاهر ولی پر از سخنم
خموشم ارچه به ظاهر ولی پر از سخنم ترنج جلد کتابست داغها به تنم همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت حباب وار…
حقپرستی پیش ما ترک تمنا کردن است
حقپرستی پیش ما ترک تمنا کردن است فرصت امروز صرف کار فردا کردن است بهر شهرت گوشه گیریهای ارباب ریا خویش را چون بوی گل…
چون حباب از بیخودی شد کام دل حاصل مرا
چون حباب از بیخودی شد کام دل حاصل مرا رفتن از خود گام اول بود تا منزل مرا مشهدم جولانگه او گر شود در زیر…
چو شبنم به که فارغ از امید بال و پر باشی
چو شبنم به که فارغ از امید بال و پر باشی به دامان نگاه آویزی و صاحب نظر باشی ره از خویش رفتن راست تا…
چه دور گر به زبان تو دل موافق نیست
چه دور گر به زبان تو دل موافق نیست که صبح نیز در این روزگار صادق نیست دوا به درد کنیدم که در طبیعت دل…
چنان از اضطرابم خوش دل آن خودکام می گردد
چنان از اضطرابم خوش دل آن خودکام می گردد که از گردیدن حالم به بزمش جام می گردد نصیبی بهر سروستان جنت تا به دست…
چرخ خاکستری از آتش سودای من است
چرخ خاکستری از آتش سودای من است وسعت آباد جهان گوشهٔ صحرای من است فیض باطن سبب زینت ظاهر باشد چاک دل غنچه صفت زیب…
تو و نامهربانی و به قصد ما میان بستن
تو و نامهربانی و به قصد ما میان بستن من و از جان و دل، دل بر خدنگ جانستان بستن در آتش ریشه اش مانند…
ترا کاری بجز جور و جفا نیست
ترا کاری بجز جور و جفا نیست مرا هم شیوه ای غیر از وفا نیست مکرر سیر باغ حسن کردیم گلشن را رنگ و بویی…
تا قامتش به سیر چمن شد ز جا بلند
تا قامتش به سیر چمن شد ز جا بلند از برگ نخل را شده دست دعا بلند ای چرخ کامرانی جاوید از آن تست از…
تا تو رفتی صحن گلشن کشت آفت دیده است
تا تو رفتی صحن گلشن کشت آفت دیده است نکهت گل در هوا ابری زهم پاشیده است گرنه طاق ابرو مردانه اش را دیده است…
پای بر آسودگان خواب راحت می زند
پای بر آسودگان خواب راحت می زند قامت آن شوخ پهلو بر قیامت می زند ترسم از رخسارش آب و رنگ ریزد بر کنار حسن…
بی ذکر تو نیکو نبود پیشهٔ دیگر
بی ذکر تو نیکو نبود پیشهٔ دیگر بی فکر تو باطل بود اندیشهٔ دیگر صهبای مجازم ندهد نشئه که باشد کیفیت مستان تو از شیشهٔ…
بود لبریز صهبای لطافت ساغر رنگش
بود لبریز صهبای لطافت ساغر رنگش زند پهلو بموج نکهت گل جوهر رنگش بچشم کم مبین سیمای دردآلود عاشق را که باشد آتشی پنهان ته…
به لقای تو هر آن دیده که روشن باشد
به لقای تو هر آن دیده که روشن باشد همه جا در نظرش وادی ایمن باشد دل به الطاف ستم پیشه تسلی نشود نبرد تشنگی…
به ره طرح چمن پیوسته رخسار تو می ریزد
به ره طرح چمن پیوسته رخسار تو می ریزد ز بس بر خاک رنگ از حسن سرشار تو می ریزد به نیسان بهاری لاف هم…
به او نزدیکم و از شرم خود را دور پندارم
به او نزدیکم و از شرم خود را دور پندارم وصالش داده دست و خویش را مهجور پندارم درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش…
بسکه جا کرده است مهرت در سراپای تنم
بسکه جا کرده است مهرت در سراپای تنم ریشه نخل محبت گشته رگهای تنم عمرها شد در لباس نیستی آسوده ام کی بدام پیرهن افتاده…
برخاک آنچه از مژهٔ ما چکیده است
برخاک آنچه از مژهٔ ما چکیده است صد آنقدر به دامن دل واچکیده است صد چشمه ام ز هر بن مو جوش میزند خون جگر…
باز دل زآتش سودای تو درمی گیرد
باز دل زآتش سودای تو درمی گیرد سوختن شمع صفت باز ز سر می گیرد صبح پیری بصد آیین جوانی باشد در خزان گلشن ما…
آیینه با وقار تو سیماب می شود
آیینه با وقار تو سیماب می شود با شوخی تو برق رگ خواب می شود جرأت بود مکیدن آن لب که چون نبات تا در…
ای خضر هر که مست شراب جنون بود
ای خضر هر که مست شراب جنون بود حاشا که در متابعت رهنمون بود دور از تو ذره ذرهٔ من دشمن همند سوهان استخوان تنم…
آنکه کوه درد را بر آه بی بنیاد بست
آنکه کوه درد را بر آه بی بنیاد بست از نفس مشت غبار جسم را برباد بست می تواند نالهٔ دل را به گوش او…
امشب فزود دل ز طپش جوش دیده را
امشب فزود دل ز طپش جوش دیده را گردیده دامن آتش خس پوش دیده را بالد طراوت از گل رخسار او به خویش پر کرده…