غزلیات جویای تبریزی
کو زبانی که دهم شرح گرفتاری دل
کو زبانی که دهم شرح گرفتاری دل مگر از طرز نگاهم شنوی زاری دل نقد فرصت که به غمخواری دل خرج کنی صرف کن خانه…
کجا روم که به دردم رسید و هیچ نگفت
کجا روم که به دردم رسید و هیچ نگفت فغان که نالهٔ زارم شنید و هیچ نگفت چو دید شوخی شبنم ببرگ گل در باغ…
قانع شده ست دل به تمنای او مرا
قانع شده ست دل به تمنای او مرا در سر بس است شورش سودای او مرا در عشق پای تا به سرم خون شد و…
غنچه مانند این دهن باشد
غنچه مانند این دهن باشد چون دهان تو بی سخن باشد پی بوحدت بریم از کثرت خلوت ما در انجمن باشد گل داغ تو بر…
عید من باشد گرفتاری به یار تازه ای
عید من باشد گرفتاری به یار تازه ای بشکفد گل گل دلم از خار خار تازه ای در دم پیری به عشق نوجوانان شاد باش…
عالم از جوش بهاران چه بسامان شده است
عالم از جوش بهاران چه بسامان شده است شش جهت نام خدا یک گل خندان شده است جویای تبریزی
صد شکر کز غم چو تویی زار و خسته ام
صد شکر کز غم چو تویی زار و خسته ام از پهلوی رخ تو چو زلفت شکسته ام بر دیده ام خرام که در رهگذار…
شکرین لعل او مکیدهٔ ماست
شکرین لعل او مکیدهٔ ماست کوچهٔ زلف او دویدهٔ ماست یار ما آمد و صفا آورد بادهٔ بی غش رسیدهٔ ماست مزهٔ ما دل کباب…
شب هجر است و دستم دشمن پیراهن است امشب
شب هجر است و دستم دشمن پیراهن است امشب چو گل چاک گریبان بیتو وقف دامن است امشب نباشد در فن نیرنگ سازی چون تو…
سوز دل در غم عشق تو گواه است مرا
سوز دل در غم عشق تو گواه است مرا سینه فانوس صفت منبع آه ست مرا شب هجر تو نظرباز خیالت باشم دل چون آینه…
سراپا را چو در رخت زمردفام میپیچد
سراپا را چو در رخت زمردفام میپیچد به خود چون تاک سرو از رشک آن اندام میپیچد حیا دارد لبش را این قدرها کمسخن با…
ساخت درد تازه محو از خاطرم آزارها
ساخت درد تازه محو از خاطرم آزارها می کند سوزن تهی پارا علاج خارها پرنیان شعله می بافم زتار و پود آه می توان دریافت…
زفن خویش نفعی اهل فن هرگز نمی یابد
زفن خویش نفعی اهل فن هرگز نمی یابد زبان چون گوش فیضی از سخن هرگز نمی یابد چو ریگ شیشهٔ ساعت کسی ذوق سفر داند…
زان چشم مست کار صبوحی کند نگاه
زان چشم مست کار صبوحی کند نگاه در هر رگم چو شمع از آن می دود نگاه همچون شکست شیشه صدا می شود بلند در…
ز رنگ چهره ام بوی بهار درد می آید
ز رنگ چهره ام بوی بهار درد می آید نفس تا می کشم از سینه آه سرد می آید جویای تبریزی
ریخت مژگانت که ویرانی بود آباد ازو
ریخت مژگانت که ویرانی بود آباد ازو یک بغل چاکم به رنگ غنچه در دل داد ازو بسکه با درد فراق دوستان رفتم به خاک…
رفتن از خویش به یادش سفر مردان است
رفتن از خویش به یادش سفر مردان است وادی بی خبری رهگذر مردان است تیغ صاحب جگران است بریدن زجهان چشم بستن ز دو عالم…
دوش بر قلب دل غم زده غافل زده ای
دوش بر قلب دل غم زده غافل زده ای بس شبیخون ز رخ و زلف که در دل زده ای حیف از آن دل که…
دلم چو کام هوس زان دو ناب گرفت
دلم چو کام هوس زان دو ناب گرفت دگر به ساقی کوثر که از شراب گرفت به سیل اشک ندامت کسی که تن در داد…
دل عاشق زفغان سیر نگردد هرگز
دل عاشق زفغان سیر نگردد هرگز جرس از ناله گلوگیر نگردد هرگز راستان هیچگه از عزم پشیمان نشوند بی رسیدن به نشان تیر نگردد هنوز…
دل افروخته را آفت افسردن نیست
دل افروخته را آفت افسردن نیست هر کرا زنده به عشق است غم مردن نیست کرد گردآوری خود دلم از پهلوی صبر کار گرداب به…
درونم بیتو شد دریای خون از شوق دیدنها
درونم بیتو شد دریای خون از شوق دیدنها حبابش داغهای سینه، موجش دل تپیدنها تپیدن میکند محرومتر از دولت وصلت که سازد موجها را عین…
در شب هجران که یادت طاقت از من می برد
در شب هجران که یادت طاقت از من می برد اشک پیغ ام گریبان را بدامن می برد قسمت هر کس بقدر رتبهٔ او می…
در حریمش دل و جان باخته می باید رفت
در حریمش دل و جان باخته می باید رفت شمع سان پای ز سر ساخته می باید رفت توبه کن تا سبک از خویش توانی…
دختر رز خلف سلسلهٔ بیهوشی است
دختر رز خلف سلسلهٔ بیهوشی است توبه از می به حقیقت گلهٔ بیهوشی است آن گرانمایه متاعی که ز خود می جویی با خبر باش…
خوش است بوسه بر آن لعل خط دمیده خوش است
خوش است بوسه بر آن لعل خط دمیده خوش است بلی حلاوت شفتالوی رسیده خوش است پیام لاله پی منع گریه ام این بود که…
خاکساری جوشن شمشیر آفت می شود
خاکساری جوشن شمشیر آفت می شود کوتهی دیوار را حصن سلامت می شود رفتگان را طور رفتارش برانگیزد زخاک قامتش چون در خرام آید قیامت…
چون نگاهی سوی من زان چشم مخمور افکند
چون نگاهی سوی من زان چشم مخمور افکند دل تپیدنها مرا از بزم او دور افکند بسکه در دل ناله را دزدیده ام از شرم…
چوب قفس نخست زخس می کنیم ما
چوب قفس نخست زخس می کنیم ما پس مرغ شعله را بقفس می کنیم ما صحرای دلگشای دل ماست خامشی کسب هوا ز حبس نفس…
چو آفتاب جمال تو آشکاره شود
چو آفتاب جمال تو آشکاره شود چراغ لعل به فانوس سنگ خاره شود نشان آبله افزود حسن روی ترا یکی هزار شود ماه چون ستاره…
چنان ز زشتی کردار خود خجل شده ام
چنان ز زشتی کردار خود خجل شده ام که غرق آب و عرق گشته مشت گل شده ام چنان به خویش فرو رفته ام که…
چشم او آشیانهٔ دل ما
چشم او آشیانهٔ دل ما حلقهٔ زلف خانهٔ دل ما اشک ما حلقه ایست سربسته رازدار فسانهٔ دل ما عشق آتش مزاج گل رویان گشته…
جبین را صندل اندود از چه ای ابرو کمان کردی؟
جبین را صندل اندود از چه ای ابرو کمان کردی؟ چرا در صبح کاذب صبح صادق را نهان کردی؟ نرفت از جا به اشک و…
تنها نه قلب دل نگه او شکسته است
تنها نه قلب دل نگه او شکسته است بازار خوش نگاهی آهو شکسته است در باغ بهر مشق ستم هر بنفشه ای پیش خط سیاه…
تا نقاب از عارض آن سرو چمن پیرا گرفت
تا نقاب از عارض آن سرو چمن پیرا گرفت لاله از شرم رخ لعلش ره صحرا گرفت جلوه گر ز آیینهٔ نقصان شود حسن کمال…
تا چمن از جلوه ات رشک جنان گردیده است
تا چمن از جلوه ات رشک جنان گردیده است برگ برگ غنچه در وصفت زبان گردیده است شد پس از مردن غبارم سرمهٔ آوازها بسکه…
پیچ و تاب غم فزاید انبساط مرد را
پیچ و تاب غم فزاید انبساط مرد را دل طپیدن دست گلباز است عاشق درد را هر که تن را دوست دارد دشمن جان خود…
بیا از قید بیدردی دمی آزاد کن ما را
بیا از قید بیدردی دمی آزاد کن ما را ز درد ساغر غم ای محبت شاد کن ما را نوشتم در وصیت نامهٔ طومار آه…
بی تو چون پسته طرب ساخته غمناکترم
بی تو چون پسته طرب ساخته غمناکترم یک دهن خنده نشانیده به خون تا کمرم بزم رقص تو ز بس حیرت نظاره فزود گرم گردش…
به یمن همت عشقت ز قید دل رستم
به یمن همت عشقت ز قید دل رستم بتی که قبلهٔ آمال بود بشکستم دلمم ز لذت جیب دریده غافل نیست ولی ز ضعف به…
به سیر باغ خرامان شد آن نگار امروز
به سیر باغ خرامان شد آن نگار امروز چه مایه فیض که اندوخت نوبهار امروز دلم زدیدنش آبی که خورده بود امشب فرو چکید زمژگان…
به چشم اهل دل آن اشک اعتبار نداشت
به چشم اهل دل آن اشک اعتبار نداشت که لخت لخت جگر را به روی کار نداشت کدام شمع در این تیره خاکدان افروخت که…
بگذشت نوجوانی و جسم نزار ماند
بگذشت نوجوانی و جسم نزار ماند گردی درین ره از پی آن شهسوار ماند رو داد وصل یار و همان دل فسرده ایم این غنچه…
بزم رقصی زا ن نگار سیمبر می خواستیم
بزم رقصی زا ن نگار سیمبر می خواستیم پیچ و تاب زلف با موی کمر می خواستیم تا زبان شکوهٔ بیداد را سامان دهیم غنچه…
بپوش از دیدهٔ نامحرم شهوت عبادت را
بپوش از دیدهٔ نامحرم شهوت عبادت را نهان کن در نقاب ظلمت شب حسن طاعت را هواپیما شود بر دوش آهت گر زبان و دل…
با صفای سینه دایم توامانم همچو صبح
با صفای سینه دایم توامانم همچو صبح نیست غیر از مهر جنسی بر دکانم همچو صبح لب فروبستن مرا شد پردهٔ حسن کمال بی تو…
ایمن از جور حوادث ساخت عجز من مرا
ایمن از جور حوادث ساخت عجز من مرا شیشه جانیها حصاری گشت از آهن مرا چون نباشم خوشدل از بیتابیی کز درد اوست صبح نوروزیست…
آه تا برخاست از دل اشک غلتان میشود
آه تا برخاست از دل اشک غلتان میشود چون هوا گیرد بخار از بحر باران میشود شد ریاضت قوت روح ما که شمع بزم را…
آنانکه رو به خلوت آن دلربا کنند
آنانکه رو به خلوت آن دلربا کنند باید که خویش را ز خود اول جدا کنند دل را به ناز چاشته خوار جفا کنند تا…
اگر حرفی ز سوز آتش عشقش بیان کردم
اگر حرفی ز سوز آتش عشقش بیان کردم به رنگ شمع محفل خویش را صرف زبان کردم فغانم از گداز آتش غم اشک حسرت شد…