غزلیات بلند اقبال
آینه در پیش خود بگرفت وگفتا کن نگاه
آینه در پیش خود بگرفت وگفتا کن نگاه گفت دیدی گفتم آری گفت چه گفتم دوماه گفت ماهی چون رخ من دیده ای گفتم بلی…
ای دل چنین بازی مکن با طره طرار او
ای دل چنین بازی مکن با طره طرار او ماری است پیچان طره اش اندیشه کن از مار او عنبر فراوان گشته است از زلف…
آن مه فکنده از زلف بررخ حجاب نیمی
آن مه فکنده از زلف بررخ حجاب نیمی یا قرص آفتاب است زیر سحاب نیمی یا رفته درخسوف است یا مانده درکسوف است نیمی ز…
اگر بداگر خوبم از دوستانم
اگر بداگر خوبم از دوستانم اگر گل اگر خارم از بوستانم دلش خواست باشم چنین این چنینم اگر گفت گردم چنان آنچنانم به هرجا که…
از خدا خواهم که چو من عاشق زارت کند
از خدا خواهم که چو من عاشق زارت کند درکمند زلف دلداری گرفتارت کند یوسف آسا سازدت گاهی به چاه غم اسیر گه ز چه…
هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد
هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا دلبری دارد ولیکن…
نیارد سروهرگز میوه من چیزی عجب دیدم
نیارد سروهرگز میوه من چیزی عجب دیدم به سروقامت دلبر ز شیرین لب رطب دیدم ندیدم در رطب نه در شکر نه درعسل هرگز من…
نه از وصل تو دلشادم نه درهجر توغمگینم
نه از وصل تو دلشادم نه درهجر توغمگینم خیال عشق رویت کرده از بس عاقبت بینم به امید وصالت در فراقت شاد ومسرورم ز تشویش…
من شاهبازم کاین چنین اندر قفس افتاده ام
من شاهبازم کاین چنین اندر قفس افتاده ام خود دادرس بودم کنون بی دادرس افتاده ام پنهان نمایم تا به کی بر لب نبردم جام…
ماهی صفت فرو شده ماهی به زیر آب
ماهی صفت فرو شده ماهی به زیر آب ماهی نگشته طالع گاهی به زیر آب اخترشناس گفت به چرخ است ماه کاش می بود و…
گهی که طره طرار او به تاب رود
گهی که طره طرار او به تاب رود ز دست من دل واز دل قرار و تاب رود بگفت کز ره مهر آیمت شبی درخواب…
گفتم چه علاج است مرا گفت وصال است
گفتم چه علاج است مرا گفت وصال است گفتم به وصال تو رسم گفت خیال است در هجر رخ دوست مرا عمرفزون شد روزیش چوماهی…
گر ببیند رخ تو را بلبل
گر ببیند رخ تو را بلبل خار گردد به پیش چشمش گل چشم تو برده خواب از نرگس زلف توبرده تاب از سنبل همه گویند…
قدمن کاین سان خمیده است از خم ابروی توست
قدمن کاین سان خمیده است از خم ابروی توست و این پریشان حالی من از غم گیسوی توست این سیه بختی که دارم باشد از…
عقل است همچوشمع بر آفتاب عشق
عقل است همچوشمع بر آفتاب عشق ساقی بیا بده قدحی از شراب عشق با اینکه عقل پادشه هفت کشور است دیدم پیاده بود دوان دررکاب…
شدآن پری به جلوه و ناگاه روببست
شدآن پری به جلوه و ناگاه روببست دیوانه ام نمودوبه زنجیر موببست بس گفتگوز نقطه موهوم داشتیم بر ما به یک کلام ره گفتگو ببست…
ساقی دگر شراب به جام از سبو مریز
ساقی دگر شراب به جام از سبو مریز مستم ز چشم تو میم اندر گلومریز ناسورکرد زخم دل من ز بوی تو با شانه مشک…
زده است زلف توچنبر به رخ چومار به گنج
زده است زلف توچنبر به رخ چومار به گنج به گنج راه نبرده است هیچ کس بی رنج به رنج و دردمرا صرف گشت عمر…
ز آتشین رخ آتشم تا کی به خرمن می زنی
ز آتشین رخ آتشم تا کی به خرمن می زنی خرمنم را سوختی تا چند دامن می زنی پادشاه کشور حسنی برای نظم وملک زلف…
دین ودل برده ازکفم صنمی
دین ودل برده ازکفم صنمی که به بزمش رهم نداده دمی گفتمش هیچ نیست در تو وفا گشت خندان وگفت هست کمی گفتم از دوریت…
دلم از موی توآشفته چنان است که بود
دلم از موی توآشفته چنان است که بود عشق روی توهمان آفت جان است که بود گر سراغ از دل گم گشته من میجوئی همچنان…
دل ز آهن تو سیم تن داری
دل ز آهن تو سیم تن داری یا به من کینه کهن داری کینه هائی که داری اندر دل همه را از برای من داری…
درکجائی شب وروز ای دل اگر یار منی
درکجائی شب وروز ای دل اگر یار منی نیستی در بر من بی خبر ازکار منی شادمان بودم و آسوده به خودمی گفتم گر نه…
دانی ای مه که زهجرت چه به من می گذرد
دانی ای مه که زهجرت چه به من می گذرد گذرد آنچه ز دی مه به چمن می گذرد آنچه بر زیبق و زر می…
خراب کرد فراق رخ تو بنیادم
خراب کرد فراق رخ تو بنیادم روا بود که کنی از وصالت آبادم به هر لباس کنی جلوه هستمت عاشق که دل به عشق تو…
چه سان از رخ دهم نسبت به ماهت
چه سان از رخ دهم نسبت به ماهت توهستی گل چرا خوانم گیاهت به عالم چون تو نبود خوبرویی خدا از چشم بد دارد نگاهت…
چرا تواینهمه ای ماه بی وفا شده ای
چرا تواینهمه ای ماه بی وفا شده ای به دوستان همه بی مهر یا به ما شده ای جفاکشی شده ما را شعار ودلشادیم از…
توچه خوردی که لبت این همه شیرین شده است
توچه خوردی که لبت این همه شیرین شده است گوئی اشعار مرا خوانده ای از این شده است همسری کرده مگر با لب تو چشم…
تا صبا را تاری از زلفت به دست افتاده است
تا صبا را تاری از زلفت به دست افتاده است دررواج کار عطاران شکست افتاده است خال در دنبال چشمت گر نباشم در غلط شحنه…
بینم ای ترک عجب خونخواری
بینم ای ترک عجب خونخواری خود بگو بار منی یا یاری دلم ازدست توخون شد به برم بسکه بد عهد وجفا کرداری مشک نارند زتاتار…
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد علاج غم به می لعل فام باید کرد مدام چون یکی از نام های باده بود…
بر آتش دلم آن مه ز مهر آب زده
بر آتش دلم آن مه ز مهر آب زده ویا به عارض گلرنگ خودگلاب زده چه تیغ ها که ز مژگان کشیده بر مریخ چه…
آیه والشمس وصف روی توست
آیه والشمس وصف روی توست سوره واللیل شرح موی توست وصف طوبی را که زاهد می کند شمه ای از قامت دلجوی توست جنت از…
ای دو زلفت پر خم وچین چون کمند
ای دو زلفت پر خم وچین چون کمند درکمندت صد هزاران دل به بند دل شد آرام از لب وچشمت بلی رام گردد طفل از…
آن پری دیوانه ام اول ز روی خویش کرد
آن پری دیوانه ام اول ز روی خویش کرد آخرم آورد و زنجیرم به موی خویش کرد حاجتم بر مشک وعنبر نیست دیگر ز آنکه…
اگر از زلف تودر دست من افتد تاری
اگر از زلف تودر دست من افتد تاری پا به هر جا نهم از مشک شودتاتاری ماه بودی چورخت داشت اگر گیسوئی سروگشتی چو قدت…
از چهر آتشین تو آتش به جان شدم
از چهر آتشین تو آتش به جان شدم آتش کند چه سان به نیستان چنان شدم آوخ که اشتم قدی از راستی چو تیر ز…
هیچ دانی چه به من کرده غمت
هیچ دانی چه به من کرده غمت در برم دل شده خون از ستمت هم پریشان دلم ازطره تو هم قدم خم شده از ابروی…
هجر یار از بس دل زار مرا پردرد کرد
هجر یار از بس دل زار مرا پردرد کرد اشک چشمم را چنین سرخ ورخم را زردکرد مرد را پروای مردن نیست اندر راه عشق…
نگار من چو پی رقص از میان جهدا
نگار من چو پی رقص از میان جهدا چنان جهد که زعشقش دلم ز جان جهدا جهد ز ابرو ومژگانش غمزه ها به دلم چو…
منجم گفتامشب مه قران با آفتاب دارد
منجم گفتامشب مه قران با آفتاب دارد بگفتم یارم ار ساقی شود جام شراب آرد توگوئی آتش عشق بتان آب حیاتستی که در پیری زلیخا…
ماه من را هر که بیند گوید این است آفتاب
ماه من را هر که بیند گوید این است آفتاب در فلک هم خود همی گویدچنین است آفتاب گرمنجم گفت بر چرخ برین است آفتاب…
لعلی ازکان بدخش آورده لب می خواندش
لعلی ازکان بدخش آورده لب می خواندش شور عالم در لبش شیرین رطب می خواندش شد ترشح قطره خونی زچشمم بر رخش از دل من…
گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست
گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست گفتم صنما از غم عشق توهلاکم گفتا ز هلاک…
گر چون دهان دوست ز غم بی نشان شدم
گر چون دهان دوست ز غم بی نشان شدم در پیش تیر غمزه چشمش نشان شدم بودم به قد چو تیر وز غم چون کمان…
قاصد برسان به یار کاغذ
قاصد برسان به یار کاغذ وز یار به ما بیار کاغذ گر گفت ز کیست گوکه باشد از خسته دلی فکار کاغذ گوازچه سویم نمی…
عجب ای ترک بی وفا بودی
عجب ای ترک بی وفا بودی چه شد آن عهدها که بنمودی چه شد آن لطفها که می بودت چه شد آن وعده ها که…
شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم
شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم دورافکنم هم خرقه را از کف نهم…
ساقی امشب می دهی گر می به من
ساقی امشب می دهی گر می به من ساغر از کف نه به من می ده به من گو به خادم تا رود در پیش…
زدستم بر نمی آید که در زلفت زنم چنگی
زدستم بر نمی آید که در زلفت زنم چنگی همان بهتر که در پایت نهم سر را به نیرنگی چومن نی هم همانا درد عشقت…