غزلیات بلند اقبال
دلا منال گراز یار خویشتن دوری
دلا منال گراز یار خویشتن دوری که اختیار به دست تونیست مجبوری ندیده چشم کسی ای نگار روی تو را چه شد که درهمه عالم…
دل برد و گشت پنهان از چشمم آن پری رخ
دل برد و گشت پنهان از چشمم آن پری رخ از بردن دل افسوس وز رفتن وی آوخ هر کس که افتدش راه روزی به…
در تصور ما که ما بینای روی دوستیم
در تصور ما که ما بینای روی دوستیم دوست پیش ما وما درجستجوی دوستیم از پریشان حالی است این حالت ونبود شگفت و این چنین…
خواه اندر کعبه باش وخواه در بتخانه باش
خواه اندر کعبه باش وخواه در بتخانه باش هرکجا باشی به یاد آن بت جانانه باش گفتمش شمع رخت چون برفروزد چون کنم گفت بهر…
چهر توچون آتش آمد زلف توچون دودشد
چهر توچون آتش آمد زلف توچون دودشد چشم من از آتش ودود تواشک آلود شد نیستی داوود وزلفت جوشن داوود گشت نیستی نمرود وچهرت آتش…
چشمه حیوان من شد لب جانان من
چشمه حیوان من شد لب جانان من شد لب جانان من چشمه حیوان من شد رخ جانان من شمع شبستان من شمع شبستان من شد…
تونوبهار منی نوبهار را چکنم
تونوبهار منی نوبهار را چکنم به پیش عارض تو لاله زار را چکنم توسروقد به کنارم نشسته ای شب وروز صفای سرو ولب جویبار راچکنم…
تنها همی نه با من با هر کس آشنائی
تنها همی نه با من با هر کس آشنائی با دشمن خود ای دوست گومهربان چرائی کس نیست اندرین شهر کز او نبرده ای دل…
پیش شمع عارضش پروانه می باید شدن
پیش شمع عارضش پروانه می باید شدن سوختن را ز آتشش مردانه می بایدشدن خال جانان دانه است و زلف او دام بلا مبتلای دام…
بها را چکنم من که چون خزان به من است
بها را چکنم من که چون خزان به من است خزان به برگ رزان چون کندچنان به من است به جز وفا چه بدی دیده…
بر دلم خورده تیر مژگانش
بر دلم خورده تیر مژگانش نبرم جان ز زخم پیکانش خویش را یوسف افکند در چاه گر ببیند چه زنخدانش خوار گردد به چشم بلبل…
با سنگ بت سنگدلم گفت ز مائی
با سنگ بت سنگدلم گفت ز مائی گفتم عجمی گوی ز آبی نه زمانی هر سو که نظر می فکنم روی تو بینم پیدائی وپنهان…
ای قدم خم گشته تر ز ابروی تو
ای قدم خم گشته تر ز ابروی تو وی دلم آشفته تر از موی تو معنی ز والقلم را یافتم چون بدیدم بینی وابروی تو…
ای بلبل بی دل منال آخر گلت پیدا شود
ای بلبل بی دل منال آخر گلت پیدا شود اردیبهشت آید ز نو وز سر جهان برنا شود من هم دلی دارم غمین از هجر…
اگر در آینه روزی جمال خویش ببینی
اگر در آینه روزی جمال خویش ببینی زحال من شوی آگه به روز من بنشینی زهی به صنعت باری زماه فرق نداری جز این که…
از سیه چشم توروزم سیه است
از سیه چشم توروزم سیه است آفت جان ودل از یک نگه است گردچشمت ز پی غارت دل مژه صف بسته چو شاه و سپه…