غزلیات اسیری لاهیجی
چون کون مکان بتو عیانست
چون کون مکان بتو عیانست رویت بجهان چرا نهانست حسن همه دلبران مه رو از حسن و جمال تو نشانست چشم تو مدام با حریفان…
چو حسن روی او جلوه گری کرد
چو حسن روی او جلوه گری کرد ز فکر دین و دل ما را بری کرد دل و جان را بغارت داد عاشق چو با…
جفا بگذر و یار با وفا باش
جفا بگذر و یار با وفا باش مشو بیگانه با ماآشنا باش اگر تو عاشقی ورند مطلق ز قید کفر و دین کلی جدا باش…
جام تجلیش که بناگاه میدهند
جام تجلیش که بناگاه میدهند می دان یقین که بر دل آگاه میدهند صدر جنان و دولت دنیا و دین مجو برآستان فقر گرت راه…
تا جان ما گذشت ازین قیل و قالها
تا جان ما گذشت ازین قیل و قالها دل را به یاد روی تو ذوقست و حالها تا شسته شد ز لوح دلم نقش غیر…
بیا ای مرهم درد درونم
بیا ای مرهم درد درونم ببین تا در غم عشق تو چونم غم عشق تو برد از من دل و دین بدست عشق تو زینسان…
بر صورت ذرات جهان گشت پدیدار آن یار نهانی
بر صورت ذرات جهان گشت پدیدار آن یار نهانی در پرده ما و تو نهانست رخ یار در عین عیانی چون شاهد حسن رخ او…
آئینه جمال تو شد صورت حسن
آئینه جمال تو شد صورت حسن هر بی بصر کجاست ز معنی این سخن در آرزوی دیدن روی تو مرغ جان خواهد جداشد عاقبت از…
ای عشق تو آتش زده در خرمن جانها
ای عشق تو آتش زده در خرمن جانها وز سوز غمت سوخته دلها و روانها خون شد دل عشاق ز دست الم عشق شرح غم…
ای دل دیوانه تاکی بیخودیها کردنت
ای دل دیوانه تاکی بیخودیها کردنت برسرم پیوسته طعن نیک و بد آوردنت چند خواهی دست و پا زد رو رضا ده با قضا تا…
ای حسن تو ظاهر شده برصورت احسن
ای حسن تو ظاهر شده برصورت احسن بنموده عیان عکس رخت ز آینه من ذرات ز مهر رخ تو چون مه تابان عالم همه از…
آنان که ز درد عشق مستند
آنان که ز درد عشق مستند از درد خمار عقل رستند در کوی قدم قدم نهادند از حادثه حدوث جستند بردند زکفر ره به ایمان…
آفتاب روی تو تابان شد از ذرات کون
آفتاب روی تو تابان شد از ذرات کون می نماید پرتو حسن تو از مرآت کون پیش ازآن کاندر جهان این مصحف و اوراق بود…
از حسن عالم گیراو کونین پرغوغاشدست
از حسن عالم گیراو کونین پرغوغاشدست وز تاب زلف سرکشش عالم پراز سوداشدست جان و دلم در حلقه مویش گرفتار آمدست عقلم زنور روی او…
وقد کنتم و مامعکم من الا کوان ماکانا
وقد کنتم و مامعکم من الا کوان ماکانا تجلیتم لکم فیکم فصرتم فیه اعیانا فاظهرتم لکم منکم و اخفیتم لکم فینا سواکم غیر موجود و…
هرکه عاشق نیست مرد کار نیست
هرکه عاشق نیست مرد کار نیست بوالهوس را بر دراو بار نیست زآتش عشق است داغی بر دلم نیست عاشق هرکه دل افکار نیست هرکه…
می نماید هر زمان حسن دگر دلدار ما
می نماید هر زمان حسن دگر دلدار ما تا نباشد جز طلبکاری بعالم کار ما در حقیقت شد بهشت عاشقان دیدار دوست جز وصال و…
من ز تاب آتش عشق تو ناپرواستم
من ز تاب آتش عشق تو ناپرواستم در هوای مهر رویت ذره سان شیداستم جان شیرین گر ز دستم میرود فرهادوار همچو کوه بیستون در…
مرادم وصل یار نازنین است
مرادم وصل یار نازنین است دلم را وایه از جانان همین است سلاسل را چو زلف یار گفتند بود در گردن ما گر چنین است…
ماز تاب حسن او شیدا و حیران گشته ایم
ماز تاب حسن او شیدا و حیران گشته ایم همچو زلف بیقرار او پریشان گشته ایم ز آتش سودای جانان تا دل و جانم بسوخت…
ما آینه کون و مکان روی تو دیدیم
ما آینه کون و مکان روی تو دیدیم جان دو جهان بسته بیکموی تو دیدیم شد نرگس مخمور تو سرفتنه دوران آشوب جهان غمزه جادوی…
کردم نثار مقدم عشق تو عقل و دین
کردم نثار مقدم عشق تو عقل و دین من رند مطلقم نه مقید بآن و این برخیز زاهدا ز سر زهد و نام و ننگ…
عالم چو نقش موج ببحر وجود اوست
عالم چو نقش موج ببحر وجود اوست بود همه جهان بحقیقت نمود اوست مقصود آفرینش عالم جز او نبود هستی هر دو کون طفیل وجود…
صیت جمال روی تو عالم فروگرفت
صیت جمال روی تو عالم فروگرفت حسنت جهان گرفت و بوجه نکو گرفت زاهد که منع عاشق دیوانه می نمود رویت چو دید آتش عشقش…
ساقی بده می که بود مستیش فنا
ساقی بده می که بود مستیش فنا تا وارهاندم ز خمار منی و ما زان باده که چون که بنوشیم جرعه فارغ کند ز غصه…
ز خلوتخانه وحدت چو بنهادی قدم بیرون
ز خلوتخانه وحدت چو بنهادی قدم بیرون دوصد موج حدوث آمد ز دریای قدم بیرون رخت آئینه می جستی که بیند حسن خود کلی ازآن…
رخسار دوست بنگر و حسن و جمال بین
رخسار دوست بنگر و حسن و جمال بین رفتار او نظر کن و غنج و دلال بین دل در هوای وصل تو صد بال و…
دو عالم پرتوی از نور ذاتم
دو عالم پرتوی از نور ذاتم جهان روشن ز خورشید صفاتم منم عنقای قاف بی نشانی که در هر جای و بی جای و جهاتم…
دل بسته بزلف یار بادا
دل بسته بزلف یار بادا جانم بغمش فگار بادا هر دل که مقیم کوی او نیست آواره هر دیار بادا برجان و دلم ز عشق…
در آرزوی روی تو گشتیم بیقرار
در آرزوی روی تو گشتیم بیقرار بردار پرده از رخ و مقصود ما برآر ساقی مجو بهانه که فرصت غنیمت است بگشا سربسو و بتعجیل…
حالیا در بزم وصل دوست جامی میزنم
حالیا در بزم وصل دوست جامی میزنم با می و معشوق لاف نیکنامی میزنم تا به ملک وصل جانان راه یابد جان ما بیسر و…
چون روی تو بنمود جمال از رخ جانان
چون روی تو بنمود جمال از رخ جانان شد واله رویت ز همه رو دل حیران در آینه جان بتوان دید کماهی هر حسن و…
چو خورشید جمالت روی بنمود
چو خورشید جمالت روی بنمود بدیدار تو جان و دل بیاسود نمود از پرده هر ذره خورشید چو یارم پرده از رخسار بگشود ندارد خلق…
جانم اسیر دام سر زلف یار شد
جانم اسیر دام سر زلف یار شد دل در هوای حسن رخش بیقرار شد جانها معطرست و دو عالم پر از نسیم تا زلف عنبرین…
تا یار پرده از رخ چون ماه برگرفت
تا یار پرده از رخ چون ماه برگرفت آتش بجان جمله ذرات درگرفت بگشا نظر که نور تجلی حسن یار تابنده گشت و کون ومکان…
تا جامه هستی ز غم عشق نشد پاک
تا جامه هستی ز غم عشق نشد پاک در جستن معشوق نه عاشق چالاک تا روح مجرد نشد از قید علایق کی همچو مسیحا بتوان…
بی جمال روی تو دل را حیاتی هست نیست
بی جمال روی تو دل را حیاتی هست نیست زآب حیوان لبت جانرا مماتی هست نیست هرکه شد دل زنده از دیدار جان افزای تو…
برابر طور عشق ای دل ببین نور تجلی را
برابر طور عشق ای دل ببین نور تجلی را که تا بیخود شوی از خود بدانی طور و موسی را مرا دعوت مکن واعظ بحوران…
ای یافته ز پرتو رویت جهان نظام
ای یافته ز پرتو رویت جهان نظام پیوند گیسوی تو شده جان خاص و عام ذرات حامدند و تو محمود عالمی زان در جهان محمد…
ای قامت رعنای تو رشک سهی سروبلند
ای قامت رعنای تو رشک سهی سروبلند وی شیوه و ناز تو در پیش نظر بازان پسند بگشای چین زلف را، آزاده کن ما را…
ای ز آفتاب روی تو روشن جهان جان
ای ز آفتاب روی تو روشن جهان جان وز پرتو جمال تو تابان شده جهان اندر نقاب شاهد رویت نهان هنوز وصف جمال او بجهان…
ای جمال روی تو خورشید تابان آمده
ای جمال روی تو خورشید تابان آمده وی دو زلف مشکبویت عنبرافشان آمده در شعاع روی تو دل واله و حیران شده جان بسودای سر…
ای از جمال رویت کون و مکان منور
ای از جمال رویت کون و مکان منور وی از نسیم زلفت جان جهان معطر مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهار مجلای حسن او…
اسیر عشق تو از هردوکون آزاد است
اسیر عشق تو از هردوکون آزاد است کسی که با غم تو مونس است دلشاد است چه منع عاشق دیوانه میکنی زاهد بعشق دوست ندانم…
از حد گذشت نوبت هجران جان ستان
از حد گذشت نوبت هجران جان ستان وقت است کز وصال تو گردیم شادمان تا با خودی ز وصل نخواهی شنید بو واصل گهی شوی…