غزلیات اسیری لاهیجی
وقد کنتم و مامعکم من الا کوان ماکانا
وقد کنتم و مامعکم من الا کوان ماکانا تجلیتم لکم فیکم فصرتم فیه اعیانا فاظهرتم لکم منکم و اخفیتم لکم فینا سواکم غیر موجود و…
هرکه عاشق نیست مرد کار نیست
هرکه عاشق نیست مرد کار نیست بوالهوس را بر دراو بار نیست زآتش عشق است داغی بر دلم نیست عاشق هرکه دل افکار نیست هرکه…
می نماید هر زمان حسن دگر دلدار ما
می نماید هر زمان حسن دگر دلدار ما تا نباشد جز طلبکاری بعالم کار ما در حقیقت شد بهشت عاشقان دیدار دوست جز وصال و…
من ز تاب آتش عشق تو ناپرواستم
من ز تاب آتش عشق تو ناپرواستم در هوای مهر رویت ذره سان شیداستم جان شیرین گر ز دستم میرود فرهادوار همچو کوه بیستون در…
مرادم وصل یار نازنین است
مرادم وصل یار نازنین است دلم را وایه از جانان همین است سلاسل را چو زلف یار گفتند بود در گردن ما گر چنین است…
ماز تاب حسن او شیدا و حیران گشته ایم
ماز تاب حسن او شیدا و حیران گشته ایم همچو زلف بیقرار او پریشان گشته ایم ز آتش سودای جانان تا دل و جانم بسوخت…
ما آینه کون و مکان روی تو دیدیم
ما آینه کون و مکان روی تو دیدیم جان دو جهان بسته بیکموی تو دیدیم شد نرگس مخمور تو سرفتنه دوران آشوب جهان غمزه جادوی…
کردم نثار مقدم عشق تو عقل و دین
کردم نثار مقدم عشق تو عقل و دین من رند مطلقم نه مقید بآن و این برخیز زاهدا ز سر زهد و نام و ننگ…
عالم چو نقش موج ببحر وجود اوست
عالم چو نقش موج ببحر وجود اوست بود همه جهان بحقیقت نمود اوست مقصود آفرینش عالم جز او نبود هستی هر دو کون طفیل وجود…
صیت جمال روی تو عالم فروگرفت
صیت جمال روی تو عالم فروگرفت حسنت جهان گرفت و بوجه نکو گرفت زاهد که منع عاشق دیوانه می نمود رویت چو دید آتش عشقش…
ساقی بده می که بود مستیش فنا
ساقی بده می که بود مستیش فنا تا وارهاندم ز خمار منی و ما زان باده که چون که بنوشیم جرعه فارغ کند ز غصه…
ز خلوتخانه وحدت چو بنهادی قدم بیرون
ز خلوتخانه وحدت چو بنهادی قدم بیرون دوصد موج حدوث آمد ز دریای قدم بیرون رخت آئینه می جستی که بیند حسن خود کلی ازآن…
رخسار دوست بنگر و حسن و جمال بین
رخسار دوست بنگر و حسن و جمال بین رفتار او نظر کن و غنج و دلال بین دل در هوای وصل تو صد بال و…
دو عالم پرتوی از نور ذاتم
دو عالم پرتوی از نور ذاتم جهان روشن ز خورشید صفاتم منم عنقای قاف بی نشانی که در هر جای و بی جای و جهاتم…
دل بسته بزلف یار بادا
دل بسته بزلف یار بادا جانم بغمش فگار بادا هر دل که مقیم کوی او نیست آواره هر دیار بادا برجان و دلم ز عشق…
در آرزوی روی تو گشتیم بیقرار
در آرزوی روی تو گشتیم بیقرار بردار پرده از رخ و مقصود ما برآر ساقی مجو بهانه که فرصت غنیمت است بگشا سربسو و بتعجیل…
حالیا در بزم وصل دوست جامی میزنم
حالیا در بزم وصل دوست جامی میزنم با می و معشوق لاف نیکنامی میزنم تا به ملک وصل جانان راه یابد جان ما بیسر و…
چون روی تو بنمود جمال از رخ جانان
چون روی تو بنمود جمال از رخ جانان شد واله رویت ز همه رو دل حیران در آینه جان بتوان دید کماهی هر حسن و…
چو خورشید جمالت روی بنمود
چو خورشید جمالت روی بنمود بدیدار تو جان و دل بیاسود نمود از پرده هر ذره خورشید چو یارم پرده از رخسار بگشود ندارد خلق…
جانم اسیر دام سر زلف یار شد
جانم اسیر دام سر زلف یار شد دل در هوای حسن رخش بیقرار شد جانها معطرست و دو عالم پر از نسیم تا زلف عنبرین…
تا یار پرده از رخ چون ماه برگرفت
تا یار پرده از رخ چون ماه برگرفت آتش بجان جمله ذرات درگرفت بگشا نظر که نور تجلی حسن یار تابنده گشت و کون ومکان…
تا جامه هستی ز غم عشق نشد پاک
تا جامه هستی ز غم عشق نشد پاک در جستن معشوق نه عاشق چالاک تا روح مجرد نشد از قید علایق کی همچو مسیحا بتوان…
بی جمال روی تو دل را حیاتی هست نیست
بی جمال روی تو دل را حیاتی هست نیست زآب حیوان لبت جانرا مماتی هست نیست هرکه شد دل زنده از دیدار جان افزای تو…
برابر طور عشق ای دل ببین نور تجلی را
برابر طور عشق ای دل ببین نور تجلی را که تا بیخود شوی از خود بدانی طور و موسی را مرا دعوت مکن واعظ بحوران…
ای یافته ز پرتو رویت جهان نظام
ای یافته ز پرتو رویت جهان نظام پیوند گیسوی تو شده جان خاص و عام ذرات حامدند و تو محمود عالمی زان در جهان محمد…
ای قامت رعنای تو رشک سهی سروبلند
ای قامت رعنای تو رشک سهی سروبلند وی شیوه و ناز تو در پیش نظر بازان پسند بگشای چین زلف را، آزاده کن ما را…
ای ز آفتاب روی تو روشن جهان جان
ای ز آفتاب روی تو روشن جهان جان وز پرتو جمال تو تابان شده جهان اندر نقاب شاهد رویت نهان هنوز وصف جمال او بجهان…
ای جمال روی تو خورشید تابان آمده
ای جمال روی تو خورشید تابان آمده وی دو زلف مشکبویت عنبرافشان آمده در شعاع روی تو دل واله و حیران شده جان بسودای سر…
ای از جمال رویت کون و مکان منور
ای از جمال رویت کون و مکان منور وی از نسیم زلفت جان جهان معطر مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهار مجلای حسن او…
اسیر عشق تو از هردوکون آزاد است
اسیر عشق تو از هردوکون آزاد است کسی که با غم تو مونس است دلشاد است چه منع عاشق دیوانه میکنی زاهد بعشق دوست ندانم…
از حد گذشت نوبت هجران جان ستان
از حد گذشت نوبت هجران جان ستان وقت است کز وصال تو گردیم شادمان تا با خودی ز وصل نخواهی شنید بو واصل گهی شوی…
یا غایة المقاصد یا منتهی المنی
یا غایة المقاصد یا منتهی المنی یا اجمل المجامل یا اکمل الوری کان المراد ذاتک من خلق عالم لو لم تکن لما خلق الارض و…
هرکه از سر عشق آگاهست
هرکه از سر عشق آگاهست محرم عاشقان درگاهست با جمال تو میل حور و بهشت نکند هر که مرد آگاهست هرکه در بحر ذات فانی…
میرسد هر دم بعاشق صد جفا
میرسد هر دم بعاشق صد جفا گوئیا از عشق می بارد بلا چاره عاشق چه میداند طبیب درد عشقش هست درد بی دوا سرفرو نارد…
من درون درد درمان یافتم
من درون درد درمان یافتم در حجاب کفر ایمان یافتم سالها رفتم براه جست و جو تا فراق و وصل یکسان یافتم در نقاب جمله…
مثنوی عین الحیات است ای پسر
مثنوی عین الحیات است ای پسر آینه ذات و صفاتست ای پسر مثنوی بحریست پر در یقین بی گمان آب حیاتست ای پسر مثنوی مجموعه…
ما عاشق و رند و جان فشانیم
ما عاشق و رند و جان فشانیم بی نام و نشان ز هر نشانیم در کوی قلندری و رندی در دردکشی چه داستانیم ما دیر…
ما از غم تو بی سر و سامان نشسته ایم
ما از غم تو بی سر و سامان نشسته ایم بی وصل تو بماتم هجران نشسته ایم زان دم که خط دوست بپوشید روی او…
کاش آن شوخ جفا پیشه وفائی بکند
کاش آن شوخ جفا پیشه وفائی بکند با من بیدل و آرام صفائی بکند چون طبیب دل بیمار جهانست بتم گو بیک بوسه مرا نیز…
عالم چو سایه، نور رخت هست آفتاب
عالم چو سایه، نور رخت هست آفتاب باشد وجود سایه ز خور زین مرو بتاب بزدا غبار غیر ز آئینه دلت تا عکس روی دوست…
صورت یاربخواب امد و در گوشم گفت
صورت یاربخواب امد و در گوشم گفت که بخفتن نتوان در معانی را سفت خیز اندر پی مطلوب درآ از سر درد در طلب روز…
زهی جمال و ملاحت که یار ما دارد
زهی جمال و ملاحت که یار ما دارد هزار عشوه و ناز و کرشمه ها دارد بنور طلعت خوبش چه دل که حیرانست بدام زلف…
ز خود فانی و در عین بقائیم
ز خود فانی و در عین بقائیم وجود جمله موجودات مائیم بجانان زنده جاوید گشتیم ازآن دم کز خودی کلی فنائیم خدا را بین عیان…
رب زدنی حیرة فیکم چه می خواهی بدان
رب زدنی حیرة فیکم چه می خواهی بدان یعنی هر دم جلوه دیگر نما بر عاشقان گر نمائی با من بیدل دمی روی چو ماه…
دلدار برگرفت نقاب از جمال خویش
دلدار برگرفت نقاب از جمال خویش با عاشقان نمود رخ بی مثال خویش چون حسن خود بدید در آئینه شد چنین آشفته کرشمه و غنج…
درد عشق آمد دوای درد دل
درد عشق آمد دوای درد دل نیست باری جز غمش درخورد دل من ندیدم در گلستان وجود هیچ گل خوشبوی تر از ورد دل هرکه…
در بزم وصل یار مرا گرچه بارنیست
در بزم وصل یار مرا گرچه بارنیست جز جست و جوی او دگرم هیچ کارنیست دیار در دو کون ندیدیم غیر دوست زیرا درین دیار…
حان الرحیل مابر دلدار میرویم
حان الرحیل مابر دلدار میرویم لاخوف گو بعشق چو همراه می شویم هرگز نظر بدنیی و عقبی نیفکنیم ترک همه گرفته پی یار می رویم…
چون دور شد از حسن رخت پرده انوار
چون دور شد از حسن رخت پرده انوار شد گنج نهان فاش و عیان شد همه اسرار گر دیده معنی بودت باز بینی کان یار…
چو از روز ازل رندی و قلاشی است آئینم
چو از روز ازل رندی و قلاشی است آئینم بجز عشق تو ورزیدن نباشد مذهب و دینم ز شمع روی تو آتش فتاد اندر دل…