غزلیات ابوالمعانی بیدل
عمریست چون نفس به تپیدن فسانهام
عمریست چون نفس به تپیدن فسانهام از عافیت مپرس دل است آشیانهام در قلزمی که اوج و حضیضش تحیر است موج خیالم و به خیالی…
عیش ما کم نیست گر اشکی به چشم تر بود
عیش ما کم نیست گر اشکی به چشم تر بود شوق سرشارست تا این باده در ساغر بود نکهت گل، دام اگر دارد همان برگ…
غرور خودنمایی تا کنیم از یکدگر پنهان
غرور خودنمایی تا کنیم از یکدگر پنهان چو شمع کشته در نقش قدم کردیم سر پنهان چو یاقوت از فسون اعتبار ما چه میپرسی ز…
غیر خاموشی نداردگفتگوی ما نمک
غیر خاموشی نداردگفتگوی ما نمک تا به کی بر زخم خود پاشد لب گویا نمک سیر باغ حسن خواهی از حیا غافل مباش در دل…
فریبم میدهد آسودگی ای شوق تدبیری
فریبم میدهد آسودگی ای شوق تدبیری به رنگ غنچه خوابی دیدهام ای صبح تعبیری ندانم دل اسیرکیست اما اینقدر دانم که درگرد نفس پیچیده است…
فکر خویشم آخر از صحرای امکان میبرد
فکر خویشم آخر از صحرای امکان میبرد همچو شمع آن سوی دامانم گریبان میبرد شرمسار هستیام کاین کاغذ آتش زده یک دو گامم زین شبستان…
قد خم گشته را تا میتوانی وقف طاعت کن
قد خم گشته را تا میتوانی وقف طاعت کن به این قلاب صید ماهی دریای رحمت کن نهای گردن که همچون شعله باید سر کشت…
خوش عشرت است دمبدم از غمگریستن
خوش عشرت است دمبدم از غمگریستن درزندگی چو شمع پی همگریستن آنرا که نیست رنگ خلاصی ز چاه طبع چون دلو لازم است بهعالمگریستن غرق…
خیال قرب غفلت دوری ازانس است محرم را
خیال قرب غفلت دوری ازانس است محرم را تبسمهایگندم چین دامن گشث آدم را حوادثکج سرشتان را نبخشد وضع همواری بود مشکلکشاکش ازکمان بیرون برد…
کام همت اگر انباشتهٔ ذوق خفاست
کام همت اگر انباشتهٔ ذوق خفاست شور حاجت – نمک مایده استغناست غره منشین به کمالی که کند ممتازت بیشتر قطره گوهر شده ننگ دریاست…
کس چو شمع من نبودهست آشنای سوختن
کس چو شمع من نبودهست آشنای سوختن گرد داغم داغ شد سر تا به پای سوختن عاشقان بالی به ذوق نیستی افشاندهاند کیست از پروانه…
کم نیست صحبت دلگر مرد، زن نماند
کم نیست صحبت دلگر مرد، زن نماند آیینه خانهای هست، گر انجمن نماند گر حسرت هوسکیش بازآید از فضولی کلفت کراست هر چند گل در…
کو ذوق نگاهیکه به هنگام تماشا
کو ذوق نگاهیکه به هنگام تماشا چون دیدهگریبان درم از نام تماشا چشمم به تمنای توگرداند نگاهی گلکرد به صد رنگ خط جام تماشا شد…
گاه به رنگ مایلی گاه به بوی بی نسق
گاه به رنگ مایلی گاه به بوی بی نسق دستهٔ باطلت کهبست ایچمن حضور حق تا تو ز حرص بگذری و ز غم جوع وارهی…
گر از موج گهر نشنیدهای رمز خروش او
گر از موج گهر نشنیدهای رمز خروش او بیا شور تبسم بشنو از لعل خموش او حیا ساقیست چندانی که حسنش رنگ گرداند ز شبنم…
گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ
گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ بر سر مجنون کلاهی گر نباشد گو مباش عزتی…
گر ز بزم، آن بت ساقی لقب آید بیرون
گر ز بزم، آن بت ساقی لقب آید بیرون شیشهها جام بهکف تا حلب آید بیرون تا به چشمش نگرم دیده شود ساغر می چون…
گر همه در سنگ بود آتش جدایی دید و سوخت
گر همه در سنگ بود آتش جدایی دید و سوخت وقت آنکس خوش که از مرکز جدا گردید و سوخت دی من و دلدار ربط…
گرکنم با این سر پرشور بالین سنگ را
گرکنم با این سر پرشور بالین سنگ را از شررپرواز خواهدگشت تمکین سنگ را من به درد نارساییها چهسان دزدم نفس میکند بیدست و پایی…
گل به سر، جام به کف، آن چمن آیین آمد
گل به سر، جام به کف، آن چمن آیین آمد میکشان مژده، بهار آمد و رنگین آمد طبعم از دست زبانسوز تبی داشت چو شمع…
گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است
گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است زنگ این آینه یکسر نفس ساخته است مکش ای جلوه ز دل یک دونفس دامن ناز که…
ما رشتهٔ سازیم مپرس از ادب ما
ما رشتهٔ سازیم مپرس از ادب ما صد نغمه سرودیم ونشد بازلب ما چون مردمک، آیینهٔ جمعیت نوریم در دایرهٔ صبح نشستهست شب ما بیتابی…
مباش سایه صفت مردهٔ تن آسانی
مباش سایه صفت مردهٔ تن آسانی دلت فسرده مبادا به خود فرومانی فریب حاصل جمعیتی به مزرع وهم چو خوشه از گره کاکل پریشانی چو…
محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل
محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل چون چشم خوبان خفتهام ناز غزالان در بغل نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن…
مزرع تسلیم ادب حاصلم
مزرع تسلیم ادب حاصلم سر نکشد گردن آب و گلم موج گهر نیستم اما ز ضعف آبله گلکرده ره منزلم خاک ندامت به سر عاجزی…
معراج ماست پستی، اقبال ما زبونی
معراج ماست پستی، اقبال ما زبونی عمریست کوکب اشک میتابد از نگونی از ذره تا مه و مهر در عاجزی مساویست اینجا کسی ندارد بر…
مگشا جریدهٔ حاجتت بر دوستان ز کف غرض
مگشا جریدهٔ حاجتت بر دوستان ز کف غرض بنویس نامهٔ آبرو به سیاهی کلف غرض ز سپاه مطلب بیکران شده تنگ عرصهٔ امتحان به ظفر…
منفعل خلق را ناز صنم داشتن
منفعل خلق را ناز صنم داشتن زنگی و با آن جمال آینه هم داشتن خاک خوری خوشتر است زین همه تنپروری تا به کی انبان…
میخورد خون نفس اندر دل غم پیشهٔ ما
میخورد خون نفس اندر دل غم پیشهٔ ما جوهرتیغ بود خارو خس بیشهٔ ما بس که چون شمع به غم نشوونما یافتهایم شعله را موج…
ناتوانی باز چون شمعم چه افسون میکند
ناتوانی باز چون شمعم چه افسون میکند میپرد رنگ و مرا از بزم بیرون میکند بیش از آنکان پنجهٔ بیباک بربندد نگار سایهٔ برک حنا…
نبری گمان فسردگی به غبار بیسروپاییام
نبری گمان فسردگی به غبار بیسروپاییام که به چرخ میفکند نفس چو سحر زمین هواییام ز تعلقم ندهی نشان که گذشتهام من از این و…
ندانم مژده آواز پای کیست در گوشم
ندانم مژده آواز پای کیست در گوشم که از شور تپیدنهای دل گردید کر گوشم حدیث لعلت از شور جهانم بیخبر دارد گران شد چون…
نشاند بر مژه اشک ز همگسستهٔ ما را
نشاند بر مژه اشک ز همگسستهٔ ما را تحیرکه به این رنگ بست دستهٔ ما را؟ هزار آبله دادیم عرض لیک چه حاصل فلک فکند…
نشئهٔ هستی به دور جام پیری نارساست
نشئهٔ هستی به دور جام پیری نارساست قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست اهل معنی در هجوم اشک، عشرت چیدهاند صبح را در موج…
نقاب عارض گلجوش کردهای ما را
نقاب عارض گلجوش کردهای ما را تو جلوه داری و روپوشکردهای ما را ز خود تهیشدگانگر نه از تو لبریزند دگر برای چه آغوشکردهای ما…
نکرد ضبط نفس راز وحشتم مستور
نکرد ضبط نفس راز وحشتم مستور چو بویگل شدم آخر به خاموشی مشهور ز جلوهٔ تو چهگوید زبان حیرت من که هست جوهر آیینه درسخن…
نمیدانم هجوم آباد سودای چه نیرنگم
نمیدانم هجوم آباد سودای چه نیرنگم که از تنگی گریبان خیالش می درد رنگم مگربر هم توانم زد صف جمعیت رنگی به رنگ شمع یکسر…
نه جام باده شناسم نه کاسهٔ طنبور
نه جام باده شناسم نه کاسهٔ طنبور جز آنقدرکه جهان یکسر است و چندین شرر ندانم آنهمه کوشش برای چیستکه چرخ ز انجم آبلهدار است…
نه مفصل نه مجملی دارد
نه مفصل نه مجملی دارد ما و من حرف مهملی دارد اوج اقبال نه فلک دیدیم سیر یک پشت پا تلی دارد زبر چرخ از…
نیاز جلوه دارم حیرت آیینه پروردی
نیاز جلوه دارم حیرت آیینه پروردی ز دیوان نگاه امشب برون آوردهام فردی به روی چهرهٔ امکان، من آن رنگ سبکبالم که هر کس میرود…
نیست محروم تماشا جوهر اندر آینه
نیست محروم تماشا جوهر اندر آینه جلوه میخواهی نگه میپرور اندر آینه دل چو روشن شد هنرها محو حیرت میشود موج جوهر کم زند بال…
هر کس به رهت چشم تری داشته باشد
هر کس به رهت چشم تری داشته باشد در قطره محیط گهری داشته باشد با ناله چرا این همه از پای درآید گر کوه ز…
هرچه آنجاست چو آنجا رویاینجاگردد
هرچه آنجاست چو آنجا رویاینجاگردد چه خیال است که امروز تو فردا گردد در مقامی که بود ترک و طلب امکانی رو به دنیاست همان…
هرکه حرفی از لبت وامیکشد
هرکه حرفی از لبت وامیکشد از رگ یاقوت صهبا میکشد بسکه مخمور خیالت رفتهایم آمدن خمیازهٔ ما میکشد نازش ما بیکسان بر نیستیست خار و…
هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست
هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست باید همه را زین دونفس دل به هوا بست درگلشن ما مغتنم شوق هواییست ای غنچه در…
همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن
همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن پیرو اشکم محیط بیکران خواهم شدن دل ز نیرنگ تغافلهای او مأیوس نیست ناز میگویدکه آخر مهربان خواهم شدن…
هوس نماند زبس عشق آن نگارم سوخت
هوس نماند زبس عشق آن نگارم سوخت خوشمکه شعلهٔ اینشمع خارخارم سوخت به بزمیار جنون کردم ای ادب معذور سپند سوخت به وجدی که اختیارم…
هیهات تا که از نظرم رفت دلبرم
هیهات تا که از نظرم رفت دلبرم من خاک ره به سر چهکنم خاک بر سرم پوشید چشم از دو جهان گرد رفتنش آیینه نقش…
وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد
وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد رنگ من و تو چند سبکبال نباشد تا وانگری رفتهای از دیدهٔ احباب آب آن همه زندانی…
یاد آن جلوه ز چشمم گره اشک گشاست
یاد آن جلوه ز چشمم گره اشک گشاست شوق دیدار پرستان چقدر آینه زاست نذر کویی ست غبار به هوا رفته ی من باخبر باش…